چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جاکشو باد ای دریده چشم و....
منجیک.
چنان دان که بی شرم بسیارگوی ندارد بنزد کسان آبروی.
فردوسی.
چنین گفت کانکو بود بردباربنزدیک او مرد بی شرم خوار.
فردوسی.
بگوی آن دو بی شرم ناپاک رادو بیداد بدمهر بی باک را.
فردوسی.
ای فرومایه و در... هل و بی شرم و خبیث آفریده شده از فریه و سردی و سنه.
لبیبی.
یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که تراهزار بار خرنبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
چون برخیزد طریق آزرم گردد همه شرمناک بی شرم.
نظامی.
چه باید اینچنین بی شرم بودن ز بهر عشق بی آزرم بودن.
نظامی.
رجوع به شرم شود.- بی شرم شاه ؛ ظاهراً لقبی است شیرویه پسر خسروپرویز را بمناسبت کشتن پدر :
به شیروی گویند بی شرم شاه
نه این بد سزاواراین پیشگاه.
فردوسی.
- بی شرم شدن ؛ حیا و آزرم یک سو نهادن. حیا را کنار گذاردن : سپهبد ز گفتار او نرم شد
ولیکن برادرْش بی شرم شد.
فردوسی.
- بی شرم کردن ؛ بی آبرو کردن. رسوا کردن : چه باید خویشتن را گرم کردن
مرا در روی خود بی شرم کردن.
نظامی.
- بی شرم گشتن ؛ بی حیا گشتن. آزرم به یکسو نهادن : یکباره شوخ دیده بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ.
سوزنی.
- بی شرم و حیا. از اتباع است. رجوع به شرم و ترکیبات آن شود.