تارک
/tArak/
مترادف تارک: راهب، تارک دنیا، برق، چکاد، سر، فرق، فرق سر، مفرق، هامه، هباک، راس، قله، نوک، اوج ، کلاهخود، مغفر، تار کوچک، رشته باریک
متضاد تارک: حضیض
برابر پارسی: رهاییده، رسته، چشم پوشیده
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: فرق سر، میان سر، ( مجاز ) اوج، قسمت بالا و میانیِ سر
برچسب ها: اسم، اسم با ت، اسم پسر، اسم فارسی
لغت نامه دهخدا
که باز شانه کند همچو باد سنبل را
به نیش و چنگل خونریز تارک عصفور.
( منسوب به رودکی ).
اگر تاج از آن تارک بی بهاشود دور یابد جهان زو رها.
فردوسی.
اگر همنبردش بود ژنده پیل برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
بیاورد گلشهر دخترْش رانهاد از بر تارک افسرْش را.
فردوسی.
بدو گفت سودابه کای شهریارتو آتش براین تارک من مبار.
فردوسی.
بدو گفت کار من اندرگذشت هم از تارکم آب برتر گذشت.
فردوسی.
چو داراب بر تخت زرین نشست همای آمد و تاج زرین بدست
ببوسید و بر تارک او نهاد
جهان را بدیهیم او مژده داد.
فردوسی.
بدین خواری و زاری و گرم و دردپراکنده بر تارکش خاک و گرد.
فردوسی.
بدو داد هوش و دل و جان پاک پراکند بر تارک خویش خاک.
فردوسی.
بر او کرد جوشن همه چاک چاک پس آنگاه بر تارکش ریخت خاک.
فردوسی.
بدو گفت کسری چه روشنتر است که بر تارک هر کسی افسر است.
فردوسی.
براند اسب و گفت آنچه از خوب و زشت جهاندار بر تارک ما نوشت
بباشد نگردد به اندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
فردوسی.
بکافور تن را توانگر کنیدز مشک ازبر تارک افسر کنید.
فردوسی.
به یالش همی اندرآویختندهمی خاک بر تارکش ریختند.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی درازبه تارک چرا برنهی تاج آز؟
فردوسی.
خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی ( شاهنامه ج 2 بیت 394 چ دبیرسیاقی ).
بیشتر بخوانید ...فرهنگ فارسی
( اسم ) ترک کننده رها کننده دست بدارنده . یا تارک ادب . بی ادب گستاخ . یا تارک دنیا. آنکه از دنیا اعراض کند زاهد پارسا. یا تارک صلاه ( صلوه ) . آنکه نماز نگزارد.
فرهنگ معین
(رِ ) [ ع . ] (اِفا. )رهاکننده ، ترک کننده . ، ~ دنیا آن که از دنیا روی برگرداند، زاهد، پارسا. ، ~ صلاة آن که نماز نگزارد.
فرهنگ عمید
۲. [مجاز] اوج.
ترک کننده، رهاکننده.
* تارک دنیا: کسی که دنیا را ترک کند و گوشه نشین شود، زاهد، پارسا.
* تارک صلات: ‹تارک الصلوة› کسی که نماز را ترک کند، آن که نماز نگزارد.
دانشنامه اسلامی
دانشنامه عمومی
تارک (کالبدشناسی). تارک یا تاج ( به انگلیسی: Crown ) ، بخش بالایی سر در پشت راس است. کالبدشناسی تارک در میان جانداران مختلف متفاوت است. تارک انسان از سه لایه پوست سر در بالای جمجمه ساخته شده است. تارک همچنین طیف وسیعی از ساختارهای استخوانی را می پوشاند و شامل رگ های خونی و شاخه های عصبی سه قلو است.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفwiki: تارک (کالبدشناسی)
مترادف ها
اوج، سر، نوک، تارک، راس زاویه
تارک، تاج یا کلاه، کلاه پادشاهی، تاچ پاپ، تاچ پادشاهی
تارک، نیم تاج، دیهیم، سربند یا پیشانی بند پادشاهان
سر، قله، نوک، تارک، راس، فرق، فرق سر، سمت الراس
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
تارک از تار آمده و به چم تار کوچک است و تاریخ که تاریک بوده و پس از آن مورخ از ریشه های ساخت یافته اربی میباشد .
تار به هر چیز ناپیدا و کمپیدا گویند چه در تار مو چه در تار سازهایی چون گیتار / سه تار و . . . . چون بن و شالود همه این سازها به تاری پره خورده است که به سختی به چشم می آید از اینرو تارک به بخش کوچکی از تاریخ اشاره دارد و آمال ( منظور و هدف ) همان دوره / سلسله / مسند و . . . می باشد .
... [مشاهده متن کامل]
اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور و یابد جهان زو رها
یعنی اگر آن دوره و روزگار بی بها نبود ؛ جهان به رهایی میرسید .
تار به هر چیز ناپیدا و کمپیدا گویند چه در تار مو چه در تار سازهایی چون گیتار / سه تار و . . . . چون بن و شالود همه این سازها به تاری پره خورده است که به سختی به چشم می آید از اینرو تارک به بخش کوچکی از تاریخ اشاره دارد و آمال ( منظور و هدف ) همان دوره / سلسله / مسند و . . . می باشد .
... [مشاهده متن کامل]
اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور و یابد جهان زو رها
یعنی اگر آن دوره و روزگار بی بها نبود ؛ جهان به رهایی میرسید .
نقطه جمجمه ؛ تارک.
رأس
شاید بتوان چم پیشانی را نیز به کار برد
تارک:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " تارک" می نویسد : ( ( تارک به معنی میانه ی سر است و " ک " در آن پساوند . به گمان ؛ ستاک واژه : تار ، همان است که در ریخت تر در " ترگ نیز دیده می آید . " تار " نیز در معنی تارک به کار برده شده است. . ) )
... [مشاهده متن کامل]
( ( اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور و یابد جهان زو رها. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 349. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی " تارک" می نویسد : ( ( تارک به معنی میانه ی سر است و " ک " در آن پساوند . به گمان ؛ ستاک واژه : تار ، همان است که در ریخت تر در " ترگ نیز دیده می آید . " تار " نیز در معنی تارک به کار برده شده است. . ) )
... [مشاهده متن کامل]
( ( اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور و یابد جهان زو رها. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 349. )
رها , ازاده, فردی که رهایی پیدا کرده
( = تَرک کننده ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
موکساک، موکسار ( موکس از سنسکریت: موکسَ= ترک + پسوند یاتاکی ( = فاعلی ) «اک، ار» )
یوتْراک، یوتْرار، یوترو ( یوتْر= ترک؛ سنسکریت + «اک، ار، او» )
... [مشاهده متن کامل]
وَرجاک، وَرجار، وَرجو ( ورج = ترک؛ سنسکریت + «اک، ار، او» )
تیاژاک، تیاژار، تیاژو ( تیاژ از سنسکریت: تیاج= ترک + «اک، ار، او» )
یوجیتاک، یوجیتار، یوجیتو ( یوجیت از سنسکریت: یوجهیتَ= ترک + «اک، ار، او» )
آپاکار، آپاکو ( آپاک از سنسکریت: آپاکْر= ترک + «ار، او» )
پَریخاک، پَریخار، پَریخو ( پَریخ= ترک؛ پهلوی + «اک، ار، او» )
هَندیساک، هَندیسار، هَندیسو ( هَندیس = ترک؛ اوستایی + «اک، ار، او» )
موکساک، موکسار ( موکس از سنسکریت: موکسَ= ترک + پسوند یاتاکی ( = فاعلی ) «اک، ار» )
یوتْراک، یوتْرار، یوترو ( یوتْر= ترک؛ سنسکریت + «اک، ار، او» )
... [مشاهده متن کامل]
وَرجاک، وَرجار، وَرجو ( ورج = ترک؛ سنسکریت + «اک، ار، او» )
تیاژاک، تیاژار، تیاژو ( تیاژ از سنسکریت: تیاج= ترک + «اک، ار، او» )
یوجیتاک، یوجیتار، یوجیتو ( یوجیت از سنسکریت: یوجهیتَ= ترک + «اک، ار، او» )
آپاکار، آپاکو ( آپاک از سنسکریت: آپاکْر= ترک + «ار، او» )
پَریخاک، پَریخار، پَریخو ( پَریخ= ترک؛ پهلوی + «اک، ار، او» )
هَندیساک، هَندیسار، هَندیسو ( هَندیس = ترک؛ اوستایی + «اک، ار، او» )