ماشه. پنس. مِلْزَم. ملزام. ( یادداشت مؤلف ) :
بلیف خرما پیچیده خواهمت همه تن
فشرده خایه بانبر بریده... َر بگاز.
منجیک ( از لغت فرس اسدی ص 138 ).
اگر آن چیز را [ که در گلو مانده است ] می توان دید جهد کنند تا آنرا بانبر یا غیر آن آلتی برآرند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).جز بانبر آتش از همسایگان نتوان گرفت
نیست آسان برگرفتن دل ز یار غمگسار.
اشرف ( از آنندراج ).
دهن کوره گویا طعام آتش است دو انگشت او هم چو انبر شده.
ابوالمعالی ( از شعوری ج 1 ورق 107 الف ).
|| ( اصطلاح مکانیک ) نوعی از اهرم که نیروی کارگر در وسط آن قرار داردو نقطه ایستادگی و تکیه گاه در طرفین ( نوع سوم اهرم ). ( فرهنگ فارسی معین ). || آتش چین. از لوازم آتشگاه. ( فرهنگ فارسی معین ).
- انبر آهنگران ؛ کلبتان. ( از منتهی الارب ).
- انبر بزرگ ؛ کلاب. ( دهار ).
انبر. [ اَم ْ ب َ ] ( اِ ) عرشه کشتی. طبقه کشتی. ( از دزی ج 1 ص 39 ).