بوره
اطلاعاتی که دارم نمیدونم چقدر درستن ولی:
سمند: اسب زرد رنگ
چرمه: اسب سفید رنگ
اسپ: اسب ( به گمانم به تمام اسب ها اطلاق میشود )
فَرَس
بارگی
اسب : horse
🐴🐎
اسب در سنسکریت اصوه aśva و به معنی رساننده به شکوه می باشد؛ زیرا اص به معنی رسیدن و وه به معنی شکوه است. کسی که سوار اسب می شود، با شکوه دیده می شود.
واژه اسب
معادل ابجد 63
تعداد حروف 3
تلفظ 'asb
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [پهلوی: asp] ‹اسپ›
مختصات ( اَ ) [ په . ] ( اِ. )
آواشناسی 'asb
الگوی تکیه S
شمارگان هجا 1
منبع لغت نامه دهخدا
... [مشاهده متن کامل]
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
خانه دولت. [ ن َ / ن ِ ی ِ دَ / دُو ل َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از مَرکب. کنایه از اسب. ( آنندراج ) :
شاه شد از خانه دولت سوار
خانه دولت شد ازو بختیار.
امیرخسرو ( از آنندراج ) .
🧸 کلماتی کاربردی برای توصیف صدای حیوانات مختلف: 📢
❗️نکته: بعضی صداها در حیوانات مختلف مشترک است. . .
✅ سگ: bark / woof 🐶
✅ سگ ( در حین عصبانیت ) : growl 🐶
✅ توله سگ: yap 🐶
... [مشاهده متن کامل]
✅ بز یا گوسفند: bleat 🐏
✅ پرنده یا میمون: chatter 🐧 🐒
✅ قورباغه: croak / ribbit 🐸
✅ مار: hiss 🐍
✅ گرگ یا سگ: howl / growl / bay 🐺
✅ گربه: meow / purr 🐈
✅ گاو: moo / low 🐄
✅ خوک: oink / grunt 🐖
✅ فیل: trumpet 🐘
✅ پرنده: chirp / tweet / twitter / sing 🕊
✅ اسب ( شیهه ) : neigh / whinny / nicker 🐎
✅ زنبور: buzz 🐝
✅ مرغ: cluck / cackle 🐔
✅ خروس: cock - a - doodle - doo / crow 🐓
✅ غاز: honk / quack 🪿
✅ اردک: quack 🦆
✅ موش: squeak 🐀
✅ عقاب: screech / scream 🦅
✅ جغد: hoot / screech 🦉
✅ خفاش: screech 🦇
✅ شیر، خرس، ببر: roar 🦁 🐅 🐻
✅ کلاغ: caw 🐦⬛️
✅ خر، گورخر، الاغ: bray 🦓
✅ شتر: grunt 🐪
✅ جیرجیرک: chirp / creak 🦗
✅ دلفین: click 🐬
✅ بوقلمون: gobble 🦃
✅ زرافه: bleat 🦒
✅ صدای هر جوجه پرنده: cheep 🐥
✅ شغال: howl
✅ کفتار: laugh / scream
✅ صدای هر حیوانِ نر بزرگ: bellow 🐋
✅ صدای هر حیوانی که از روی خشم باشه: snarl 😾
✅ صدای کشیدن هوا داخل بینی: sniff 😪
✅ صدای بیرون دادن هوا از داخل بینی: snort 😤
اسب
اسب از ریشه هندواروپائی ekw - یا تندو سریع که بصورت هکو hekwos نیز درآمده. ودر هند وایرانی هکوا hacwa. و دراوستا و سانسکریت اسوا . asva واژه اسب در زبان فارسی آمیخته با لهراسب، گشتاسب، اسپست خوراک اسب یا یونجه در بان ترکی و در انگلیسی در واژه اسب سوار cavalier که همان شوالیه میباشد آمده
برخی از نام های �اسب� در زبان شیرین پارسی:
اسپ: اسب
مادیان: اسب ماده
نریان: اسب نر
ارغون: اسب تندرو
باره: اسب بارکش
توسن: اسب سرکش
دابه: اسب پرش کننده
شولک: اسب چالاک
نوند: اسب چابک
سمند: اسب زرد رنگ
کمیت: اسب سرخ
برذون: اسب تاتار
و . . .
نریان: stallion
مادیان: mare
راه انجام. [ اَ ] ( اِ مرکب ) ره انجام. کنایه از اسب. ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) . کنایه از هر مرکب عموماً و اسب خصوصاً. ( ارمغان آصفی ) ( بهار عجم ) . مرکب سواری. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( ازنظام ) . اسب و استر و جز آن. ( ناظم الاطباء ) . مرکب. وره انجام نیز گویندش. ( شرفنامه منیری ) :
... [مشاهده متن کامل]
ماه تا ماند به زرین نعل راه انجام او
نعل راه انجام اورا شکل پر گیرد ز راه.
سوزنی.
|| بعضی بمعنی قاصد گرفته اند. ( از انجمن آرا ) ( رشیدی ) . قاصد و شاطر و پیک. ( ناظم الاطباء ) . قاصد و پیک. ( آنندراج ) . شاطر و پیک. ( برهان ) . || اسباب و مایلزم سفر. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از برهان ) ( از نظام ) ( از انجمن آرا ) . و رجوع به ره انجام شود.
ره انجام. [ رَه ْ اَ ] ( اِ مرکب ) زاد و راحله و اسباب سفر از مرکب و مال سواری و جز آن. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) :
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را.
نظامی.
|| مرکب و مال سواری. ( ناظم الاطباء ) . مرکب. ( غیاث اللغات ) . بعضی گویند به معنی مرکب است مطلق ، چه ، معنی انجام به نهایت رساننده و به آخرآورنده است و مرکب راه را به نهایت می رساند پس این معنی بهتر باشد. ( برهان ) . || پیک و قاصد. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) . قاصد چرا که راه را به انجام می رساند. ( غیاث اللغات ) . || ( ص مرکب ) تیزرفتار. تیزپا. که بسرعت ره درنوردد :
دگر ره گفت با رخش ره انجام
نهی رخشا همی بر چشم من گام.
( ویس و رامین ) .
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.
مسعودسعد.
آباد برآن باره میمون همایون
خوشگام چو یحموم و ره انجام چو دلدل.
عبدالواسع جبلی.
|| اسب تیزرفتار. ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ) :
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر، ره انجامی مشمر.
منوچهری.
ره انجام دل اندر خرمی دار
که روز خرمی این دیار است.
مسعودسعد.
از پشت ره انجام ببینند که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راه است.
سوزنی.
برآورد از افکندنش کام خویش
سپردش به نعل ره انجام خویش.
نظامی.
ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم درآن ره کم آرام کرد.
نظامی.
تنوری چنین گرم دربندمان
ره انجام را گرم تر کن عنان.
نظامی.
- ره انجام روحانی ؛ براق. مرکب سواری شب معراج آن حضرت ( ص ) . ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . کنایه از براق حضرت رسول ( ص ) . ( انجمن آرا ) .
- || نفس مطمئنه. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از آنندراج ) :
ره انجام روحانی او دادمان
ره آورد عرش او فرستادمان.
نظامی.
باره هر ستور که بار کشد و مرد برد چه اسب باشد و چه اشتر و چه خر و چه استر بارگی و باره گویند - و بار از بردن است و سوار در نهادش اسببار و اسبار است و سواران را اسباران گفتندی
اسب را به پارسی اسپ و نوند وباره و بارگی خوانند و گله انرا فسیله و ماده انرا ماذیانه و خواهان جفتش را گشن و بچه انرا کره و کره شیر خوارش را ستاغ و آمخته انرا رام وپرجنب و جوش آنرا شورک و شولک و نااموخته و تندخوی انرا توسن و تور گویندو اسب آماده و زین نهاده را پالا و پالانی و اسبی که نژاد انرا گزینش کرده باشند دستکش و اسبی نژاده را خوبرگ و اسبی نژاده خوبرگ را که تنها از بهر نژاد گیری نگاه دارند رنگ و اسب سرور فسیله و سرگله را نهاز و زین و ابزارش را ستام گویند و بهترین اسبها تازیان پهله پرورد و گرگانی و پهلوی کرکوکی و ختلی باشد
... [مشاهده متن کامل]
بر آن نشستن را برنشست و برنشینش را سوار و اسبار و هر فسیله اسپ را که برای جنگ باشد اسپاه و سپاه خوانند
در نوروزنامه آمده است وی شاه همه چهارپایان چرنده است
و کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی برمن گرامی تر از اسپ نیست،
خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا بر نشیند، گفت اگر برتر از مردمان یزدان را بنده بودی جهان بما ندادی، و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را بر نشست ما نکردی، و همو گوید که پادشاه سالار مردانست و اسپ سالار چهارپایان
و از دیگر نامهای اسپ این نامها است رونده - تگاور و تگین و آگنده یال - گامزن - گرگانی - راهوار - بارگیر - دیوپای - اهرمن گام - شورک - آژدها - نهنگ - آتشین رو - نوان سرخه - رهوار - رفتآر - رفت آور - چالاک - تیزرو - سبک - چابک - تیزگام - خوشگام - تازی - آهخته گردن - آهخته هار - آهخته دم ـ پولاد سم - تنک مو - گردن گشن - سیه خایه - سخت سم - تنگ میان - خرد موی - نرم بازه - نرم رو - نرم پوست - استخوانی روی - خورشیدفر - آهخته یال - - سرخه چال - سرین فربه - کوتاه لنگ - خَنگ - پیل بالا - برذین - آذر گشسپ کردار - آتش رگ - آذرچهر - چهرآزاد - آذرگشن - تنک مو - سماری - سواری - زمین پیما - کوه کوب - دریاگذار - آکنده ران - پیل زور - کشیده زهار - آتش گهر - - هملیگ ، آهخته گوش ، آکنده سرین ، نرم لب - ، آهنین سم ، پولاد سم - آهوسرین ، ، بادجان ، افراخته سر، بادپای ، ، باریک دم ، ، پلنگ خیزش، پولادسمب ، پهن سینه ، پهن سرین ، شیر کش ، چرب مو، میان چیده ، نرمگام ، خارادل ، تند ، خوش لگام ، پدرام ، درازگیسو، گیسو گشن - رویین سم ، سنگ سم - کفک افکن - هیون - سرین گرد - سیه سم - زمین کوب ، کشتی گذار، ، کوه پیکر، دشت پیما ، کیوان منش ، گوزن سرین ، لاغرمیان ، بالا - سخت پای - راست دست - گرد سم - تیز گوش - پهن پشت - نرم چرم - شولک - نرم رفتار - همایون - فرخنده چهر - فرخنده روی -
چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پیسه شبدیز، خورشید، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون، چشینه، شولک، پیسه، ابرگون، خاک رنگ، دیزه، شینه ، خشین، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، ابرکاس، ناوبار، سپید زرده، بورسار، بنفشه گون، ادس، زاغ چشم، سبز پوست، سیمگون، ، سپید، سمند
شهنشه از سراپرده درآمد
بپشت خنگ گرگانی برآمد
ویس و رامین
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از کام او.
نظامی.
پیمبر گفت نیکی در پهلوی پیشانی اسپ بسته است، و مر اسپ را پارسیان باد جان خوانده اند، و رومیان آن را باد پای، و هندوان تخت پران، و گویند آن فریشته ای که گردون آفتاب کشد بصورت اسپست الوس نام،
و بزرگان گفته اند اسپ را عزیز باید داشت که هر که اسپ را خوار دارد بر دست دشمن خوار گردد، و مامون خلیفه گفت نیک چیزیست اسپ آسمان گردان و تخت روان، و امیرالمومنین علی بن ابی طالب ، گفت ایزد تعالی اسپ را نیافرید الا از بهر آن تا مردم را بوی عزیز گرداند و دیو را خوار کند، و عبدالله بن طاهر گفت گفت بر اسپ نشستن دوست ترا دارم که بر گردن فلک،
- رخش = سرخ
ز بس سر که تیغش همی کرد پخش
زمین کرد گلگون و مه کرد رخش
اسدی
ببالا و پهنا چو پیلی بلند
که از بیم او پیل کردی فرار.
فرخی.
چو خورشیدبنمود پهنای خویش
نشست از بر تند بالای خویش.
فردوسی. .
بزخمی دو نیمه شد ازروی زور
ز بالا سوار و ز پهنا ستور.
اسدی.
یکی کره از پس ببالای او
سرین و برش هم به پهنای او.
فردوسی
دو تن برگذشتند پویان براه
یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه
فردوسی
1 - شولک.
اسب پر شور و پر جوش را شورک وشولک گویند و نام اسپ اسفندیار است
به زیر اندرون تیزرو شولکی
که ناید چنان از هزاران یکی.
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار.
فرودآمد از شولک خوبرنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ.
فردوسی.
بسا پشته هائی که تو پست کردی
به نعل سم شولک و خنگ اشقر.
فرخی.
سپهدار برکرد شولک ز جای
کشیده به کین تیغ کشورگشای.
به شبرنگ شولک درآورد پای
گرائیدبا گرز گردی ز جای.
اسدی.
بیفتاد از آن شولک خوبرنگ
بمرد و برفت اینت فرجام جنگ.
دقیقی
. شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است.
مسعودسعد.
گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو
بودی به پیش شولک تو اردوان دوان.
سیدحسن غزنوی ( از جهانگیری ) .
درآمد بر آن شولک تیزپای
چو دریای آتش درآمد ز جای.
همایون خواجو.
خنگ همایون من در همه کاری
رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.
فخرالدین مبارکشاه.
2 - هژبر: اسب زورمند
ورا دید بر تازی ای چون هژبر
همی تاخت بر دشت مانند ابر
3 - اژدها:
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
4 - همای: اسب همایون و فرخنده
بر آمد چو باد آن سران را ز جای
همان بادپایان فرّخ همای
5 - اهریمن: اسب سرکش
چنین بود اندیشه پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
6 - بارکش: اسب پرنیرو
برانگیخت آن بارکش را زجای
سوی لشکر خویشتن کرد رای
7 - بارگی: اسب که بار و مرد برد
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
فردوسی
برفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی
ز یک روزه دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی.
8 - باره: اسب تیز رفتار و نیک
یکی باره پیشش به بالای او
کمندی فروهشته تا پای او
شبی دیرباز و بیابان دراز
نیازم بدان باره راهبر.
ای زین خوب ، زینی یاتخت بهمنی
ای باره همایون شبدیز یا رشی.
یکی باره ای برنشسته چو نیل
بتک همچو آهو بتن همچو پیل.
دقیقی.
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی باره و رهنمون آمدی.
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا باره رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی
فردوسی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرود آمد از باره پیل زور
که ای پیل تن جنگ با ما گزار.
ندانم که باد است یا آتش است
بزیر تو آن باره پیلتن.
فرخی.
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر باره تند تنگ.
عنصری.
براه اندر نه خسبی نه نشینی
به پشت باره ویرو را ببینی.
( ویس و رامین ) .
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ.
برانگیخت آن باره آتشی
بکف آهنین نیزه سی رشی.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
زهره چون بهرام چوبین باره ٔچوبین بزیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته.
خاقانی
9 - بالا و پالا : اسب آماده و کتل که انرا بر در چادر و یا کنار اسب سواری پالایند
چو بشنید بهرام پالاى خواست
یکى جامه خسرو آراى خواست
چو خورشید بنمود پهنای خویش
نشست ازبر تندپالای خویش.
فردوسی
ز دروازه تا درگه شه دو میل
دو رویه سپه بود پالا و پیل.
اسدی
10 - بور:
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
بمغز اندر افتد ترنگاترنگ
هوا پر کند ناله ٔ بور و خنگ.
فردوسی
زمین پاک جنبان از آشوب شور
زمان خیره از نعره ٔ خنگ و بور.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
11 - پوینده: اسب دونده
چو پوینده در زابلستان رسید
سراینده در پیش دستان رسید
12 پیل: اسب بزرگ و سنگین
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر اژدهایی به دست
13 - پلنگ: اسب پرناز و پهلوی پرورده
چمان و چران چون پلنگان به کام
نگون گشته زین و گسسته لگام
14 - تازی: اسب لاغر میان تازی و تازنده
نگون شد سر تازی و جان بداد
دل توس پر کین و سر پر ز باد
15 - تکاور: اسب تگ اورنده و تازنده و خوش رفتار
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
چو بشنید پیغام ، سنجه برفت
بر دیو، فرمان شه برد تفت
تکاور همی رفت تا پیش دیو
برآورد در پیش او در غریو.
فردوسی.
تکاورتکی ، خاره دری ، تو گفتی
چو یوز از زمین برجهد کش جهانی.
منوچهری.
16 - تند تاز: اسب دونده
همان گه پدید آمد از دشت باز
سپهبد بر انگیخت آن تند تاز
17 - تیز رو: اسب تند رو
یکی تازیانه بر آن تیزرو
بزد خشم را نام بردار گو
18 - چرمه: اسب سپید یا اندکی خاکستری
فرستاده در پیش او باد گشت
به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
ز هرای اسپان و آوای کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
شوم چرمه ٔ گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم .
بر آن چرمه ٔ تیزرو زین نهاد
چو زین از برش خشک بالین نهاد.
سپه راند و بربست بر چرمه تنگ
برآمد چو شیری به پشت پلنگ .
که تا زنده ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت من است .
فردوسی .
سرانجام ترک آن چنان تاخت گرم
که اززور بر چرمه بنوشت چرم .
برانگیخت پس چرمه ٔ گرم خیز
درافکند در هندوان رستخیز.
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده بازچون چرمه ابرش ز گرد.
اسدی ( از انجمن آرا ) .
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدْش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی .
نظامی
سلطان تکسواره گردون بجنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا بر افکند
خاقانی
19 - هیون: اسب بزرگ
خروش تبیره برآمد ز در
هیون دلاور بر آورد پر
20 - خَنگ. اسپ سفید.
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
همان شب یکی کره ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
دو تن برگذشتند پویان براه
یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه.
وز آخور ببرده ست خنگ و سیاه
که بد باره ٔ نامبردار شاه.
فردوسی.
شبانه آن مرد مرغزاری دید در بهشت و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ. ( عطار )
آب آموی از نشاط روی دوست
خنگ مارا تا میان آید همی.
رودکی.
مردی همی آمد سوار بر خنگی و جامه های سفید پوشیده. ( ترجمه ٔ طبری بلعمی ) .
فرودآمد از پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریاگذار.
فرخی.
شهنشه از سراپرده درآمد
بپشت خنگ گرگانی برآمد.
( ویس و رامین ) .
. بانیروتر و نیکوخوتر خنگ. ( نوروزنامه ) .
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش بزیر ران ببینم.
خاقانی.
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان بدست.
نظامی.
یکی از برخنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
21 - دیزه: اسبی است که از کاکل تا دمش سیاه کشیده شده است.
چماننده دیزه هنگام گرد
چراننده ی کرکس اندر نبرد
کجا دیزه ٔ تو چمد روز جنگ
شتاب آید اندر سپاه درنگ .
فردوسی .
یکی دیزه ای بر نشسته بلند
بسان یکی دیو جسته ز بند.
دقیقی .
از سهم و از سیاست نادرگذار تو
بر گرگ دیزه پوست بدرد سگ شبان .
سوزنی .
22 - رخش: نام اسب رستم - اسب سرخه
یکی رخش بودش به کردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
23 سیه: نام اسب سیاوش
سیاوش سیه را به تندی به تاخت
به شد تنگ ذل جنگ آتش بساخت
24 - سمند: اسب زرد رنگ
کمان را به زه بر به بازو فکند
سمندش بر آمد بر ابر بلند
25 - شباهنگ: نام اسب بیژن
به پشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ
26 - شبرنگ: اسب سیاه
بر انگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
27 - شبدیز: اسب سیاه خسرو پرویز
بگفت و بر انگیخت شبدیز را
بداد آرمیدن دل تیز را
28 - سبزخنگ ؛ اسب چون بسیاهی و سبزی گراید - سرخ خنگ ؛ اسب دورنگ که بسرخی گراید - سیاه خنگ ؛ اسب دورنگ که بسیاهی گراید . - نقره خنگ ؛ اسب چون سپید باشد.
ز دریا برامد یکی سبز خنگ
سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم
کشان دم در پای با یال و بش
سیه سم و کفک افگن و شیرکش
؛ بچه ٔ سبزخنگ آورد گشن.
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم.
ناصرخسرو.
عیسی که نقره خنگ سپهر است مرکبش
ز او هیچ کم نشد که بران لاشه خر نشست.
سیدحسن غزنوی.
یعنی آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست.
خاقانی.
29 - شیر: اسب دلیر
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندر آید کند کارزار
30 - چال
از بوی مشک تبت کان صحن صیدگه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 228 ) .
31 - کشتی: اسب دریاگذر
دوان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گفتی شتاب
32 - کوه: اسب کوه پیکر
یکی ژنده پیل است بر پشت کوه
مگر رزم سازند یک سر گروه
33 - گرگ:
یکی رخش بودش به کردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
34 - گلرنگ: رخش اسب رستم
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افکند گلرنگ را
35 - نهنگ: اسب جنگی
چو زین برنهادش بر آهخت تنگ
بجنبید بر جای تازان نهنگ
36 - نوند: اسب زیرک و با هوش
گراینده ی تیز پای نوند همان
شست بدخواه کردش به بند
37 - عقاب: اسب تیز رو
به زیر اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پرّ و بال
38 - گلگون سرخ و سفید:
در سر گرفته با نقط کلک اصفرت
گلگون آسمان هوس چال و ابرشی.
اخسیکتی ( از انجمن آرا ) .
39 - خردموی نرم چرم
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم
تیز گوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی . ( منوچهری )
40 - توسن اسپ سرکش و نااموخته
مرا در زیر ران اندر، کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
منوچهری .
این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن . ( تاریخ بخارا ص 101 ) .
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .
خاقانی .
41 - نهاز اسپ سرگله
تازیان و دوان همی آمد
همچو اندر فسیله اسپ نهاز.
رودکی.
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا بیش نگیرم نهاز.
خسروی
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
بر سر دیو ترا عقل بسنده ست رقیب
بر ره خیر ترا علم پسنده ست نهاز.
سوی چشمه ٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش.
ناصرخسرو.
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز.
سنائی.
ز بیم هیبت و سهم سیاست تو به دشت
ز گرگ پنجه فروریزد از نهیب نهاز.
ای ز سهم پهلوان و رای عدل آموز تو
یوز از آهو در گریز افتاده و گرگ از نهاز.
سوزنی.
42 - ستاغ کره ٔ اسب شیرخواره
بشوی نرم هم بصبر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ .
شهید بلخی .
من باتو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من .
خفاف .
هزار دگر کرگان ستاغ
بهر یک بر از نام ضحاک داغ .
اسدی .
43 - نوند
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند .
رودکی.
چو او را ببینی میان را ببند
ابا او بیا بر ستور نوند.
رسیدند بر تازیان نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند.
از آنجای برگاشت تازی نوند
فرومانده از کار چرخ بلند.
فردوسی.
کدام است گفتا دو اسب نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند.
اسدی.
چه کنی تو ز آب و آتش و باد
چه کنی تو ز خاک و باد نوند.
سنائی ( جهانگیری ) .
شود بسته ٔ بند پای نوند
وز او خوار گردد تن ارجمند.
کجا رفت خواهی همی چون نوند
به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند.
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش به بند.
بیاورد فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند.
همی شد پسش شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند.
همی گرد آن شارسان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند.
وز آنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند.
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند.
برافکند پیران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب
فردوسی.
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند.
ناصرخسرو.
- نوند برافکندن ؛ پیک گسیل کردن :
به نامه درون سربسر کرد یاد
نوندی برافکند برسان باد.
نوندی برافکند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دلشادکام.
نوندی برافکند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان.
فردوسی.
- نوند راست کردن ؛ نوند رساندن پیک روان داشتن :
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج از خداوند کابل بخواست.
ز هرچ آگهی زو به سود و گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند.
اسدی.
44 - آتش گهر
چنان گرم شد رخش اتش گهر
که گفتی بر امد ز پهلوش پر
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
همی رفت برسان آذرگشسپ
ابلق و اشقر را به پارسی پیسه و بور گویند
به گفت و برانگیخت ابلق ز جای
تو گفتی شد آن باره پرّان همای
بدین گونه تا برگزید اشقری
یکی باد پایی گشاده بری
فسیله. گله و رمه و اسب و استر و خر باشد وگله ٔ آهو و گاو را نیز گویند
تازیان و دوان همی آید
همچو اندر فسیله اسب نهاز.
رودکی .
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی.
فسیله به بند اندر آورد نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز.
به چوپان بفرمود تا هرچه بود
فسیله بیارد بکردار دود.
فردوسی.
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه خرم بود با پلنگ.
فسیله بسی داشتی در گله
به کوه و بیابان بکرده یله.
اسدی.
اسب و اسپا
اس پا
اس یا استوار و پا هم که پا است. اسپه یا اسبا به معنی حیوانی که پاهای قوی دارد.
ادهم. . . ارغون. . . بارگی. . . باره. . . یکران. . . مرکب. . . فرس. . . سمند. . . دابه. . . توسن. . .
ایلخی. ( ترکی، اِ ) رمه و گله ٔ اسبان. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . چارپایانی که آنها را در صحرا برای چرا رها کنند. رمه ٔ اسب. ( فرهنگ فارسی معین ) . فسیله. سیله. یلخی. دسته ٔ اسبان آزاد در مراتع. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
... [مشاهده متن کامل]
ایلخ. ( ترکی، اِ ) گله ٔ اسبان. لفظ ترکی است و از بعضی ترکان ایلخی بزیادت یاء تحتانی در آخر مسموع افتاد. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . رجوع به ایلخی شود.
ex - race horse
اسب جماش
کبک رقاص. [ ک َ ک ِ رَق ْ قا ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب ) کنایه از اسب جماش است که اسب شوخ و بازیگر باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . کنایه از اسب بازی کننده است. ( انجمن آرای ناصری ) .
اسپا ، اسپه ، اسب به معنی حیوانی که دارای پاهای قوی است
در انگلیسی Horse گفته میشود و به نظر می آید از کلمه هااسپه، خااسپه ، به معنی خوب اسب ( اسب خوب ) در فارسی گرفته شده است
درود بسیآر عآلی و جآمع
آفرین مرحبا. . . بر همه دست اندرکآرآن آبآدیس
ادهم، ارغون، باره، توسن، دابه، سمند، فرس، مرکب
اسب به ترکی: " آت "
اسب که در فارسی فرس هم نامیده می شود به انگلیسی رفته وبه Horse تبدیل شده اما در زبان آذری به اسب آت گفته می شود همان طور در زبان های تاتاری، استامبولی ، قرقیزی ، ترکمنی هم به آن At گفته می شود. چینی ها
... [مشاهده متن کامل] به اسب Mǎ و کره ای ها mal می گویند . قزاقیستانی ها به اسب Jılqı می گویند که همان ایلخی است ( رمه و گله ٔ اسبان ) که در زبان فارسی به آن خیل ( گروه اسبان ) گفته می شود و واژه خیلی را از آن گرفته اند . در عربی به اسب حصان گفته می شود که به نظر می رسد دانمارکی ها hest ( اسب ) را از آن وام گرفته اند.
اسپ، اسب در ایران باستان بسیار مهم بوده؛ سرداران و برجستگان با پسوند اسپ که بعدها به واژه اسب تبدیل شده، مشهور می شدند؛ مانند ارشاب، جاماسب، گرشاسب و. . ( بهترین اسب، اسب ایرانی بوده که متاسفانه این نژاد خوب به اسب عربی مشهور شد. )
باره
فرس
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٦)