محک زدن


    assayer
    to test

مترادف ها

test (فعل)
ازمایش کردن، محک زدن، ازمودن، عیار گرفتن، امتحان کردن، ازمودن کردن

assay (فعل)
ازمایش کردن، سنجیدن، محک زدن، کوشش کردن، چشیدن، تحقیق کردن، ازمودن، عیارگیری کردن، عیار گرفتن، باز جویی کردن

پیشنهاد کاربران

خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که درو غش باشد
حافظ

بپرس