بدرام
مترادف بدرام: خرم، خوش، خوشدل، دلگشا، شاد، مبتهج، بدلگام، چموش، سرکش، اسب، استر، قاطر
متضاد بدرام: درشت، ناپدرام
فرهنگ اسم ها
معنی: پدرام، آراسته، نیکو، ( = پدرام )
برچسب ها: اسم، اسم با ب، اسم پسر، اسم فارسی
لغت نامه دهخدا
کافروخته روی بود و بدرام
پاکیزه نهاد و نازک اندام.
نظامی.
بگریم بر آن تخت بدرام اوزنم بوسه ای بر لب جام او.
نظامی.
|| مجلس دلگشا و جای آسایش و آرام. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ). مجلس دلگشا. ( فرهنگ سروری ). جای آرام چون باغ و خانه و مجلس. ( شرفنامه منیری ) : چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را.
نظامی.
- بدرام کردن ؛ آراسته و دلگشا کردن : بهرای گنجش چو بدرام کرد
بپهلو زبانش هری نام کرد.
نظامی.
ارسطوش فرزند خود نام کردبتعلیم او خانه بدرام کرد.
نظامی.
|| خرام. ( برهان ) ( هفت قلزم ). || همیشه و مدام. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( هفت قلزم ). همیشه و جاوید. ( انجمن آرا ) : ز روزگار وفادار دولتت بدرام.
مختاری ( از انجمن آرا ).
و رجوع به پدرام شود.بدرام. [ ب َ ] ( ص مرکب ) جانوران وحشی را گویندعموماً و اسب و استر سرکش را خصوصاً. ( برهان قاطع ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از هفت قلزم ). توسن و سرکش. ( ازانجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از غیاث اللغات ). توسن. ( فرهنگ سروری ). شموس. صعب. ( یادداشت مؤلف ) :
کاین گنبد بدرام گرد گردان
شوریده بسی کرد کار پدرام.
ناصرخسرو.
در بارگاه ملک میان بست و ایستادبر طاعت تو دولت بدرام رام تو.
مسعودسعد.
خسته ام نیک از بد ایام طیره ام بر طالع بدرام خویش.
خاقانی.
شاید که ماه نو نشود بیش از این که بودنعل سمند مرکب بدرام روزگار.
شمس طبسی.
رایض رای ترا گشته مطیعکره توسن چرخ بدرام.
اثیر اومانی.
و زمام جهان بدرام در قبضه مرام ایشان نهاده. ( جامعالتواریخ رشیدی ). و بهرام خنجر... از پی پیکار دشمن بدرام او از نیام انتقام برمی کشد. ( جامعالتواریخ رشیدی ). و در آن ایام از تأثیر سپهر بدرام شهزاده لوتای درگذشت. ( جامعالتواریخ رشیدی ).تا که نور شوق شمس الدین بمن راحت نمودبیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
خوش و خرم و آراسته خوش و خرم .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. حیوانی که به آسانی رام نشود.
= پدرام
پیشنهاد کاربران
سرکش