تقعقع

لغت نامه دهخدا

تقعقع. [ ت َ ق َ ق ُ] ( ع مص ) جنبان شدن. ( زوزنی ). مضطرب شدن و جنبیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آواز کردن بهنگام حرکت و از این معنی است : فجی بالصبی و نفسه ُ تقعقع. ( از اقرب الموارد ). || اضطراب زمانه بر کسی بسبب تنگ گرفتن و اندک خیر رساندن. ( از اقرب الموارد ). || کوچ کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ارتحال.( از اقرب الموارد )، یقال : تقعقعت عمدهم... و فی المثل : من یجتمع یتقعقع عمده ُ؛ یعنی هر اجتماعی را پراکندگی است یا آنکه چون مردم فراهم آیند و باهم نزدیک شوند شری و فسادی پیدا گردد که سر به پراکندگی کشد. یا معنیش آنکه هرکه از بسیاری مردم و ترتیب امور دیگران به رشک آید خرد و دانش وی در معرض زوال و انتشار افتد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ).

پیشنهاد کاربران

بپرس