آبراهام مزلو. آبراهام هَرولد مَزلو ( به انگلیسی: Abraham ( Harold ) Maslow ) ( زاده ۱ آوریل ۱۹۰۸ – درگذشته ۸ ژوئن ۱۹۷۰ ) روانشناس انسان گرای آمریکایی بود. او امروزه برای نظریه «سلسله مراتب نیازهای انسانی» اش ( هرم مزلو ) [ ۱] شناخته شده است. [ ۲] مزلو همچنین به عنوان پدر روان شناسی انسان گرایانه شناخته می شود. [ ۲] او در سال ۱۹۵۴ کتاب «انگیزه و شخصیت» را دربارهٔ نظریه سلسله مراتب نیازها منتشر کرد. [ ۳]
آبراهام مزلو ۱ آوریل ۱۹۰۸ در محله ای فقیرنشین در بروکلین، ایالت نیویورک، به دنیا آمد. پدرش ساموئل، یک یهودی روس بود. وقتی ساموئل مزلو، از کی اِف در اوکراین، به آمریکا رسید، چیز زیادی با خود نیاورد به جز توانایی حرف زدن به زبان های روسی و یِدیشی. یدیشی نوعی زبان مخصوص یهودیان اروپایی است که با عبری تفاوت دارد. ساموئل یک چلیک ساز ( پیت ساز ) بود که بعد از یک توقف کوتاه در فیلادلفیا، به خانهٔ اقوامش در نیویورک رفت و با آن ها زندگی کرد. در آنجا بود که به دخترعموی خود، رُز، در کی اِف نامه نوشت و از او خواست تا به آمریکا آمده و با او ازدواج کند. دخترعمویش این کار را کرد، و آبراهام کوچک اولین فرزند از هفت فرزند آن ها بود. خانوادهٔ آن ها بسیار «خانه به دوش» بود؛ یعنی، هر چه کار و بار پدرش به کُندی بهتر می شد، آن ها قادر می شدند از آپارتمان هایی بدون آب گرم و بدون شوفاژ به خانه هایی اندکی بهتر بروند. تعداد این اسباب کشی ها بسیار زیاد بود.
تفاوت مزلو با فروید، احساس وی نسبت به مادرش بود. رابطهٔ آن ها اصلاً نزدیک نبود. یک علت آن این بود که بچه ها با فواصل زمانی نسبتاً کوتاهی به دنیا می آمدند ( هر دو سال ) ، و با تولد هر بچهٔ جدید، رُز علاقهٔ خود به قبلی را از دست می داد. رُز زنی خوش - زا ( عاشق بچه ) بود و به نوزادان خود خوب می رسید و ظاهراً فکر می کرد که بچه دار شدن برای سلامت زنان مفید است، اما احساسات مادری وی چندان رشد نیافته بودند. مزلو در این رابطه گفته است که او زنی زیبا اما بداخلاق بود. مادرش بیشتر از خانواده اش به یهودیت علاقه مند بود. او زنی نامهربان، بدجنس، خشکه مذهب، و خرافاتی بود که انگار وظیفه اش اذیت کردن آبراهام است. کوچکترین کار کودکانه ای که آبراهام می کرد با خشم مادرش مواجه می شد. مادرش می گفت که اگر مثلاً، به جای در، از پنچره بیرون برود، خدا او را سنگ خواهد کرد. اگر از شیشهٔ عسل، که پنهان کرده بود، بخورد، خدا زبان او را بند خواهد آورد. این تهدیدهای پی در پی از بابت انتقام خداوندی باعث شد تا نوعی حس کنجکاوی که در دانشمندان مشاهده می شود در آبراهام به وجود آید. او به جای در، از پنجره وارد خانه و از آن خارج می شد، و می دید که سنگ نشده است؛ یواشکی به سراغ شیشهٔ عسل می رفت و با هر انگشتی که از آن می خورد، اسم برادران و خواهرانش را تند تند تکرار می کرد و متوجه می شد که زبانش بند نمی آید. به همین دلیل، مزلو معتقد شد که افراد مذهبی که روشن فکرانه به مطالعهٔ مذهب نمی پردازند، خرافاتی می شوند. مادرش گاهی او را مجبور می کرد به تعلیمات مذهبی به شیوهٔ مخصوص به وی بپردازد. او آبراهام را مجبور می کرد در حال انجام مراسم مذهبی مختلف، عشق و محبت خودش به او را ابراز کند. گاهی مزلو نمی توانست کلمات را خوب تلفظ کند و بعضی گفته ها را فراموش می کرد تکرار کند، و به همین دلیل، با گریه و دوان دوان از نزد مادرش دور می شد. در این حالت، مادرش می گفت که ببینید، آنقدر مرا دوست دارد که حتی نمی تواند حرفش را تمام کند! بی رحمی های مادر مزلو بسیار زیاد و متنوع بودند. سر میز غذا، او حتماً کاری می کرد که به آبراهام غذای کمتری برسد. او می خواست که آبراهام، به عنوان پسر بزرگ خانواده در برابر دیگران کوچک شود و مقام خود به عنوان برادر بزرگتر را از دست بدهد. در اینجا یک پیام ظریف نیز وجود داشت: اگر غذا دادن به معنای ابراز محبت بود، این کار نشان می داد که مادرش هیچ محبتی نسبت به وی ندارد. یک روز مزلو چند دیسک موسیقی ۷۸ دوری به خانه آورد که برایش بسیار عزیز بودند. او آن ها را در هال روی زمین گذاشت و نوشته های روی جلد آن ها را خواند و بررسی کرد. او از هال بیرون رفت در حالی که یادش رفته بود به دستور دائمی مادرش، ( "همیشه آت آشغالهای خودتان را جمع کنید" ) ، عمل کند. مزلو زمانی متوجه خطای خود شد که صدای جیغ و فریاد مادرش را شنید که می گفت، "چرا به حرف هایم گوش نمی دهید؟". وقتی به هال رسید، مادرش را دید که روی دیسک ها راه می رود و با پاشنهٔ کفش هایش آن ها را می شکست. یک بار دیگر نیز مزلو دو بچه گربه را یواشکی به خانه آورد و آن ها را در زیر زمین گذاشت. اما رُز صدای میو میوی آن ها را شنید و حسابی آبراهام را دعوا کرد. او چطور جرأت کرده بود دو گربهٔ ولگرد را وارد خانهٔ وی کند و از ظروف آشپزخانهٔ وی به آن ها غذا دهد؟ او در مقابل چشمان وحشت زدهٔ آبراهام کوچک، تک تک بچه گربه ها را گرفت و سر آن ها را آنقدر به دیوار آجری زیرزمین کوبید تا مردند. مزلو، به رغم ناراحتی خواهران و برادران خود، در طول زندگی خویش نفرت از مادرش را به انظار عموم آورد. بعد از فوت رُز، او حتی سر مزارش حاضر نشد. رابطهٔ مزلو با پدرش نیز جالب نبود. وقتی که ساموئل از کارش به طور کلی خسته و دلزده شد، تا آنجا که می توانست از خانه و خانواده دوری می کرد. بر خلاف مادرش، پدرش در هیچ کاری دخالت نمی کرد و اکثر اوقات در خانه پیدایش نمی شد. شاید به خاطر ناراضی بودن از زندگی زناشویی اش بود که صبح زود از خانه می رفت و تا دیر وقت بیرون می ماند و با دوستانش گپ می زد و هر بار نیز بهانه ای می تراشید. وقتی هم که به خانه می رسید، بچه ها خواب بودند. در دوران کودکی، مزلو هیچ رابطه ای با پدرش نداشت. مزلو پدرش را دوست داشت اما از او می ترسید. اما دوران نوجوانی وی مصادف شد با رکود اقتصادی بزرگ در آمریکا و کسب و کار پدرش با رکود مواجه شد. پدرش در خانه ماند و به این ترتیب، پدر و پسر با هم دوست شدند؛ بنابراین، مزلو نیز مثل آدلر، و برخلاف فروید یا سالیوان، پدرش را بیشتر از مادرش دوست داشت. مانند جولیان راتر، مزلو ساعات زیادی را در کتابخانه های بروکلین می گذراند. اما زندگی در بروکلین برای یک پسر بچهٔ یهودی بسیار دشوار، و دسترسی به کتابخانه ها، از آن هم دشوارتر بود. در آن زمان در نیویورک، گروه های گنگستری از پسران جوان خلافکار، با قومیت های مختلف، محله های مجاور را تحت کنترل خود داشتند. او یادگرفت که در محوطه محله های یهودی نشین بماند تا مبادا گیر این اراذل و اوباش بیفتد. وقتی که دل به دریازده و برای به کتابخانه رفتن از محلهٔ خود بیرون می رفت، از مسیرهای خاصی رد می شد که راه های فرار از آن ها را به خوبی می شناخت. او برای این که تحت حمایت قرار گیرد، از پسران جوان گنگستر یهودی خواست تا او را به عضویت بپذیرند. آن ها شرط عضویت را چنین اعلام کردند که او باید گربه های ولگرد را بکشد و به دخترها سنگ پرت کند. هیچ یک از این دو کار، و سایر کارهای خلاف، با طبیعت مزلو سازگار نبود. به همین دلیل از عضویت در گروه های گنگستر یهودی صرف نظر کرد. در عوض، مخفیانه و با احتیاط تمام به کتابخانه می رفت و خیلی زود کلّ کتاب های بخش کودکان کتابخانهٔ محل را به پایان رساند و به عنوان پاداش، کارت عضویت بزرگسالان را دریافت کرد. در مدرسه نیز یهودی ستیزی مشکلی روزمره بود. یک بار، هنگامی که در مسابقهٔ دیکته برنده شد، معلم نژادپرست اش نتیجه را قبول نکرد و آنقدر کلمات مختلف به او داد تا سرانجام، یکی از آن ها ( کلمهٔ parallel ) را غلط نوشت. بعد از این اشتباه، خانم معلم به بقیهٔ شاگردان گفت که او از اول می دانست که مزلو آنقدر هم زرنگ نیست. با این حال، او در مدرسه شاگرد خوبی بود، آنقدر خوب که به او لقب "یهودی زرنگ" داده بودند. یک مشکل دیگر مزلو، ظاهرش بود. او نیز مانند هورنای احساس می کرد زشت است. او دراز و لاغر بود و دماغ بزرگ و پت و پهنی داشت و به همین دلیل مورد تمسخر دیگران قرار می گرفت. حتی پدر خودش همیشه از بقیهٔ اعضای خانواده می پرسید: "تا به حال بچه به این زشتی دیده اید؟" مواردی از این قبیل باعث شدند مزلو شدیداً دچار عقدهٔ حقارت شود و کودکی خود را با عنوان "دوره ای با نهایت بدبختی" توصیف کند. او به دبیرستانی مخصوص پسران باهوش ( یا درس خوان ) رفت و در آنجا در اکثر درس ها عملکرد بسیار خوبی داشت. بعد از دیپلم، از یک کالج به کالج دیگر رفت. ابتدا می خواست که به دانشگاه بسیار معتبر کورنل در ایتاکای نیویورک برود. این یکی از معدود دانشگاه هایی بود که برای ثبت نام یهودیان محدودیت قائل نمی شد. پسرعموی مزلو، ویل، که بهترین دوست وی نیز محسوب می شد، در آنجا پذیرفته شده بود، اما مزلو اعتماد به نفس کافی نداشت تا فرم تقاضای ثبت نام را بفرستد. به این ترتیب، در زمستان ۱۹۲۵ در سیتی کالج نیویورک ثبت نام کرد. در آنجا چند پیشامد خوب و بد برایش روی داد. یکی از منابع ناراحتی وی، هندسه بود. او آنقدر از هندسه متنفر بود که در بیشتر کلاسها غایب شد. به همین دلیل، و با این که در امتحانات قبول شده بود، آن ترم را ردّ شد. او بر خلاف بسیاری از ما، نمی توانست با تحمل مشقات، به هر قیمت که شده، از مشکلات زندگی خلاص شود. اگر نمی توانست چیزی را تحمل کند، از انجام آن صرف نظر می کرد، حتی اگر انجام آن واقعاً ضروری می بود. در طول این دورهٔ زمانی، مزلو مدتی کوتاهی به عنوان پادو کار کرد، اما احساس کرد با وی بی احترامی و بد رفتاری می شود. بعد از آن که یک ترم دیگر هم مشروط شد، تصمیم گرفت به خواندن حقوق بپردازد. او در دانشگاهی نه چندان معتبر ثبت نام کرد، و به زودی حوصله اش سررفت. مزلو، به رغم مخالفت پدرش، که او را به خواندن حقوق تشویق کرده بود، و طبق روحیهٔ خودش، حقوق را کنار گذاشت. او که از رشته ای به رشتهٔ دیگر می رفت، مدتی را به خواندن سوسیالیسم پرداخت، اما هرگز مثل آدلر و فروم به یک فعال اجتماعی ( اکتیویست ) تبدیل نشد. احتمالاً او سرگرم مسائل دیگری بود، مخصوصاً علاقه اش به دخترعمه اش، برتا گودمن، احتمالاً یکی از این مسائل بوده است. او از نزدیک شدن به برتا می ترسید. از طرف دیگر دوست داشت به پسرعمویش ویل در کورنل بپیوندد. سر انجام مزلو در کورنل ثبت نام کرد. درست همان طور که در مورد سالیوان دیدیم، دانشگاه کورنل برای مزلو تجربهٔ بدی بود. در این دانشگاه، به رغم عدم وجود سیاست های تبعیض آمیز علیه یهودیان، روحیهٔ یهودی ستیزی بسیار قوی بود. در خود شهر ایتاکا هم همین روحیه حاکم بود. به همین دلیل، در کالج تاون سکنی گزید. اما در همین دانشگاه بود که مزلو برای اولین بار با روان شناسی آشنا شد. همان طور که در مورد کِلی اتفاق افتاد، کلاس "مقدمات روان شناسی"، بسیار کسل کننده بود. استاد روان شناسی آنها، ادوارد بردفورد تیچنر، بود. تیچنر یکی از شاگردان ویلهلم وونت، بنیان گذار روان شناسی بود. او در سال ۱۸۹۲ به کرنل آمده بود و به عنوان پرچمدار ساختارگرایی در آمریکا در آنجا درس می داد. سی و پنج سال بعد از استخدام تیچنر در این دانشگاه، مزلو تیچنر را دید که در لباسهای آکادمیک، در حالی که دانشجویان دورهٔ فوق لیسانس روان شناسی، مطیعانه او را دنبال می کردند، از محوطهٔ دانشگاه رد می شود. تیچنر در این دانشگاه، به تدریس مکتبی می پرداخت که همه، بجز خودش، مدت ها بود آن را نامعتبر و از بین رفته می دانستند. ساختارگرایی مطالب واقعاً کسل کننده ای را یاد می داد. کسل کنندگی روان شناسی یکی از دو دلیل عمده برای ترک تحصیل مزلو، آن هم فقط بعد از یک ترم، و بازگشت وی به سیتی کالج بود. دلیل دیگر، برتا بود. اما وقتی که بعد از مدت ها همدیگر را دیدند، خجالت ذاتی مزلو باعث شد نتواند علاقهٔ خود را ابزار کند. مزلو خجالتی بود و برتا تودار. خوشبختانه، خواهر برتا، آنا، متوجه این موضوع شد و راز آن ها را برای یکدیگر فاش ساخت. آن دو در کنار هم نشسته، و هر دو در عذاب بودند. با دیدن این وضع، آنا صبرش را از دست داد و به آن دو گفت که چرا لفتش می دهید؟ به همدیگر بگویید که یکدیگر را دوست دارید. مزلو می گوید که از این لحظه بود که زندگی وی آغاز شد. با فرارسیدن بهار ۱۹۲۳، مزلو دوباره بی تاب وقرار شد. او شنیده بود که دانشگاه ویسکانسین فضای بسیار مساعدی دارد و در دپارتمان روان شناسی آن، کورت کافکا، یکی از اولین روان شناسان گشتالت درس می دهد. بنا بر این، یک بار دیگر دانشگاهش را عوض کرد. در تابستان، و قبل از رفتن به ویسکانسین، او به دیدن یکی از استادان سابق در سیتی کالج رفت. او کتاب روان شناسان ۱۹۲۵ را به مزلو معرفی کرد. در این کتاب، یک مقاله از جان بی. واتسون چاپ شده بود. واتسون یکی از رفتارگرایان مطرح در آن زمان بود. مزلو می گوید که با خواندن مقالهٔ واتسون ناگهان انقلابی در وی به وجود آمده است و احساس کرده است چیزی به نام "علم روان شناسی" امکان پذیر است. چیزی که جای تعجب دارد این است که یک انسان گرای آینده، تحت تأثیر یک رفتارگرا با رویکرد محرک - پاسخ قرار گرفته است. مزلو بعد از رفتن به دانشگاه ویسکانسین متوجه شد که کافکا صرفاً به عنوان استاد مهمان به آنجا آمده است. با این حال، در آنجا ماند و به تحصیل روان شناسی ادامه داد. به این ترتیب، بالاخره رشتهٔ تحصیلی وی مشخص شد، اما زندگی شخصی وی هنوز نامعلوم بود. لحظه ای نبود که به برتا فکر نکند. سر انجام تحملش به پایان رسید. او با تلگراف از برتا خواستگاری کرد و برتا نیز قبول کرد. آن ها در آخرین روز سال ۱۹۲۸ ازدواج کردند. ناراحتی مزلو از این که تدریس کافکا در آنجا موقت بوده است به زودی از بین رفت. در آن زمان، دپارتمان روان شناسی دانشگاه ویسکانسین کوچک بود و هنوز معروف نشده بود. اما این دپارتمان استادان و دانشجویانی داشت که بعدها معروف شدند. استادان روان شناسی بسیار با محبت بوده و با دانشجویان برخوردی دوستانه داشتند. با دانشجویان بیشتر شبیه به همکار برخورد می شد تا شبیه به دانشجو. مزلو در ۱۹۳۰ فوق لیسانس خود را گرفت، ولی تا قبل از آن، در چندین کلاس لیسانس تدریس کرده بود. در طول سالیان تحصیل در دورهٔ فوق لیسانس، او با چهره های مشهوری آشنا شد. یکی از آنها، کلارک هال، نظریه پرداز معروف در مورد یادگیری، در دههٔ ۱۹۳۰ بود. با این حال، او سرانجام به آزمایشگاه هری هارلو رفت.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفآبراهام مزلو ۱ آوریل ۱۹۰۸ در محله ای فقیرنشین در بروکلین، ایالت نیویورک، به دنیا آمد. پدرش ساموئل، یک یهودی روس بود. وقتی ساموئل مزلو، از کی اِف در اوکراین، به آمریکا رسید، چیز زیادی با خود نیاورد به جز توانایی حرف زدن به زبان های روسی و یِدیشی. یدیشی نوعی زبان مخصوص یهودیان اروپایی است که با عبری تفاوت دارد. ساموئل یک چلیک ساز ( پیت ساز ) بود که بعد از یک توقف کوتاه در فیلادلفیا، به خانهٔ اقوامش در نیویورک رفت و با آن ها زندگی کرد. در آنجا بود که به دخترعموی خود، رُز، در کی اِف نامه نوشت و از او خواست تا به آمریکا آمده و با او ازدواج کند. دخترعمویش این کار را کرد، و آبراهام کوچک اولین فرزند از هفت فرزند آن ها بود. خانوادهٔ آن ها بسیار «خانه به دوش» بود؛ یعنی، هر چه کار و بار پدرش به کُندی بهتر می شد، آن ها قادر می شدند از آپارتمان هایی بدون آب گرم و بدون شوفاژ به خانه هایی اندکی بهتر بروند. تعداد این اسباب کشی ها بسیار زیاد بود.
تفاوت مزلو با فروید، احساس وی نسبت به مادرش بود. رابطهٔ آن ها اصلاً نزدیک نبود. یک علت آن این بود که بچه ها با فواصل زمانی نسبتاً کوتاهی به دنیا می آمدند ( هر دو سال ) ، و با تولد هر بچهٔ جدید، رُز علاقهٔ خود به قبلی را از دست می داد. رُز زنی خوش - زا ( عاشق بچه ) بود و به نوزادان خود خوب می رسید و ظاهراً فکر می کرد که بچه دار شدن برای سلامت زنان مفید است، اما احساسات مادری وی چندان رشد نیافته بودند. مزلو در این رابطه گفته است که او زنی زیبا اما بداخلاق بود. مادرش بیشتر از خانواده اش به یهودیت علاقه مند بود. او زنی نامهربان، بدجنس، خشکه مذهب، و خرافاتی بود که انگار وظیفه اش اذیت کردن آبراهام است. کوچکترین کار کودکانه ای که آبراهام می کرد با خشم مادرش مواجه می شد. مادرش می گفت که اگر مثلاً، به جای در، از پنچره بیرون برود، خدا او را سنگ خواهد کرد. اگر از شیشهٔ عسل، که پنهان کرده بود، بخورد، خدا زبان او را بند خواهد آورد. این تهدیدهای پی در پی از بابت انتقام خداوندی باعث شد تا نوعی حس کنجکاوی که در دانشمندان مشاهده می شود در آبراهام به وجود آید. او به جای در، از پنجره وارد خانه و از آن خارج می شد، و می دید که سنگ نشده است؛ یواشکی به سراغ شیشهٔ عسل می رفت و با هر انگشتی که از آن می خورد، اسم برادران و خواهرانش را تند تند تکرار می کرد و متوجه می شد که زبانش بند نمی آید. به همین دلیل، مزلو معتقد شد که افراد مذهبی که روشن فکرانه به مطالعهٔ مذهب نمی پردازند، خرافاتی می شوند. مادرش گاهی او را مجبور می کرد به تعلیمات مذهبی به شیوهٔ مخصوص به وی بپردازد. او آبراهام را مجبور می کرد در حال انجام مراسم مذهبی مختلف، عشق و محبت خودش به او را ابراز کند. گاهی مزلو نمی توانست کلمات را خوب تلفظ کند و بعضی گفته ها را فراموش می کرد تکرار کند، و به همین دلیل، با گریه و دوان دوان از نزد مادرش دور می شد. در این حالت، مادرش می گفت که ببینید، آنقدر مرا دوست دارد که حتی نمی تواند حرفش را تمام کند! بی رحمی های مادر مزلو بسیار زیاد و متنوع بودند. سر میز غذا، او حتماً کاری می کرد که به آبراهام غذای کمتری برسد. او می خواست که آبراهام، به عنوان پسر بزرگ خانواده در برابر دیگران کوچک شود و مقام خود به عنوان برادر بزرگتر را از دست بدهد. در اینجا یک پیام ظریف نیز وجود داشت: اگر غذا دادن به معنای ابراز محبت بود، این کار نشان می داد که مادرش هیچ محبتی نسبت به وی ندارد. یک روز مزلو چند دیسک موسیقی ۷۸ دوری به خانه آورد که برایش بسیار عزیز بودند. او آن ها را در هال روی زمین گذاشت و نوشته های روی جلد آن ها را خواند و بررسی کرد. او از هال بیرون رفت در حالی که یادش رفته بود به دستور دائمی مادرش، ( "همیشه آت آشغالهای خودتان را جمع کنید" ) ، عمل کند. مزلو زمانی متوجه خطای خود شد که صدای جیغ و فریاد مادرش را شنید که می گفت، "چرا به حرف هایم گوش نمی دهید؟". وقتی به هال رسید، مادرش را دید که روی دیسک ها راه می رود و با پاشنهٔ کفش هایش آن ها را می شکست. یک بار دیگر نیز مزلو دو بچه گربه را یواشکی به خانه آورد و آن ها را در زیر زمین گذاشت. اما رُز صدای میو میوی آن ها را شنید و حسابی آبراهام را دعوا کرد. او چطور جرأت کرده بود دو گربهٔ ولگرد را وارد خانهٔ وی کند و از ظروف آشپزخانهٔ وی به آن ها غذا دهد؟ او در مقابل چشمان وحشت زدهٔ آبراهام کوچک، تک تک بچه گربه ها را گرفت و سر آن ها را آنقدر به دیوار آجری زیرزمین کوبید تا مردند. مزلو، به رغم ناراحتی خواهران و برادران خود، در طول زندگی خویش نفرت از مادرش را به انظار عموم آورد. بعد از فوت رُز، او حتی سر مزارش حاضر نشد. رابطهٔ مزلو با پدرش نیز جالب نبود. وقتی که ساموئل از کارش به طور کلی خسته و دلزده شد، تا آنجا که می توانست از خانه و خانواده دوری می کرد. بر خلاف مادرش، پدرش در هیچ کاری دخالت نمی کرد و اکثر اوقات در خانه پیدایش نمی شد. شاید به خاطر ناراضی بودن از زندگی زناشویی اش بود که صبح زود از خانه می رفت و تا دیر وقت بیرون می ماند و با دوستانش گپ می زد و هر بار نیز بهانه ای می تراشید. وقتی هم که به خانه می رسید، بچه ها خواب بودند. در دوران کودکی، مزلو هیچ رابطه ای با پدرش نداشت. مزلو پدرش را دوست داشت اما از او می ترسید. اما دوران نوجوانی وی مصادف شد با رکود اقتصادی بزرگ در آمریکا و کسب و کار پدرش با رکود مواجه شد. پدرش در خانه ماند و به این ترتیب، پدر و پسر با هم دوست شدند؛ بنابراین، مزلو نیز مثل آدلر، و برخلاف فروید یا سالیوان، پدرش را بیشتر از مادرش دوست داشت. مانند جولیان راتر، مزلو ساعات زیادی را در کتابخانه های بروکلین می گذراند. اما زندگی در بروکلین برای یک پسر بچهٔ یهودی بسیار دشوار، و دسترسی به کتابخانه ها، از آن هم دشوارتر بود. در آن زمان در نیویورک، گروه های گنگستری از پسران جوان خلافکار، با قومیت های مختلف، محله های مجاور را تحت کنترل خود داشتند. او یادگرفت که در محوطه محله های یهودی نشین بماند تا مبادا گیر این اراذل و اوباش بیفتد. وقتی که دل به دریازده و برای به کتابخانه رفتن از محلهٔ خود بیرون می رفت، از مسیرهای خاصی رد می شد که راه های فرار از آن ها را به خوبی می شناخت. او برای این که تحت حمایت قرار گیرد، از پسران جوان گنگستر یهودی خواست تا او را به عضویت بپذیرند. آن ها شرط عضویت را چنین اعلام کردند که او باید گربه های ولگرد را بکشد و به دخترها سنگ پرت کند. هیچ یک از این دو کار، و سایر کارهای خلاف، با طبیعت مزلو سازگار نبود. به همین دلیل از عضویت در گروه های گنگستر یهودی صرف نظر کرد. در عوض، مخفیانه و با احتیاط تمام به کتابخانه می رفت و خیلی زود کلّ کتاب های بخش کودکان کتابخانهٔ محل را به پایان رساند و به عنوان پاداش، کارت عضویت بزرگسالان را دریافت کرد. در مدرسه نیز یهودی ستیزی مشکلی روزمره بود. یک بار، هنگامی که در مسابقهٔ دیکته برنده شد، معلم نژادپرست اش نتیجه را قبول نکرد و آنقدر کلمات مختلف به او داد تا سرانجام، یکی از آن ها ( کلمهٔ parallel ) را غلط نوشت. بعد از این اشتباه، خانم معلم به بقیهٔ شاگردان گفت که او از اول می دانست که مزلو آنقدر هم زرنگ نیست. با این حال، او در مدرسه شاگرد خوبی بود، آنقدر خوب که به او لقب "یهودی زرنگ" داده بودند. یک مشکل دیگر مزلو، ظاهرش بود. او نیز مانند هورنای احساس می کرد زشت است. او دراز و لاغر بود و دماغ بزرگ و پت و پهنی داشت و به همین دلیل مورد تمسخر دیگران قرار می گرفت. حتی پدر خودش همیشه از بقیهٔ اعضای خانواده می پرسید: "تا به حال بچه به این زشتی دیده اید؟" مواردی از این قبیل باعث شدند مزلو شدیداً دچار عقدهٔ حقارت شود و کودکی خود را با عنوان "دوره ای با نهایت بدبختی" توصیف کند. او به دبیرستانی مخصوص پسران باهوش ( یا درس خوان ) رفت و در آنجا در اکثر درس ها عملکرد بسیار خوبی داشت. بعد از دیپلم، از یک کالج به کالج دیگر رفت. ابتدا می خواست که به دانشگاه بسیار معتبر کورنل در ایتاکای نیویورک برود. این یکی از معدود دانشگاه هایی بود که برای ثبت نام یهودیان محدودیت قائل نمی شد. پسرعموی مزلو، ویل، که بهترین دوست وی نیز محسوب می شد، در آنجا پذیرفته شده بود، اما مزلو اعتماد به نفس کافی نداشت تا فرم تقاضای ثبت نام را بفرستد. به این ترتیب، در زمستان ۱۹۲۵ در سیتی کالج نیویورک ثبت نام کرد. در آنجا چند پیشامد خوب و بد برایش روی داد. یکی از منابع ناراحتی وی، هندسه بود. او آنقدر از هندسه متنفر بود که در بیشتر کلاسها غایب شد. به همین دلیل، و با این که در امتحانات قبول شده بود، آن ترم را ردّ شد. او بر خلاف بسیاری از ما، نمی توانست با تحمل مشقات، به هر قیمت که شده، از مشکلات زندگی خلاص شود. اگر نمی توانست چیزی را تحمل کند، از انجام آن صرف نظر می کرد، حتی اگر انجام آن واقعاً ضروری می بود. در طول این دورهٔ زمانی، مزلو مدتی کوتاهی به عنوان پادو کار کرد، اما احساس کرد با وی بی احترامی و بد رفتاری می شود. بعد از آن که یک ترم دیگر هم مشروط شد، تصمیم گرفت به خواندن حقوق بپردازد. او در دانشگاهی نه چندان معتبر ثبت نام کرد، و به زودی حوصله اش سررفت. مزلو، به رغم مخالفت پدرش، که او را به خواندن حقوق تشویق کرده بود، و طبق روحیهٔ خودش، حقوق را کنار گذاشت. او که از رشته ای به رشتهٔ دیگر می رفت، مدتی را به خواندن سوسیالیسم پرداخت، اما هرگز مثل آدلر و فروم به یک فعال اجتماعی ( اکتیویست ) تبدیل نشد. احتمالاً او سرگرم مسائل دیگری بود، مخصوصاً علاقه اش به دخترعمه اش، برتا گودمن، احتمالاً یکی از این مسائل بوده است. او از نزدیک شدن به برتا می ترسید. از طرف دیگر دوست داشت به پسرعمویش ویل در کورنل بپیوندد. سر انجام مزلو در کورنل ثبت نام کرد. درست همان طور که در مورد سالیوان دیدیم، دانشگاه کورنل برای مزلو تجربهٔ بدی بود. در این دانشگاه، به رغم عدم وجود سیاست های تبعیض آمیز علیه یهودیان، روحیهٔ یهودی ستیزی بسیار قوی بود. در خود شهر ایتاکا هم همین روحیه حاکم بود. به همین دلیل، در کالج تاون سکنی گزید. اما در همین دانشگاه بود که مزلو برای اولین بار با روان شناسی آشنا شد. همان طور که در مورد کِلی اتفاق افتاد، کلاس "مقدمات روان شناسی"، بسیار کسل کننده بود. استاد روان شناسی آنها، ادوارد بردفورد تیچنر، بود. تیچنر یکی از شاگردان ویلهلم وونت، بنیان گذار روان شناسی بود. او در سال ۱۸۹۲ به کرنل آمده بود و به عنوان پرچمدار ساختارگرایی در آمریکا در آنجا درس می داد. سی و پنج سال بعد از استخدام تیچنر در این دانشگاه، مزلو تیچنر را دید که در لباسهای آکادمیک، در حالی که دانشجویان دورهٔ فوق لیسانس روان شناسی، مطیعانه او را دنبال می کردند، از محوطهٔ دانشگاه رد می شود. تیچنر در این دانشگاه، به تدریس مکتبی می پرداخت که همه، بجز خودش، مدت ها بود آن را نامعتبر و از بین رفته می دانستند. ساختارگرایی مطالب واقعاً کسل کننده ای را یاد می داد. کسل کنندگی روان شناسی یکی از دو دلیل عمده برای ترک تحصیل مزلو، آن هم فقط بعد از یک ترم، و بازگشت وی به سیتی کالج بود. دلیل دیگر، برتا بود. اما وقتی که بعد از مدت ها همدیگر را دیدند، خجالت ذاتی مزلو باعث شد نتواند علاقهٔ خود را ابزار کند. مزلو خجالتی بود و برتا تودار. خوشبختانه، خواهر برتا، آنا، متوجه این موضوع شد و راز آن ها را برای یکدیگر فاش ساخت. آن دو در کنار هم نشسته، و هر دو در عذاب بودند. با دیدن این وضع، آنا صبرش را از دست داد و به آن دو گفت که چرا لفتش می دهید؟ به همدیگر بگویید که یکدیگر را دوست دارید. مزلو می گوید که از این لحظه بود که زندگی وی آغاز شد. با فرارسیدن بهار ۱۹۲۳، مزلو دوباره بی تاب وقرار شد. او شنیده بود که دانشگاه ویسکانسین فضای بسیار مساعدی دارد و در دپارتمان روان شناسی آن، کورت کافکا، یکی از اولین روان شناسان گشتالت درس می دهد. بنا بر این، یک بار دیگر دانشگاهش را عوض کرد. در تابستان، و قبل از رفتن به ویسکانسین، او به دیدن یکی از استادان سابق در سیتی کالج رفت. او کتاب روان شناسان ۱۹۲۵ را به مزلو معرفی کرد. در این کتاب، یک مقاله از جان بی. واتسون چاپ شده بود. واتسون یکی از رفتارگرایان مطرح در آن زمان بود. مزلو می گوید که با خواندن مقالهٔ واتسون ناگهان انقلابی در وی به وجود آمده است و احساس کرده است چیزی به نام "علم روان شناسی" امکان پذیر است. چیزی که جای تعجب دارد این است که یک انسان گرای آینده، تحت تأثیر یک رفتارگرا با رویکرد محرک - پاسخ قرار گرفته است. مزلو بعد از رفتن به دانشگاه ویسکانسین متوجه شد که کافکا صرفاً به عنوان استاد مهمان به آنجا آمده است. با این حال، در آنجا ماند و به تحصیل روان شناسی ادامه داد. به این ترتیب، بالاخره رشتهٔ تحصیلی وی مشخص شد، اما زندگی شخصی وی هنوز نامعلوم بود. لحظه ای نبود که به برتا فکر نکند. سر انجام تحملش به پایان رسید. او با تلگراف از برتا خواستگاری کرد و برتا نیز قبول کرد. آن ها در آخرین روز سال ۱۹۲۸ ازدواج کردند. ناراحتی مزلو از این که تدریس کافکا در آنجا موقت بوده است به زودی از بین رفت. در آن زمان، دپارتمان روان شناسی دانشگاه ویسکانسین کوچک بود و هنوز معروف نشده بود. اما این دپارتمان استادان و دانشجویانی داشت که بعدها معروف شدند. استادان روان شناسی بسیار با محبت بوده و با دانشجویان برخوردی دوستانه داشتند. با دانشجویان بیشتر شبیه به همکار برخورد می شد تا شبیه به دانشجو. مزلو در ۱۹۳۰ فوق لیسانس خود را گرفت، ولی تا قبل از آن، در چندین کلاس لیسانس تدریس کرده بود. در طول سالیان تحصیل در دورهٔ فوق لیسانس، او با چهره های مشهوری آشنا شد. یکی از آنها، کلارک هال، نظریه پرداز معروف در مورد یادگیری، در دههٔ ۱۹۳۰ بود. با این حال، او سرانجام به آزمایشگاه هری هارلو رفت.
wiki: آبراهام مزلو