لازم

/lAzem/

    necessary
    essential
    indispensable
    needful
    prerequisite
    intransitive
    inherent
    inseparable
    binding
    enforceable

فارسی به انگلیسی

لازم الاجرا
irrevocable

لازم الاجرائ
that must be executed, binding, enforceable

لازم الرعایه
observable

لازم بودن
behoove

لازم داشتن
need, require, take, want, to need, to require

لازم دانستن
to deem (it) necessary

لازم شدن بر یا لازم امدن بر
to become incumbent on

لازم شدن یا لازم امدن
to be (come) necessary

لازم نمی دانم
i deem it neccessary

لازم نکرده است
[uttered in a harsh tone] it is not necessary at all

لازم و ملزوم
correlative, interdependent, unnecessary

لازم و ملزوم بودن
correlate

لازم کردن
necessitate

مترادف ها

obligatory (صفت)
حتمی، الزام اور، واجب، لازم، لازم الاجراء، الزامی

necessary (صفت)
ضروری، واجب، لازم، بایسته، بایا، دروار

necessitous (صفت)
محتاج، واجب، لازم، بایسته

needful (صفت)
ضروری، نیازمند، نا گزیر، لازم، بایا، مایحتاج

incumbent (صفت)
لازم

intransitive (صفت)
لازم

irrevocable (صفت)
قطعی، لازم، غیر قابل فسخ

پیشنهاد کاربران

واژه لازم
معادل ابجد 78
تعداد حروف 4
تلفظ lāzem
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [عربی]
مختصات ( زِ ) [ ع . ] ( ص فا. )
آواشناسی lAzem
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
A must - have/must - see/must - read etc =
informal. something that is so good, exciting, or interesting that you think people should have it, see it etc
a must - read novel
باید ، ضرورت
لازم: ناگذیر
مورد نیاز
بایا. ( نف ) باینده . که باید. بایست . ( از فرهنگ شعوری ) . دربایست . ( فرهنگ اسدی ) ( برهان قاطع ) . بایسته . از ریشه ٔ بایستن است . ( فرهنگ رشیدی ) . آنچه در کار بوده و محتاج ٌالیه باشد. ( ناظم الاطباء ) . واجب . ضروری . وایا. ( از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 150 ) . محتاج ٌالیه . ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . لابدٌمنه . ضرور. ( فرهنگ جهانگیری ) . محتوم . لازم . دروا. وایه . رشیدی و مؤلف فرهنگ نظام نویسند: مخفف بایان است اما براساسی نیست و بایان خود صفت فاعلی است :
...
[مشاهده متن کامل]

بایاتری به مصلحت عالم
از بهتری به سینه ٔ بیماران .
سوزنی .
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
بایاتری بسی ز نم ابر بر نبات .
سوزنی .
و رجوع به بایستن شود.

ناگزیران . [ گ ُ ] ( نف مرکب ) صفت فاعلی از اصل �گزیر� و مصدر �گزیریدن �. ( سبک شناسی ج 2 ص 370 ) . آنچه که از آن گزیری نیست . لابدمنه . لازم . واجب . ضروری . دربایست : که امروز سوری ناگزیران این دولت است و مدت این دولت به آخر رسیده . ( تاریخ بیهقی ص 83 ) .
نیازین
لازم نیست، لزومی ندارد: نیاز نیست، نیازی ندارد
requisite
بایا، واجب، ضروری
باید ( با تغییر در ساختار جمله )
حتم
بایا
بایا، وایا
باینده
بایسته
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٧)

بپرس