آب هرچه کمترک نیرو کند
بند ورغ سست و پوده بفکند.
رودکی.
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست کوه فراوان فکنده اند به آهن.
فرخی.
عدل کن داد ده و شیر کش و بدره شکاف تیغ کش باره فکن نیزه زن و تیر انداز.
منوچهری.
هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی بقوت بازو بیفکندی. ( گلستان ). || گستردن. پهن کردن فرش. ( فرهنگ فارسی معین ). فرش گستردن. ( ناظم الاطباء ). منبسط کردن. ( یادداشت مؤلف ) : یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمدپاره ترکمانی سیاه.
معروفی.
گشاده در هر دو آزاده وارمیان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
یکی جامه افکنده بد زربفت به رش بود بالاش پنجاه وهفت.
فردوسی.
از آن خوردن زهر با کس نگفت یکی جامه افکند و نالان بخفت.
فردوسی.
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکندباغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.
منوچهری.
گفت مصلی بیفکنید.سلاح دار با خود داشت و بیفکند. ( تاریخ بیهقی ص 378 ).پس عزیز بفرمود تا آن میدان را در دیبای رومی بیفکندند. ( قصص الانبیاء ص 77 ).پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی.
جایی که جز باد نگذشته بود وجز آفتاب سایه نیفکنده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 354 ).چون سر سجاده بر آب افکند
رنگ عسل بر می ناب افکند.
نظامی.
سایه سیمرغ همت بر خراب افکنده ام.سعدی.
- افکندن و خوردنی ؛ افکندنی و خوردنی :فرستادش افکندن و خوردنی
همان پوشش نغز و گستردنی.
فردوسی.
|| منها کردن. تفریق عددی از عدد بزرگتر. بیرون کردن. تفریق کردن. ( یادداشت مؤلف ) : هشت در عدد روزها ضرب کن و آن ده است هشتاد برآید، نگاه دار و پس رفتار پیک اول از رفتار دویم بیفکن چهار بماند. ( یواقیت العلوم ).بیشتر بخوانید ...