feminine of requisite essential condition inevitable result corollary incidental postulate essential to necessary to integral to incidental to essentials
فارسی به انگلیسی
لازمه چیزی
essential
لازمه واجد شرایط بودن
prerequisite
مترادف ها
requisite(اسم)
احتیاج، لازمه، شرط لازم، چیز ضروری
prerequisite(اسم)
شرط قبلی، پیش نیاز، لازمه، شرط لازم، لازمه امری
پیشنهاد کاربران
سلیم لازمه: بایستگی، نخستین انجام دهی؛ چرا که وقتی از لازمه کاری سخن به میان میاد مراد همان نخستین انجام دهی ست و به گفته ی کنونی ها که واژه جایگزین ندارند استارت کار زده شود.
بایسته، ناچاری، ناگزیری،
مورد نیاز چیزی
نیازین
معنی: شرط قبلی، پیش نیاز، لازمه، شرط لازم، لازمه امری، پیش بایست معانی دیگر: ضروری، لازمه ی واجد شرایط بودن Prerequisite
واجب، لازم، ضروری، آنچه لازم و واجب باشد
آقای سیدحسین اخوان بهابادی، سپاس! پیشنهاد شما جایگزین شد.
پیش نیاز. شرط انجام کار یا درستی یک چیز که دارای دو ویژگی مقدم بودن و ضروری بودن است. مثال لازمه ی نماز طهارت است.
نمونه ای برای برابر پارسی: لازمه ی روشنیِ هوا، طلوع آفتاب است. برابر پارسی: طلوع آفتاب، پیش نیازِ روشنی هوا است، یا پیش نیازِ روشنی هوا، طلوع آفتاباست. نمونه ای دیگر: لازمه ی ب، الف است. برابر پارسی: الف، پیش نیاز ب است، یا پیش نیازِ ب، الف است.