به تنهایی

جدول کلمات

یکتنه, فرادا

مترادف ها

singly (قید)
تنها، فردا، جدا جدا، به تنهایی، یکان یکان، انفرادا، یک یک، فردا فرد

solus (قید)
به تنهایی

پیشنهاد کاربران

تک روی
دست تنها. [ دَ ت َ ] ( ص مرکب ) بی یار. بی مدد. بی معین. بی یاور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( ق مرکب ) منفرداً. به تنهایی.
as such
به تنهایی
منفرد
به سر خویش ؛ به تنهایی. ( یادداشت مؤلف ) : و این تره را [بادرنج بویه ] بسر خویش مفرح خوانند. ( الابنیه عن حقایق الادویه ) .
یک تنه. [ ی َ / ی ِ ت َ ن َ / ن ِ ] ( ق مرکب ) تنها و یکه. ( برهان ) ( آنندراج ) . منفرد. ( ناظم الاطباء ) . به تن واحد. انفراداً. به تنهایی. وحیداً. فریداً. ( یادداشت مؤلف ) :
سواری نشد پیش او یک تنه
...
[مشاهده متن کامل]

همی تاخت از قلب تا میمنه.
فردوسی.
همی گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسر و میمنه.
فردوسی.
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی.
ناصرخسرو.
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب
ارچه به صدهزار یک بدرستاره لشکری.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام.
خاقانی.
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کآرایش این دایره سبزغطایی.
خاقانی.
یک تنه چون آفتاب بر سپه شب زند
هرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
خاقانی.
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون.
نظامی.
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست.
نظامی.
ملک خواند مداح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه.
نظامی.
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را می گشادی ضمیر.
نظامی.
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از یکدگر.
مولوی.
|| ( ضمیر مبهم مرکب ) یک تن. یک نفر :
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
|| ( ص نسبی ) تنها. یگانه. ( یادداشت مؤلف ) :
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
اززال خرد یک تنه تنها چه خواستی.
خاقانی.
یک تنه آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت.
خاقانی.
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.
نظامی.
|| زبده. مجرد. بی بنه. ( یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه.
فردوسی.
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنی چند یک تنه با او برنشینند. ( تاریخ طبرستان ) . || متحد. همدل. ( یادداشت مؤلف ) :
فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه.
فردوسی.
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه.
فردوسی.
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که یک دل سپاهی بد و یک تنه.
فردوسی.
سپاهی بیاراست بر میمنه
گرانمایه و یک دل و یک تنه.
فردوسی.
|| بی نظیر. ( یادداشت مؤلف ) :
چو اجناس با ویسه درمیمنه
سرافراز هریک گو یک تنه.
فردوسی.

تن تنها. [ ت َ ن ِ ت َ ] ( ترکیب وصفی ، ق مرکب ) واحد. ( آنندراج ) . یکتا و منفرد و یگانه. ( ناظم الاطباء ) :
اگر دو یار موافق زبان یکی سازند
فلک چه یک تن تنها چه می تواند کرد.
صائب ( از آنندراج ) ( بهار عجم ) .
قدرت تنهایی
Single handedly
- بی انجمن ؛ بدون همراهی جمعیت. تنها :
چنان بدکه یک روز بی انجمن
به نخجیرگه رفت با چنگ زن.
فردوسی.
وزان پس نشستند بی انجمن
نیاو جهانجوی با رای زن.
فردوسی.
خود و شاه بهرام با رای زن
...
[مشاهده متن کامل]

نشستند و گفتند بی انجمن.
فردوسی.
و گرنه روانم جدا کن ز تن
که بی افسر و گنج و بی انجمن
نخواهم من این زندگانی و رنج. . .
فردوسی.
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن.
نظامی.

تکی، یک تنه، انفرادی، منفرد
یکه و تنها
یک تنه_انفرادی_منفرد
تکی
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس