اندر امدن

لغت نامه دهخدا

( اندرآمدن ) اندرآمدن. [ اَ دَ م َ دَ ] ( مص مرکب ) آمدن :
بماندند ناکام برجای خویش
چو شاپور شیر اندرآمد به پیش.
فردوسی.
زدشت اندرآمد بدانجا گذشت
فراوان بدان شارسان دربگشت.
فردوسی.
بگویم ترا بودنیها نخست
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست.
فردوسی.
فرخ زاد هرمزد با آب چشم
از اروند رود اندرآمد بخشم.
فردوسی.
|| درآمدن. داخل شدن. وارد گشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
اندرآمد مرد بازن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد بترب.
رودکی.
در شهرستان بگشودند و آن مهتران و رسولان پیادگان صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود و سماطین بزدند بر راه مسلمه والیون او را دستوری داد تا اندر آمد. ( تاریخ بلعمی ).
خواجه بپرونده اندرآمد ایدر
اکنون معجب شده ست از بر رهوار.
آغاجی.
چو مادرش بیند کمند و سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار.
فردوسی.
کنیزک دوان رفت و بگشاد در
ببهرام گفت اندرآی ای پسر.
فردوسی.
دوش متواریک بوقت سحر
اندرآمد بخیمه آن دلبر.
فرخی.
آواز دادم قوم خویش را که درآیید مردی سی و چهل اندرآمدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173 ). و ما این تاوان ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندر نیایند.( نوروزنامه ). و از آن خوابها یکی آن بود که جمله جهان یکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندر آمدی ولیکن او را نگین نبودی. ( نوروزنامه ).
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحبخراج هردو گیتی اندرآ.
خاقانی.
استدخال ؛ اندرآمدن خواستن. ( تاج المصادر بیهقی ). تدخل ؛ اندرآمدن اندک اندک. ( تاج المصادر بیهقی ) :
زآنکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندرآ.
مولوی.
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندر او زار و خجل.
مولوی.
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم.
مولوی.
- اندرآمدن سایه ؛مدخل ظل در دائره هندیه و امثال آن. ( از مقدمه التفهیم چ همایی ص قلج ).
|| فرود آمدن.پایین آمدن :
تن ژنده پیل اندرآمد بخاک
جهان گشت از این درد ما را خباک.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اندر آمدن ) آمدن . یا در آمدن . یا دست بردن

پیشنهاد کاربران

بپرس