usual

/ˈjuːʒəwəl//ˈjuːʒʊəl/

معنی: معتاد، معمولی، متداول، عادی، مرسوم، همیشگی، معمول
معانی دیگر: رواگ

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
(1) تعریف: encountered, experienced, used, or happening in most instances; customary.
مترادف: customary, habitual, normal, routine, standard, typical
متضاد: singular, unusual
مشابه: accustomed, common, conventional, current, everyday, familiar, general, natural, ordinary, orthodox, practical, prevailing, regular, set, stock, time-honored, traditional

- his usual work habits
[ترجمه Sana] عادت های کاری معمول او
|
[ترجمه Sana khan] عادت های کاری همیشگی اون
|
[ترجمه گوگل] عادت های کاری معمول او
[ترجمه ترگمان] عادات همیشگی او،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: ordinary; commonplace.
مترادف: commonplace, everyday, habitual, ordinary
متضاد: exceptional, odd, singular, strange, unusual
مشابه: average, clich�, common, conventional, garden-variety, general, hackneyed, humdrum, mundane, practical, quotidian, routine, run-of-the-mill, stock, trite, typical, workaday
اسم ( noun )
مشتقات: usually (adv.), usualness (n.)
• : تعریف: that which is usual; something usual.
مترادف: ordinary, routine
مشابه: average, commonplace, convention, custom, habit, humdrum, norm, standard

جمله های نمونه

1. her usual resource was lying
راه حل معمولی او دروغگویی بود.

2. his usual answer
پاسخ عادی او

3. as usual
طبق معمول،مثل همیشه

4. this animal's usual food
خوراک معمولی این جانور

5. amongst them it was usual to marry very young
در میان آنها معمول بود که خیلی جوان ازدواج کنند.

6. his is late as usual
مثل همیشه دیر کرده است.

7. he didn't sit in his usual place
او در جای همیشگی خود ننشست.

8. her nerves were more upset than usual
اعصاب او بیش از همیشه ناراحت بود.

9. this illness is not following its usual pattern
این بیماری از روال همیشگی خودش پیروی نمی کند.

10. our master entered the classroom later than usual
معلم ما دیرتر از معمول وارد کلاس شد.

11. people were going about their business as usual
مردم مثل همیشه مشغول کسب و کار خود بودند.

12. the life in the village ticked away as usual
زندگی در آن دهکده مانند همیشه سپری می شد.

13. The photographer shot the usual roll of pictures.
[ترجمه گوگل]عکاس رول معمولی از تصاویر را گرفته است
[ترجمه ترگمان]عکاس تصاویر معمول عکس ها را به تصویر کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. He conducted the meeting in his usual combative style, refusing to admit any mistakes.
[ترجمه گوگل]او جلسه را با سبک رزمی معمول خود انجام داد و از اعتراف به اشتباه خودداری کرد
[ترجمه ترگمان]او این جلسه را در سبک combative معمول خود انجام داد و از پذیرفتن هرگونه اشتباه خودداری کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. For us Indonesians,rice is the most usual food.
[ترجمه گوگل]برای ما اندونزیایی ها، برنج معمولی ترین غذاست
[ترجمه ترگمان]برای ما indonesians برنج اغلب غذاهای معمولی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. It is usual to start a speech by thanking everybody for coming.
[ترجمه گوگل]معمولاً شروع یک سخنرانی با تشکر از حضور همه است
[ترجمه ترگمان]مثل همیشه است که با تشکر از همه برای آمدن شروع به صحبت کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. You're not your usual cheerful self today.
[ترجمه گوگل]شما امروز خود شاد معمولی خود نیستید
[ترجمه ترگمان]امروز حالت عادی همیشگی تو نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. I unrolled my sleeping bag as usual.
[ترجمه گوگل]طبق معمول کیسه خوابم را باز کردم
[ترجمه ترگمان]طبق معمول کیف خوابم را باز کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. He had to go through the usual rigmarole of signing legal papers in order to complete the business deal.
[ترجمه گوگل]او مجبور شد برای تکمیل معامله تجاری، دزدی معمول امضای اوراق قانونی را طی کند
[ترجمه ترگمان]او مجبور بود که طبق معمول برای تکمیل کار، کاغذهای قانونی را امضا کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

20. The essay didn't come up to his usual standards.
[ترجمه گوگل]این مقاله به استانداردهای معمول او نمی رسید
[ترجمه ترگمان]مقاله به معیارهای معمول او نیامده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

معتاد (صفت)
accustomed, addicted, habituated, inveterate, habitual, wonted, usual

معمولی (صفت)
accustomed, habitual, wonted, usual, ordinary, normal, common, commonplace, general, rife, banal, common-or-garden, run-of-the-mill

متداول (صفت)
usual, ordinary, common, current, general, rife, popular, prevalent, fashionable, widespread

عادی (صفت)
habitual, wonted, usual, ordinary, normal, common, commonplace, plain, rife, regular, natural, customary, workaday, pompier, unremarkable

مرسوم (صفت)
habitual, usual, common, standard, prevalent, traditional, customary

همیشگی (صفت)
perennial, eternal, habitual, usual, continual, perdurable, perpetual

معمول (صفت)
made, usual, normal, customary

تخصصی

[ریاضیات] معمول، معمولی، متداول، مرسوم، عادی

انگلیسی به انگلیسی

• common, regular, ordinary
usual is used to describe what happens or what is done most often in a particular situation.
you use as usual to indicate that you are describing something that normally happens or that is normally the case.

پیشنهاد کاربران

معمولی
مثال: He followed his usual morning routine.
او به روال صبحانه معمولی اش پیروی کرد.
Standard
accustomed
The pans were in their accustomed places
روزمره
واژه ی usual و usally انگلیسی به معنی همیشگی با واژه " ازل "و" ازلی" به معنی آنچه از اول بوده و هست سنجیدنی است. این واژه در زبان اسپانیایی usual با تلفظ اوژالی به واژه ی "ازلی" نزدیکتر است.
طبیعی - معمول - همیشگی
رایج =common
متداول
همیشگی
همیشگی

بپرس