بابویه

لغت نامه دهخدا

بابویه. [ ب ُ وَی ْه ْ ] ( اِخ ) رجوع به ابن بابویه ، ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی در همین لغت نامه شود.

بابویه. [ ب ُ وَ ] ( اِخ )ابوجعفر محمدبن علی بن حسین ، فرزند مهتر ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی :... و این معنی مقالت بوجعفر بابویه قمی و همه بابوئیان است. ( کتاب النقض ص 574 ). رجوع به ابن بابویه در همین لغت نامه شود.

بابویه. [ ب ُ وَی ْه ْ ] ( اِخ ) لقب جد علی بن محمد اسوازی.

بابویه. [ ب ُ وَی ْه ْ ] ( اِخ ) لقب جد والد احمدبن حسین بن علی حنائی.

بابویه. [ ب ُ وَی ْه ْ ] ( اِخ ) ابن سعدبن محمدبن الحسن بن الحسین بن علی بن الحسین بن بابویه اول. محدث است. رجوع به روضات الجنات ص 512 شود.

بابویه. [ ب ُ وَی ْه ْ ] ( اِخ ) ابوجعفر بابویه. ملک سجستان. ابوسلیمان سجزی گوید: ابوجعفر ملک سیستان در کشورداری متین و باکیاست و در اداره مهمات مملکتی بصیر و عاقبت بین بود و بهوای نفس در مراتب امور رعیت تقدیم و تأخیر نمی فرمود،و من این دو بیت را مکرر از او شنیدم که میخواند:
فتی لم یتبع نعمة بعد ما مضت
بمن و لا مطل وعید و لا وعدا
هواه له عبد و لم یکمل الفتی
اذا لم یکن یوماً هواه له عبدا.
وی گذشته از حسن اخلاق و سیرت پاک بحری مواج بود و کلمات و امثال حکمای یونان و نوادر و سیَر احوال آنان را از بر داشت چنان که چون او نه دیده و نه شنیده ام. وی گفتار ارسطو به اسکندررا بیاد داشت و با مفاهیم کلمات حکیمانه سلطنت می کرد.
میفرمود آنچه که آن حکیم دانشمند به اسکندر یادآور شده بود از میان رفته و مردم از قید دیانت که موجب خیر دنیا و عقبی است رسته اند و عقل را که بنور هدایت آن بنظم و صلاح توانند رسید زیر پا گذاشته اند و حیا را که مانع گمراهی است و رهبری رشد و کمال است بیک سو نهاده اند. شک نیست مردمی که شعائر دینی را فراموش کنند و صفات نیکوی عقل و حیا را فروگذارند فساد اخلاق در میان آنها رواج یابد و جز بزور شمشیر آنان را براه راست هدایت نتوان کرد. و چه نیکو گفته است زیاد: مردم بحدی فاسد شدند که جز بتازیانه و زندان و شمشیر هدایت نشوند. اما من مخالف وسیله نخستین هستم و فقط شمشیر رادر محو فساد و شر سودمند میدانم. ابوسلیمان گوید: شبی جماعتی از بزرگان و علما در خدمت ابوجعفر بودند شاه از معنای این کلام «اصدق الحدیث ماعطس عنده » ( یعنی چون گفتگوء حدیثی در میان آید و کسی عطسه کند دلیل گیرند بر صدق آن حدیث ) پرسش کرد، جماعت مدتی سکوت کردند و از تفسیر آن فروماندند چه عطسه از آثار طبیعت است و تابع بسیاری و نقصان اخلاط و بعید است که علت تامه باشد. ابوجعفر پاسخ داد که کلام شما گریز از مطلب است و پاسخ من نیست چه طبیعت رأساً انذار و اخبار کننده نیست و این انذار و اخبارها بواسطه وقوف نفس بطبیعت و اظهار طبیعت بنفس حاصل میشود. و نفس مبداء حس و حرکت ارادیست و القاآت او ناشی از نفس است و سپس بطبیعت بازمیگردد و چون طبیعت او را مشاهده و محسوس می بیند حرکت و اهتزاز بدو دست میدهد و اگر اخبارات از جانب نفس نبود توهم و تردیدی برای شنونده از جهت عطسه حاصل نمیگردید. و چون میدانند که نفس آمر و اشاره کننده است پس هرگاه در ضمن نقل حدیث ، طبیعت عطسه بوجود آورد آنرا بر صدق عاقبت و حسن خاتمت آن کار دلیل گیرند پس در واقع انذار حق نفس است که بطبیعت واگذار شده است برحسب زیادی و نقصان و قوت و ضعف آن. ابوسلیمان گوید: چون ابوجعفر این سخنان بگفت من بدو گفتم ای ملک ترا تهنیت گویم بدانکه خدای تعالی در وجود تو این همه فضایل و حکمت بودیعه نهاده و ترا بفضل و دانش و بردباری از دیگر مردم ممتاز ساخته است. ابوجعفرگفت ای اباسلیمان این سخنان را بر زبان مران و من تو را بعلت اینکه در توصیف من غلو کردی مؤاخذه نمیکنم لیکن از جهت اینکه بواسطه این تمجید و توصیف مرا در نفس خود مشتبه میسازی بازخواست میکنم چه انسان چون وصف خود را بشنود بفضل خویش فریفته و مغرور گردد واز رشد و هدایت بازماند.بیشتر بخوانید ...

پیشنهاد کاربران

بپرس