صفت ( adjective )
حالات: unworthier, unworthiest
مشتقات: unworthily (adv.), unworthiness (n.)
حالات: unworthier, unworthiest
مشتقات: unworthily (adv.), unworthiness (n.)
• (1) تعریف: lacking worthiness; not deserving.
• متضاد: worthy
• متضاد: worthy
- He was embarrassed because he felt he was unworthy of such praise.
[ترجمه علیرضا کلانتر] او خجالت زده ( خجل ) بود زیرا احساس کرد که سزاوار چنین تعریف و تمجیدی نبود.|
[ترجمه گوگل] او خجالت کشید زیرا احساس می کرد شایسته چنین ستایشی نیست[ترجمه ترگمان] او خجالت زده بود، چون احساس می کرد لایق چنین تمجیدی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: lacking in value or excellence; without merit.
• متضاد: worthy
• متضاد: worthy
- Her parents felt that becoming a stand-up comedian was an unworthy ambition.
[ترجمه گوگل] والدین او احساس می کردند که تبدیل شدن به یک استندآپ کمدین یک جاه طلبی ناشایست است
[ترجمه ترگمان] پدر و مادر او احساس می کردند که تبدیل شدن به یک کمدین برجسته، یک جاه طلبی بی ارزش است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پدر و مادر او احساس می کردند که تبدیل شدن به یک کمدین برجسته، یک جاه طلبی بی ارزش است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: not suitable; not befitting.
• متضاد: befitting, suitable
• متضاد: befitting, suitable
- His objectionable remarks were unworthy of a head of state.
[ترجمه گوگل] اظهارات ناپسند او شایسته یک رئیس دولت نبود
[ترجمه ترگمان] سخنان ناخوشایند او شایسته رئیس دولت نبود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سخنان ناخوشایند او شایسته رئیس دولت نبود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید