شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی.
رودکی.
همی تاختش تابَرِ او رسیدچو او را بدان خاک کشته بدید...
فردوسی.
چنین گفت با غمگساران خویش بدان کاردیده سواران خویش.
فردوسی.
نخست آفرین بر جهاندار کردجهان آفرین را بدان یار کرد.
فردوسی.
بدان تخت بر ماه خواهی شدن سپهبد بُدی شاه خواهی شدن.
فردوسی.
چنان بخدمت او از عوار پاک شوندبدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمداﷲ که بدان دل مشغول باید داشت. ( تاریخ بیهقی ). و از بسی تلبیس که ساختند و تصرف که کردند کار بدان منزلت رسید که... ( تاریخ بیهقی ).می گفت آفتاب من و رأی شاه ، عقل
گفتش بطنز کار تو اکنون بدان رسید؟
کمال اسماعیل ( دیوان ص 70 ).
|| برای آن. به خاطر آن. بسبب آن. به آن سبب. تا آنکه : که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سودش نکرد
بدان تا چنین روزش آید بسر
شود پادشاهیش زیر و زبر.
فردوسی.
نه بگریست بر وی کسی هیچ زاربدان کش بدی بود آیین و کار.
فردوسی.
به مصر اندرون بود یکسال شاه بدان تا بیاسود شاه و سپاه.
فردوسی.
همی خواهداز شاه ایران نبردبدان تا کند روز ما پر ز گرد.
فردوسی.
بدان زایند مردم تا که میرندبدان کارند تابکنند دارا.
( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ذوالقرنین بدان گفتند او را که دو گیسو بر پشت فروگذاشته بود. ( مجمل التواریخ ). و رجوع به آن شود.- بدانسان ( به + آن + سان ) ؛ بدانگونه. چنان. ( یادداشت مؤلف ) :
به بهمن چنین گفت بر دست راست
بیارای جایش بدانسان که خواست.
فردوسی.
تهمتن گز اندر کمان راند زودبدانسان که سیمرغ فرموده بود.
فردوسی.
- بدانگونه ( به + آن + گونه ) ؛ به آن گونه. به آن طور. ( از آنندراج ). بدانسان. چنان. ( یادداشت مؤلف ).- بدانگه ( به + آن + گه ) ؛ آن زمان. آن وقت. ( یادداشت مؤلف ) :
نداند دل آمرغ پیوند دوست بیشتر بخوانید ...