تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک.
خاقانی.
مردی غریق گشته بحرتحیرم رندی غریب مانده به کوی قلندرم.
خاقانی.
توخود نهان نباشی کاندر نهان مائی خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی.
خاقانی.
واصفان حلیه جمالش به تحیر منسوب. ( گلستان ). و دست تحیر به دندان گزیدن گرفت. ( گلستان ). || تحیر ماء؛ گرد برگشتن آب. || تحیر مکان به ماء؛ پر شدن جای به آب. || تحیر شباب ؛ رسیدن جوانی به جمیع اعضاء بدن. || تحیر سحاب ؛ متوجه نشدن ابر به سمتی. || تحیر جفنه ؛ پر شدن کاسه از طعام و چربش گوشت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ).