بساق
لغت نامه دهخدا
بساق. [ ب ُ ] ( ع اِ ) خدو. ( منتهی الارب ). خدو و اخ. ( ناظم الاطباء ). تف و لعاب دهان بیرون انداخته و آنچه در دهان باشد ریح خوانند. ( آنندراج ). خیو چون برآید. آب دهان. بزاق. بصاق. تفو. خیزی.
بساق. [ ب ُ ] ( اِخ ) بصاق. کوهی است بعرفات. ( منتهی الارب ) ( معجم البلدان ) ( ناظم الاطباء ) ( قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به مراصد الاطلاع شود.
بساق. [ ب ُ ] ( اِخ ) نام قصبه ای است میان تیه و ایله. ( از معجم البلدان ) ( از قاموس الاعلام ترکی ). || وادیی است بین مدینه و جار. ( از معجم البلدان ). || شهری است بحجاز. || نام آبی است که در بین مکه و جار واقع شده است. ( از قاموس الاعلام ترکی ).
بساق. [ ب َ س سا ] ( اِخ ) نام نهریست در عراق که آن را بزّاق نیزخوانند به زبان نبطی بساق میخوانند و بساق در نبطی بمعنی کسی است که آب را از مجرا قطع کند و برای خود جاری سازد. در نهر بساق فاضل آب سیل فرات گرد می آید و از این رو آن را بزاق گویند. ( از معجم البلدان ).
فرهنگ فارسی
دانشنامه اسلامی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید