بامداد
/bAmdAd/
مترادف بامداد: باکر، بامدادان، پگاه، سپیده دم، شفق، صباح، صبح، فجر، فلق
متضاد بامداد: شام، عشا
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: صبح، بامداد، ( در پهلوی، bāmdāt )، مدت زمانی از هنگام روشن شدن هوا تا طلوع آفتاب و یک یا دو ساعت بعد از آن، صبا، ( اَعلام ) ) اسم پدر مزدک، ) بامداد [محمّدعلی بامداد] از آزادی خواهان و مشروطه خواهان وطن پرست که در تهران روزنامه بامداد روشن را انتشار داد، نام پدر مزدک
برچسب ها: اسم، اسم با ب، اسم پسر، اسم فارسی
لغت نامه دهخدا
گلیمی که خواهد ربودنش باد
ز گردن بشخشدهم ازبامداد.
ابوشکور.
امروز بامداد مرا ترسابگشود باسلیق به نشکرده.
کسائی.
هم اندر زمان برنشستند شادغو کوس برخاست از بامداد.
فردوسی.
بشد دختر شاه را مژده دادشد ایمن جم و بود تا بامداد.
فردوسی.
گزیده سپهبد هم از بامدادبزد کوس و لشکر بنه برنهاد.
فردوسی.
ورا پهلوان گوهر و سیم دادهمان شب ببودند تا بامداد.
فردوسی.
ده روز با او بصید بودم هرروز از بامداد تا شام.
فرخی.
روز مبارک شود آنرا که اواز تو ملک یاد کند بامداد.
فرخی.
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامدادروی من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه هر روز تا شامگاه ، هرشب تا بامداد.
منوچهری.
لشکر از بامداد تانماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409 ). همه شب براندند و بامداد برنشست ، کوسها فروکوفتند. ( تاریخ بیهقی ). غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگزارد. ( تاریخ بیهقی ). دستوری دادیم ، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد. ( تاریخ بیهقی ).اختر سرسبز مگر بامداد
گفت زمین را که سرت سبز باد.
اسدی.
چون بامداد شد دیگر باره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. ( فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 101 ).تا رسم تهنیت بود اندر جهان به عید
هر بامداد برتو چو عید خجسته باد.
انوری.
آن ناله ای که فاخته میکرد بامدادامروز یاد دار که فردا من آن کنم.
خاقانی.
بیشتر بخوانید ...فرهنگ فارسی
( اسم ) صبح صباح بام ۲ - بام
نام پدر مزدک است
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] بامداد همان صبح زود هست و در بابهایی مانند صلات، تجارت و صدقات به مناسبت از آن سخن رفته است.
در روز جمعه، صبح زود رفتن به مسجدی که در آن نماز جمعه اقامه می شود، مستحب است.
کسب در بامداد
مستحب است انسان برای کسب، صبح زود به بازار رود.
صدقه در بامداد
بامدادان صدقه دادن، مستحب است.
در روز جمعه، صبح زود رفتن به مسجدی که در آن نماز جمعه اقامه می شود، مستحب است.
کسب در بامداد
مستحب است انسان برای کسب، صبح زود به بازار رود.
صدقه در بامداد
بامدادان صدقه دادن، مستحب است.
wikifeqh: صبح_زود
جدول کلمات
مترادف ها
سپیده، اغاز، سپیده دم، فجر، سحر، سحرگاه، بامداد
صبح، بامداد
صبح، سپیده دم، سحرگاه، بامداد
قبل از ظهر، بامداد، پیش از ظهر، پیش از نیمروز، چاشتگاه
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
بامداد به داد
بامداد نام پدر مزدک از کنشگران و مصلحان دینی ایران باستان است
بامداد نام پدر مزدک از سرداران ایرانی است
بامداد یا صُبح به زمان آغاز روز است. در یک شبانه روز، به ترتیب: بامداد، نیم روز، بعدازظهر ( پس نیم روز ) ، عصر ( ایوار ) ، شب و نیم شب قرار دارند. بامداد نخستین بخش از روز است که معمولاً از پگاه یا از نیم شب ( ساعت ۰۰ ) تا نیم روز ( ساعت ۲۵ ) به درازا می کشد.
صبحدم
بامداد و بام و فام
ریشه هندواروپائی بامداد با bhā یا درخشیدن و روشن شدن و در اوستا بامی bāmya و در سانسکریت با bhā یا نور است . در فارسی نیز رنگ به فام هم گفته میشود مانند سرخ فام که برگرفته از فوس phos در یونانی که معنی رنگ میدهد و واژه فانوس نیز در همین زمینه است
... [مشاهده متن کامل]
در انگلیسی واژه های فاز و فتو و فانتم از فوس مشتق میشوند
بامدادن که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر - سعدی
گرفته ار دیکشنری اتیمولوجی علی نورائی
ریشه هندواروپائی بامداد با bhā یا درخشیدن و روشن شدن و در اوستا بامی bāmya و در سانسکریت با bhā یا نور است . در فارسی نیز رنگ به فام هم گفته میشود مانند سرخ فام که برگرفته از فوس phos در یونانی که معنی رنگ میدهد و واژه فانوس نیز در همین زمینه است
... [مشاهده متن کامل]
در انگلیسی واژه های فاز و فتو و فانتم از فوس مشتق میشوند
بامدادن که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر - سعدی
گرفته ار دیکشنری اتیمولوجی علی نورائی
صبحدم. [ ص ُ دَ ] ( اِ مرکب ، ق مرکب ) هنگام صبح. سپیده دم. بامداد. بامدادان :
بگفتا که امشب بلشکر رسد
و یا صبحدم بیگمان دررسد.
فردوسی.
آسمان نبوت ار مه را
چون گریبان صبحدم بشکافت.
خاقانی.
... [مشاهده متن کامل]
چون صبحدم از ریحان گلزار پدید آمد
ریحانی گلگون را بازار پدید آمد.
خاقانی.
آخر چه معنی آرم از آن آفتاب روی
کو بوی خود بصبحدم از من دریغ داشت.
خاقانی.
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم برآورد از خاور آینه.
خاقانی.
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینه سکندری.
خاقانی.
وآنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند.
خاقانی.
همه روزه خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد.
خاقانی.
من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبحدم و باد صبا بود.
خاقانی.
جام چو دور آسمان درده و بر زمین فشان
جرعه چنانکه می چکد خون ز قبای صبحدم.
خاقانی.
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبحدم از اختران نثار زر آورد.
خاقانی.
شامگه زاین سر نه عاشق کآستان بوسی شدم
صبحدم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم.
خاقانی.
زهره اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تا جگر آب را سده ببست از تراب.
خاقانی.
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس بحوت
صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب.
خاقانی.
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده اند.
خاقانی.
صبح حشر است مزن نقب چنین
کآفت نقب زن از صبحدم است.
خاقانی.
خواجه چون خوان صبحدم فکنَد
زودپیش از صباح بفرستد.
خاقانی.
مرا صبح دم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.
خاقانی.
هر صبحدم که برچِنَد آن مهره ها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند.
خاقانی.
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخسارزرد خیزد از بستر آفتاب.
خاقانی.
بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبحدم دمید بمیرم.
خاقانی.
نوبر صبح یکدم است اینْت شگرف اگر دهی
داد دمی که میدهد صبحدمت بنوبری.
خاقانی.
دوستگانی کآن بمهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبحدم از صبات جویم.
خاقانی.
مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم
بلبله را مرغ وار وقت سماع است هم.
خاقانی.
نقب زدم بر لبت روی تو رسوام کرد
کآفت نقّاب هست صبحدم و ماهتاب.
خاقانی.
صبحدم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب.
خاقانی.
همه سگ جان و چو سگ ناله کنانندبصبح
صبحدم ناله سگ بین که چه پیدا شنوند.
خاقانی.
ریاحین صف زده در باغ و بستان
نسیم صبحدم در هر گلستان.
نظامی.
صبحدمی با دوسه اهل درون
رفت فریدون بتماشا برون.
نظامی.
من از شفقت پسند مادرانه
بدور صبحدم کردم روانه.
نظامی.
در صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان.
نظامی.
برآسود تا صبحدم بردمید
سپیدی شد اندر سیاهی پدید.
نظامی.
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه براین کبودگلشن.
نظامی.
در صبحدمی بدین سپیدی
دادیم ز روی ناامیدی.
نظامی.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام.
( بوستان ) .
مارا که ره دهد بسراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری بر بساحتش.
سعدی.
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز میکنی.
سعدی.
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند؟
بعذر نیمه شبی کوش و گریه سحری.
حافظ.
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی خواب می زدم.
حافظ.
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش.
حافظ.
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم.
حافظ.
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند.
حافظ.
رفتم بباغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد بگوش ناگهم آواز بلبلی.
حافظ.
دو دست ادب بر هم نهاده و تا صبحدم می ایستاد. ( انیس الطالبین ) .
بگفتا که امشب بلشکر رسد
و یا صبحدم بیگمان دررسد.
فردوسی.
آسمان نبوت ار مه را
چون گریبان صبحدم بشکافت.
خاقانی.
... [مشاهده متن کامل]
چون صبحدم از ریحان گلزار پدید آمد
ریحانی گلگون را بازار پدید آمد.
خاقانی.
آخر چه معنی آرم از آن آفتاب روی
کو بوی خود بصبحدم از من دریغ داشت.
خاقانی.
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم برآورد از خاور آینه.
خاقانی.
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینه سکندری.
خاقانی.
وآنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند.
خاقانی.
همه روزه خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد.
خاقانی.
من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبحدم و باد صبا بود.
خاقانی.
جام چو دور آسمان درده و بر زمین فشان
جرعه چنانکه می چکد خون ز قبای صبحدم.
خاقانی.
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبحدم از اختران نثار زر آورد.
خاقانی.
شامگه زاین سر نه عاشق کآستان بوسی شدم
صبحدم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم.
خاقانی.
زهره اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تا جگر آب را سده ببست از تراب.
خاقانی.
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس بحوت
صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب.
خاقانی.
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده اند.
خاقانی.
صبح حشر است مزن نقب چنین
کآفت نقب زن از صبحدم است.
خاقانی.
خواجه چون خوان صبحدم فکنَد
زودپیش از صباح بفرستد.
خاقانی.
مرا صبح دم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.
خاقانی.
هر صبحدم که برچِنَد آن مهره ها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند.
خاقانی.
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخسارزرد خیزد از بستر آفتاب.
خاقانی.
بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبحدم دمید بمیرم.
خاقانی.
نوبر صبح یکدم است اینْت شگرف اگر دهی
داد دمی که میدهد صبحدمت بنوبری.
خاقانی.
دوستگانی کآن بمهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبحدم از صبات جویم.
خاقانی.
مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم
بلبله را مرغ وار وقت سماع است هم.
خاقانی.
نقب زدم بر لبت روی تو رسوام کرد
کآفت نقّاب هست صبحدم و ماهتاب.
خاقانی.
صبحدم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب.
خاقانی.
همه سگ جان و چو سگ ناله کنانندبصبح
صبحدم ناله سگ بین که چه پیدا شنوند.
خاقانی.
ریاحین صف زده در باغ و بستان
نسیم صبحدم در هر گلستان.
نظامی.
صبحدمی با دوسه اهل درون
رفت فریدون بتماشا برون.
نظامی.
من از شفقت پسند مادرانه
بدور صبحدم کردم روانه.
نظامی.
در صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان.
نظامی.
برآسود تا صبحدم بردمید
سپیدی شد اندر سیاهی پدید.
نظامی.
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه براین کبودگلشن.
نظامی.
در صبحدمی بدین سپیدی
دادیم ز روی ناامیدی.
نظامی.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام.
( بوستان ) .
مارا که ره دهد بسراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری بر بساحتش.
سعدی.
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز میکنی.
سعدی.
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند؟
بعذر نیمه شبی کوش و گریه سحری.
حافظ.
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی خواب می زدم.
حافظ.
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش.
حافظ.
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم.
حافظ.
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند.
حافظ.
رفتم بباغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد بگوش ناگهم آواز بلبلی.
حافظ.
دو دست ادب بر هم نهاده و تا صبحدم می ایستاد. ( انیس الطالبین ) .
خنجر صبح. [ خ َ ج َ رِ ص ُ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صبحگاه. بامداد :
برکشد تیغ آفتاب آنکه گه صبح
خنجر صبح از میان خواهد گشاد.
خاقانی.
سپهر برنکشد بامداد خنجر صبح
اگر بشب بزند همت تو بر فسنش.
ظهیرفاریابی ( از آنندراج ) .
|| سرزدن آفتاب.
برکشد تیغ آفتاب آنکه گه صبح
خنجر صبح از میان خواهد گشاد.
خاقانی.
سپهر برنکشد بامداد خنجر صبح
اگر بشب بزند همت تو بر فسنش.
ظهیرفاریابی ( از آنندراج ) .
|| سرزدن آفتاب.
گرگ مسیحادم . [ گ ُ گ ِ م َ دَ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از صبح است . ( از برهان ) ( غیاث ) .
سلام، باعرض ادب، ضمن پذیرفتن همه توضیحات دوستان بامداد ازدوجز بام وداد تشکیل شده. به نظربنده دیگرمعنی واژه صبح دادخواهی است. درگذشته مردمان برای ستاندن داد به درگاه پادشاهان می رفتند کم کم واژه درکل معنای صبح زود و. . . گرفته.
نام برادرخودم هم بامداد هست. متشکرم
نام برادرخودم هم بامداد هست. متشکرم
نام هنری یک رپر مستعد
تیغ سحر
بامداد
این واژه از دو بخش ساخته شده : بام - داد
بام = روشنی ، فروغ که در واژه های : بامیان ، پشت بام و به شکل بان در بانو، مهربان و در انگلیسی beam دیده می شود.
داد = در اسل به مینه ی روشنی و آفتاب است که فهمیده های گوناگون از آن برداشت شده است : آفرینش، دادگری ، عدالت ، این واژه در deut آلمانی به دیس کارواژه ی deuten , andeuten, bedeuten چیزی را روشن کردن و بدین روی مینه / معنی دادن ، نِماریدن / اشاره کردن هم هست.
... [مشاهده متن کامل]
بامداد / صبح چون نخستین روشنایی پس از تاریکی است به چهر : فروغ فروغان ، روشن روشنان ، روزاروزان و به اَرَبی : نور علی نور گفته می شده ینی/ یعنی نور را دو بار پشت سر هم بر زبان می آوردند.
داد که در پارسی باستان دات و دَئوتَ و در پارسی نو به شکل دَئوا و سپس دیو و دیب درآمده مردمی بودند که خورشید را می پرستیدند و در مینه ی اِنگاری / مگاشی/ مجازی روشن اندیش و باسواد بوده و می توانستند بنویسند ، از اینجا روشن می شود که چرا در شاهنامه دیوان نوشتن را می آموزاندند، پسان ها واژه ی دیب به چهر دبستان ( جای نویسش آموختن، نویسشگاه = مکتب ) ، دبیرستان نوشتکده، دبیر ( کسی که نویسش را می آموزاند ) ، دیوان ( گِرد آورده ی چامه های یک چامه سرا ماند دیوان حافظ که نوشته شده است ) ، دیوان که در زمان های گذشته وزارت خانه ای برای شمار و نویس / حساب و کتاب بوده و همین گونه deutsch : deut - sch/ sk ینی سکا یا سَکه های خورشید پرست و هتا نام دیگرشان آلمان : آل - مان
آل = خورشید ، مان = مَردم هم دیده می شود.
این واژه از دو بخش ساخته شده : بام - داد
بام = روشنی ، فروغ که در واژه های : بامیان ، پشت بام و به شکل بان در بانو، مهربان و در انگلیسی beam دیده می شود.
داد = در اسل به مینه ی روشنی و آفتاب است که فهمیده های گوناگون از آن برداشت شده است : آفرینش، دادگری ، عدالت ، این واژه در deut آلمانی به دیس کارواژه ی deuten , andeuten, bedeuten چیزی را روشن کردن و بدین روی مینه / معنی دادن ، نِماریدن / اشاره کردن هم هست.
... [مشاهده متن کامل]
بامداد / صبح چون نخستین روشنایی پس از تاریکی است به چهر : فروغ فروغان ، روشن روشنان ، روزاروزان و به اَرَبی : نور علی نور گفته می شده ینی/ یعنی نور را دو بار پشت سر هم بر زبان می آوردند.
داد که در پارسی باستان دات و دَئوتَ و در پارسی نو به شکل دَئوا و سپس دیو و دیب درآمده مردمی بودند که خورشید را می پرستیدند و در مینه ی اِنگاری / مگاشی/ مجازی روشن اندیش و باسواد بوده و می توانستند بنویسند ، از اینجا روشن می شود که چرا در شاهنامه دیوان نوشتن را می آموزاندند، پسان ها واژه ی دیب به چهر دبستان ( جای نویسش آموختن، نویسشگاه = مکتب ) ، دبیرستان نوشتکده، دبیر ( کسی که نویسش را می آموزاند ) ، دیوان ( گِرد آورده ی چامه های یک چامه سرا ماند دیوان حافظ که نوشته شده است ) ، دیوان که در زمان های گذشته وزارت خانه ای برای شمار و نویس / حساب و کتاب بوده و همین گونه deutsch : deut - sch/ sk ینی سکا یا سَکه های خورشید پرست و هتا نام دیگرشان آلمان : آل - مان
آل = خورشید ، مان = مَردم هم دیده می شود.
صبح زود
بامداد:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "بامداد" می نویسد : ( ( بامداد در پهلوی بامدات bāmdāt از دوپاره "بام" و "داد" ساخته شده است" بام "در آن به معنی و" فر " و" فروغ" است. همین واژه را در "بامی"، در پهلوی بامیگ bāmīg نیز که به معنی روشن و فرهمند است باز می یابیم. داد در آن می تواند بود که از" دادن " به معنی آفریدن برآمده باشد، بدان سان که در "بغداد" ، " خداداد"و " مهرداد "نیز دیده می آید. ) )
... [مشاهده متن کامل]
( ( که هر بامدادی ، چو زرّین سپر
ز مشرق بر آرد فروزنده سر. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 201. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی "بامداد" می نویسد : ( ( بامداد در پهلوی بامدات bāmdāt از دوپاره "بام" و "داد" ساخته شده است" بام "در آن به معنی و" فر " و" فروغ" است. همین واژه را در "بامی"، در پهلوی بامیگ bāmīg نیز که به معنی روشن و فرهمند است باز می یابیم. داد در آن می تواند بود که از" دادن " به معنی آفریدن برآمده باشد، بدان سان که در "بغداد" ، " خداداد"و " مهرداد "نیز دیده می آید. ) )
... [مشاهده متن کامل]
( ( که هر بامدادی ، چو زرّین سپر
ز مشرق بر آرد فروزنده سر. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 201. )
بخشیده شده ی نور و روشنایی_ نور ، فروغ و روشنایی
اسحار
هنگام سحر. سحر گاه
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٨)