اسم: استاسیس (پسر) (فارسی) معنی: از مخالفین سلطه عرب در ایران در زمان خلیفه عباسی برچسب ها:اسم، اسم با ا، اسم پسر، اسم فارسی
لغت نامه دهخدا
استاسیس. [ اُ ] ( اِخ ) استادسیس. یکی از مخالفین سلطه عرب در ایران. استاسیس بسال 150 هَ. ق. در خراسان بنام ابومسلم قیام کرد و درمدتی اندک چنانکه طبری و ابن اثیر روایت کرده اند، سیصد هزار مرد بدو گرد آمدند. از نسب استاسیس در منابع موجوده چیزی بدست نمی آید، اما ابن اثیر در کامل التواریخ می نویسد: «گفته اند که او جد مادری مأمون و پدر مراجل مادر مأمون است و پسرش غالب خال مأمون همان است که مأمون بهمدستی وی فضل بن سهل ذوالریاستین را کشت ». ( کامل ج 6 ص 219 ). مراجل مادر مأمون را مورخان از بادغیس دانسته اند که استاسیس نیز گویا از آنجا برخاسته است. اما در صورتی که بتصریح ابن اثیر ولادت مأمون در نیمه ربیعالاول سنه 170 هَ. ق. یعنی بیست سال پس از قیام استاسیس اتفاق افتاده مشکل است بتوان به صحت این خبر اعتماد کرد. شاید این نسبت را بعدها جعل کرده اند تا نسب مأمون را از طرف مادر به بزرگان و روحانیان ایرانی بپیوندند. از زندگی او نیز قبل از سال 150 که آغاز خروج اوست چیزی معلوم نیست فقط از فحوای قول سیوطی در تاریخ الخلفاء ( چ مصر ص 174 ) چنین برمی آید که وی در خراسان امارت داشته و ظاهراً از حکم داران و فرمانروایان محتشم و بانفوذ آن سامان بشمار میرفته است ، حتی وقتی بنا بقول یعقوبی از اینکه مهدی را به ولیعهدی خلیفه منصور بشناسد سر فروپیچیده است. از این دو نکته برمی آید که قبل از حادثه خروج نیز در میان مردم خراسان که روزی در فرمان بومسلم بوده اند، نفوذ وی بقدری بوده است که در اندک مدتی میتوانسته است صدها هزار سپاه را بمخالفت خلفا تجهیز کند. ماجرای جنگهای او را بیشتر مورخین ، از طبری گرفته اند. وی در طی حوادث سال 150 مینویسد: دیگر از وقایع این سال خروج استادسیس با مردم هرات و بادغیس وسیستان و شهرهای دیگر خراسان بود. گویند با وی نزدیک سیصد هزار مرد جنگجو بود و چون بر مردم خراسان دست یافتند بسوی مرورود رفتند، اجثم مروروذی با مردم مروروذ بر آنان بیرون آمد و با وی جنگی سخت کردند. اجثم کشته شد و بسیاری از مردم مروروذ هلاک شدند و عده ای از سرداران نیز که معاذبن جبل و جبرئیل بن یحیی و حمادبن عمر و ابوالنجم سیستانی و داودبن کراز از جمله ٔآنان بودند هزیمت شدند. منصور که بدین هنگام در برذان مقیم بود خازم بن خزیمه را نزد مهدی فرستاد. مهدی وی را به جنگ استادسیس نامزد کرد و سردارانی با وی همراه کرد. گویند معاویةبن عبداﷲ وزیر مهدی کار خازم را خوارمایه میگرفت و در آن هنگام که مهدی به نیشابور بود معاویه بخازم و دیگر سران نامه ها می فرستاد و امر و نهی میکرد. خازم از لشکرگاه به نیشابور نزد مهدی رفت و خلوتی خواست تا سخن گوید، ابوعبداﷲ نزد مهدی بود، گفت از وی باک نیست ، سخنی که داری بازنمای. خازم خاموش ماند و سخن نگفت. چون ابوعبداﷲ برخاست و برفت و خلوت دست داد از کار معاویةبن عبداﷲ بدو شکایت برد و اعلام کرد که وی بحرب استادسیس نخواهد رفت جز آنگاه که کار را یکسره به وی واگذارند و در گشودن لوای سردارانش مأذون دارند و آنانرا بشنوائی و فرمانبرداری وی فرمان نویسند. مهدی پذیرفت. خازم به لشکرگاه بازآمد و به رأی خود کار کردن گرفت. لوای هرکه خواست بگشود و ازآن هرکه خواست بربست. از سپاهیان هرکه گریخته بود بازآورد و بر یاران خود بیفزود لیکن آنانرا در پشت سپاه جای داد و بواسطه بیم و وحشتی که ازهزیمت در دلشان راه یافته بود در پیش سپاه ننهاد. پس ساز جنگ کرد و خندقها بکند. هیثم بن شعبةبن ظهیر رابر میمنه و نهاربن حصین سعدی را بر میسره گماشت و بکاربن مسلم عقیلی را بر مقدمه و ترارخدای را که از پادشاه زادگان عجمی خراسان بود بر ساقه بداشت. لوای وی با زبرقان و علم با غلامی از آن وی بسام نام بود. پس با آنان خدعه آغاز کرد و از جائی بجائی و از خندقی به خندقی میرفت ، آنگاه بموضعی رسید و از آنجا فرودآمد و بر گرد سپاه خود خندقی کند و هرچه وی را دربایست بود با همه یاران خود اندرون خندق برد و خندق را چهار دروازه نهاد و بر هر یک از آنها چهار هزار کس ازیاران برگزیده خویش بداشت و بکار را که صاحب مقدمه بود دو هزار تن افزون داد تا جملگی هجده هزار کس شدند. گروه دیگر که یاران استادسیس بودند با کلندها و بیلها و زنبه ها پیش آمدند تا خندق را بینبارند و بدان درآیند. پس بدروازه ای که بکار بر آن گماشته بود روی آوردند و آنجا چنان در حمله بسختی پای فشردند که یاران را ندا داد که ای فرومایگان میخواهید که اینان از دروازه ای که بمن سپرده اند بر مسلمانان چیره گردند. اندازه پنجاه کس از پیوندان وی که آنجا با وی بودند فرودآمدند و از آن دروازه دفاع کردند تا قوم را از آن سوی براندند پس مردی سگزی که از یاران استادسیس بود و او را حریش می گفتند و صاحب تدبیر آنان بشمار میرفت بسوی دروازه ای که خازم بر آن بود روی آورد. خازم چون آن بدید کس پیش هیثم بن شعبة که در میمنه بود فرستاد و پیام داد که تو از دروازه خویش بیرون آی وراه دیگری جز آنکه ترا به دروازه بکار رساند در پیش گیر اینان سرگرم جنگ و پیشروی هستند چون برآمدی و از دیدگاه آنان دور گشتی آنگاه از پس پشتشان درآی. در آن روزها سپاه وی خود رسیدن ابی عون و عمروبن سلم بن قتیبه را از طخارستان می بیوسیدند. خازم نزد بکار نیز کس فرستاد که چون رایات هیثم را بینید که از پس پشت شما برآمد بانگ تکبیر برآورید و گوئید سپاه طخارستان فرارسیده. یاران هیثم چنین کردند و خازم بر حریش سگزی درآمد و شمشیر در یکدیگر نهادند. در این هنگام رایت هیثم و یارانش را بدیدند در میان خود بانگ برآوردند که اینک مردم طخارستان فرازآمدند. چون یاران حریش را تنها بدیدند یاران خازم بسختی بر آنها بتاختندمردان هیثم با نیزه و پیکان بدیدارشان شتافتند و نهاربن حصین و یارانش از سوی میسره و بکاربن مسلم با سپاه خود از جایگاه خویش بر آنان درافتادند و آنان راهزیمت کردند. پس شمشیر در آنها نهادند و بسیاری از آنان بر دست مسلمانان کشته شدند. نزدیک هفتاد هزار کس از آنها درین معرکه تباه شد و چهارده هزار تن اسیرگردید. استادسیس با عده اندکی از یاران به کوهی پناه برد. آنگاه آن چهارده هزار اسیر را نزد خازم بردند. بفرمود تا آنان را گردن زدند و از آنجا بر اثر استادسیس برفت تا بدان کوه که وی بدان پناه گرفته بود برسید. آنگاه خازم استادسیس و اصحاب وی را حصار داد تا وقتی که بحکم ابی فرعون آمدند و جز بدان راضی نشدند. خازم بپذیرفت. چون بر حکم ابی فرعون خرسند گشتند وی بفرمود تا استادسیس را با فرزندانش بند کنند و دیگران را آزاد نمایند. آنان سی هزار تن بودند و خازم این از حکم ابی فرعون اجرا کرد و هر مردی را از آنان دو جامه درپوشید و نامه ای بسوی مهدی نوشت که خدایش نصرت داد و دشمنش را تباه کرد و مهدی نیز این خبر را به امیر مؤمنان منصور نوشت. اما محمدبن عمر چنین یادکرده که بیرون آمدن استادسیس و حریش در سال 150 بود. و استادسیس در سال 151 هَ. ق. بگریخت. ( ج تاسع ص 278 ). همین روایت را که طبری در باب خدعه و نیرنگ خازم آورده پس از وی کسانی مانند ابن اثیر ( تاریخ الکامل جزء سادس ص 219 ) و ابن خلدون ( کتاب العبر ج 3 ص 198 ) و سیوطی ( تاریخ الخلفاء ص 174 ) بی کم و کاست نقل کرده اند. با اینهمه فرجام کار وی درست روشن نیست. از این عبارت طبری که میگوید: «خازم بمهدی نامه نوشت که خدایش پیروزی داد و دشمنش را هلاک گردانید»، چنین برمی آید که پس از گرفتاری وی را کشته باشند، اما مورخانی که روایت را از طبری گرفته اند مانند خود او، درباره کشته شدن استادسیس بتصریح چیزی نگفته اند. گویااو را با فرزندان به بغداد فرستادند و در آنجا هلاک کردند. حافظ ابرو در زبدةالتواریخ مینویسد: استادسیس پیش ابی فرعون آمد و ابی فرعون او را مقید ساخته پیش مهدی فرستاد و آن مردم را بگذاشتند و ابن خازم هر یکی را که بدان کوه رفته بودند دو جامه بداد و فتحنامه ای پیش مهدی فرستاد و مهدی فتحنامه را با سر استادسیس پیش منصور فرستاد. ( زبدة التواریخ نسخه خطی مجلس ). از این قرار گویا خازم او را نزد مهدی فرستاده و مهدی بکشتن او فرمان داده باشد. روایات و اخبار پراکنده که در کتابهای تازی و فارسی دیده شد بر آنچه از طبری و ابن اثیر نقل گردید چیز تازه ای نمی افزاید. گویا تقدیر آن است که این سیمای باشکوه و پرمهابت در سایه روشن های دهلیز تاریخ همواره مبهم و اسرارآمیز اما درخشان و جالب باقی ماند. در پایان مقال این نکته مهم را ناچار باید درافزود که نهضت استادسیس فقط سیاسی نبود، جنبه دینی آن نیز کمتر اهمیت نداشت. اینکه نوشته اند دعوی نبوت داشته و یارانش کفر و فسق ظاهر کرده اند تعبیریست از خشم و تعصب مورخان مسلمان از جنبه دینی این نهضت. بعضی از خاورشناسان خواسته اند او را یکی از موعودهائی که در سنن زرتشتی ظهور آنان را انتظار میبرند بشمارند درواقع وی در سرزمین سیستان ، سرزمینی که ظهور موعودهای مزدیسنان همه از آنجا خواهد بود، یاران و هواخواهان بسیار داشت و در آنجا نیز مانند همه جا دعوت وی رابا شور و شوق پاسخ دادند، همان سالی که وی در خراسان قیام کرد، در بست نیز ظاهراً بیاری وی مردی برخاست نام وی محمدبن شداد و آذرویه المجوسی با گروهی بزرگ بدو پیوستند و چون قوی شد قصد سیستان کرد. ( تاریخ سیستان ص 143 ). بعلاوه وی تقریباً در پایان هزاره ای که از ظهور پارتها میگذشت قیام کرده بود، با اینهمه بعید به نظر می آید که ایرانیان آن زمان با وجود اوصاف و شروطی که روایات و سنن زرتشتی درباره «موعود» دارند وی را بمثابه موعودی بجای «هوشیدر» و «هوشیدر ماه » و «سوشیان » تلقی کرده باشند. ( استادسیس به قلم عبدالحسین زرین کوب ، مجله پشوتن سال اول شماره 11 ).بیشتر بخوانید ...