بدو گفت بیژن مرا خواب نیست
مخسب ای برادر زمانی مایست.
فردوسی.
نخستین قدم سوی مغرب نهادبه مصر آمد آنجا دو روز ایستاد.
نظامی.
گرفتم کز افتادگان نیستی چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
اگر تو هزاری و دشمن دویست چو شب شد در اقلیم دشمن مایست.
سعدی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
- به جنگ ایستادن ؛ در جنگ شدن : درآمد برابر به جنگ ایستاد
بر آن دشمنان چشم خود برگشاد.
فردوسی.
- به حرب ایستادن ؛ در جنگ شدن : دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یازند.
ناصرخسرو.
|| قرار گرفتن. جایگزین شدن : چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351 ). تا آنکه حق بایستد بر جای خود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). آخر شب به لشکرگاه خاقان رسیدند و بر همان ترتیب ایستادند و بهرام با آن دویست مرد آهسته راند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 81 ). و هفت سال رستم به ترکستان بایستاد و همه کشور خراب کرد پس به ایران بازآمد. ( مجمل التواریخ و القصص ).- بازایستادن ؛ توقف کردن. واماندن. ( ناظم الاطباء ). متوقف شدن : راه رشد خود رابندید و آن بار که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازایستاد. ( تاریخ بیهقی ). امروز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز بازایستاد. ( چهارمقاله ). و رجوع به همین کلمه شود.
- || منتهی شدن. کشیدن. ختم شدن : که بسیار گفتار و دردسر باشد ندانم که کار کجا بازایستد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259 ).
|| بکار رفتن. مورد استفاده قرار گرفتن : صفت روغنی که بجای خضاب بایستد. ( ذخیره ٔخوارزمشاهی ). تدبیر لطیف یعنی کم خوردن بجای فصد بایستد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). تبی را که به استفراغ بلغم حاجت باشد، روزه و گرسنگی و کم غذایی بجای این استفراغ بایستد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || شدن. گشتن. گردیدن : امیر گفت الحمدﷲ، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71 ). چون این قاعده کارها بر این جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362 ). هر چند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد. ( تاریخ بیهقی ). ملک این بشنود تازه ایستاد و در حال سجده شکر گزارد. ( کلیله و دمنه ). || برپا شدن و قایم شدن. ( آنندراج ). برپا شدن و قیام کردن و برخاستن ، ضد نشستن. ( ناظم الاطباء ). برخاستن. سرپا بودن. مقابل نشستن. ( فرهنگ فارسی معین ). اصلخمام. اصلخداد. ( منتهی الارب ). نهوض. انتهاض : بیشتر بخوانید ...