بامس

لغت نامه دهخدا

بامس. [ م َ ] ( اِ ) ظاهراً مرکب از «با» مخفف بابا و «مس » بمعنی بزرگ و مه. این کلمه در تداول زرتشتیان یزد معنی پدر بزرگ و جد دارد.

بامس. [ م َ / م ُ ] ( ص ) پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. ( آنندراج ) ( هفت قلزم ) ( فرهنگ جهانگیری ). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. ( از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167 ). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. ( فرهنگ اسدی ). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. ( فرهنگ رشیدی ). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. ( صحاح الفرس ). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت «م » را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم ، چه مس با ضم بمعنی مانع است. ( از فرهنگ نظام ). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. ( از فرهنگ رشیدی ). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده :
خدایگانا بامس به شهر بیگانه
فزون از این نتوانم نشست ، دستوری.
دقیقی.
از شرف فر و جاه برفلک سادسید
در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید
با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید
خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید.
سوزنی.
پادشاه شرع و دین قاضی القضاة
عقل پیش طبع او بامس بود
مادح تو چون توئی باید بزرگ
گرچه آراینده گل خس بود.
سید اشرف.
|| کسی را گویند که در وطن پای بند و عاجز شده باشد و در غایت عسرت و پریشانی گذراند. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). کسی باشد که در وطن به جان رسیده بودو سفر نتواند کردن و بیچاره و پای بسته بود. ( فرهنگ اوبهی ).

فرهنگ فارسی

بمعنی بزرگ و مه است

فرهنگ عمید

= پامس

جدول کلمات

گرفتار

پیشنهاد کاربران

بپرس