وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش
میزند از آفتاب آقچه موزون فلک.
خاقانی.
آقچه زر گر هزار سال بماندعاقبتش جای هم دهانه گاز است.
خاقانی.
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سرریخت بهر دریچه ای آقچه زرّ شش سری.
خاقانی.
اقچه. [ اَ چ َ / چ ِ ] ( ترکی ، اِ ) آقچه. اشرفی :
بیک دو بیت نود اقچه داد کافی کور
براوی من کو مدح خوان اشعار است.
خاقانی.
سحر بین شعر و شعرها بشکن کان طلب اقچه سوی گاز فرست.
خاقانی.
مژدگانی که گل از غنچه برون می آیدصد هزار اقچه بریزند عروسان بهار.
سعدی.
قافله میشد به کعبه از وله اقچه بستد شد روان با قافله.
مولوی.
رجوع به آقچه شود.