task

/ˈtæsk//tɑːsk/

معنی: کار، تمرین، وظیفه، تکلیف، امر مهم، زیاد خسته کردن، بکاری گماشتن، تحمیل کردن، تهمت زدن
معانی دیگر: کار (که به عهده ی کسی محول شده است)، گمارش، مشکل، کار مشکل، کار سخت، (با تحمیل کار زیاد) تحت فشار گذاشتن، گران بار کردن، کار محول کردن، کار دادن، وظیفه محول کردن، گماردن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a specific item of work assigned to one; duty.
مترادف: assignment, business, duty, job, mission
مشابه: burden, charge, chore, devoir, obligation, responsibility, work

- Each volunteer worker was assigned a task.
[ترجمه شهریار] به هر کارگر داوطلبی وظیفه ای محول شد.
|
[ترجمه گوگل] به هر کارگر داوطلب وظیفه ای محول شد
[ترجمه ترگمان] هر کارگر داوطلب وظیفه خود را به عهده داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The children were given the task of clearing off the table.
[ترجمه شهریار] وظیفۀ تمیز کردن میزها به بچه ها سپرده شد.
|
[ترجمه گوگل] به بچه ها وظیفه داده شد که میز را پاک کنند
[ترجمه ترگمان] بچه ها وظیفه پاک سازی این میز را بر عهده داشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- After we had done all our tasks, we had some time to relax.
[ترجمه گوگل] بعد از اینکه تمام کارهایمان را انجام دادیم، کمی وقت داشتیم تا استراحت کنیم
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه تمام کاره ای ما را انجام دادیم، کمی استراحت کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: any duty or item of work that one must carry out.
مترادف: business, job, work
مشابه: errand, project, undertaking

- Doing the laundry is one of the tasks I need to accomplish this morning.
[ترجمه گوگل] شستن لباس یکی از کارهایی است که امروز صبح باید انجام دهم
[ترجمه ترگمان] انجام the یکی از کارهایی است که من باید امروز انجام دهم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Being a parent is not always an easy task.
[ترجمه پريسا] یک والد بودن همیشه کار ساده ای نیست
|
[ترجمه گوگل] پدر و مادر بودن همیشه کار آسانی نیست
[ترجمه ترگمان] والد بودن همیشه کار آسانی نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The subjects of the experiment were asked to carry out the tasks again after having no sleep.
[ترجمه گوگل] از آزمودنی‌های آزمایش خواسته شد تا پس از بی‌خوابی دوباره وظایف را انجام دهند
[ترجمه ترگمان] از افراد آزمایش خواسته شد که بعد از نداشتن خواب دوباره وظایف را انجام دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: something to be done that is difficult or tedious.
مترادف: burden, chore, grind, onus
مشابه: drudgery, job, struggle, toughie

- It was quite a task to get all the papers graded before the Christmas break.
[ترجمه گوگل] درجه بندی تمام مقالات قبل از تعطیلات کریسمس کاملاً کار دشواری بود
[ترجمه ترگمان] به نظر می رسید که قبل از تعطیلات کریسمس همه کاغذها را به هم وصل کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He considers it a task to have a conversation with his brother-in-law.
[ترجمه محمدرضا افشاریان] او گمان میکرد که وظیفه اش است که با برادر خانمش گفتگو کند
|
[ترجمه گوگل] گفت و گو با برادر شوهرش را وظیفه می داند
[ترجمه ترگمان] او این کار را وظیفه ای برای گفتگو با شوهر برادر خود می داند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: tasks, tasking, tasked
عبارات: take to task
• : تعریف: to assign a task to.
مترادف: assign, charge
مشابه: burden, constrain, cumber, obligate, tax

- I don't know why the boss tasked me with writing up this report.
[ترجمه محمدرضا افشاریان] نمی دانم چرا رئیس نوشتن این گزارش رو به من محول کرده است
|
[ترجمه گوگل] نمی دانم چرا رئیس به من وظیفه نوشتن این گزارش را داده است
[ترجمه ترگمان] نمی دانم چرا رئیس این گزارش را به من محول می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. don't task your mind with unnecessary details
با جزئیات غیر ضروری به مغز خودت فشار نیاور.

2. the task of controlling the tickets was given to him
کار وارسی بلیط ها به او واگذار شده بود.

3. the task of training new teachers was lost in the shuffle of war
هیجان جنگ کار آموزش آموزگاران جدید را در بوته ی فراموشی افکند.

4. the task of writing this book is still in process
امر نگاشتن این کتاب هنوز در جریان است.

5. a burdensome task
کار شاق

6. a formidable task
کار مشکل

7. a hopeless task
کاری که امکان موفقیت ندارد

8. a teacher's task is to teach and to guide
وظیفه معلم آموزش دادن و ارشاد است.

9. a terrible task
کار طاقت فرسا

10. the arduous task of rebuilding war-torn cities
کار دشوار بازسازی شهرهای جنگزده

11. the grim task of burying the dead
کارشاق تدفین مردگان

12. the hardest task was before them
شاق ترین کار در مقابلشان قرار داشت،با شاق ترین کار مواجه بودند.

13. the messy task of feeding a baby
کار کثیف کننده ی غذا دادن به نوزاد

14. the parliament's task is to police the government
کار پارلمان پاییدن دولت است.

15. the precise task for which he had been hired
درست همان کاری که به خاطر آن اجیر شده بود

16. this vital task demands moral as well as intellectual sinew
این امر خطیر مستلزم نیروی اخلاقی و فکری است.

17. take to task
سرزنش کردن،به باد انتقاد گرفتن

18. he attacked his task with determination
با اراده کار دشوار خود را آغاز کرد.

19. to accomplish a task
کاری را به انجام رساندن

20. to approach a task
به کاری پرداختن

21. to simplify a task
کاری را آسان کردن

22. to undertake a task
کاری را به عهده گرفتن

23. without collaboration this task will not be fulfilled
بدون همکاری این کار انجام پذیر نیست.

24. sedulous attention to the task
توجه دقیق به کار

25. he is unequal to this task
او از عهده ی این کار برنمی آید.

26. my father took me to task for having forgotten to lock the door
چون فراموش کرده بودم در را قفل کنم پدرم مرابه باد سرزنش گرفت.

27. she is equal to the task
او از پس این کار برمی آید.

28. they were inadequate to the task
آنها از پس آن کار بر نمی آمدند.

29. to fling oneself into a task
با جان و دل به کاری پرداختن

30. he is not up to that task
از عهده ی آن کاری برنمی آید.

31. reading his handwriting is quite a task
خواندن خط او کاملا دشوار است.

32. running 20 kilometers is no mean task
بیست کیلومتر دویدن کار کوچکی نیست.

33. the best way to do this task
بهترین طریق انجام این کار

34. they showed little relish for that task
برای آن کار رغبت زیادی نشان ندادند.

35. to gird oneself for a difficult task
برای انجام کاری دشوار کمرهمت بستن

36. writing popular science is a difficult task
نگارش مطالب علمی (به طور قابل فهم عوام) کار دشواری است.

37. he bent every effort to accomplish the task
او هر گونه کوششی را برای انجام کار به عمل آورد.

38. the christianization of spain was a difficult task
رواج مسیحیت در اسپانیا کار سختی بود.

39. far from easy, none too easy, no easy task
نه چندان آسان،دشوار

40. being a housewife with five children is not an easy task
خانه داری با پنج تا بچه کار آسانی نیست.

41. they don't seem to have the intellectual equipment for the task
به نظر نمی رسد که توانایی فکری این کار را داشته باشند.

42. a novel which i had to read as a school holiday task
رمانی که می بایستی به عنوان تکلیف دوران تعطیلات مدرسه می خواندم

43. his days were minced into hours and each hour was devoted to a particular task
روزهای او به ساعت تقسیم شده بودند و هر ساعت به کار ویژه ای اختصاص داشت.

مترادف ها

کار (اسم)
service, function, thing, office, task, act, action, deed, work, job, labor, karma, activity, ploy, affair, duty, shebang, appointment, workmanship, avocation, vocation, proposition, laboring, fist, concave, opus, kettle of fish

تمرین (اسم)
task, practice, use, action, exercise, workout, drill, rehearsal, drilling, exercitation

وظیفه (اسم)
assignment, service, function, office, task, work, duty, obligation, role, incumbency, taskwork

تکلیف (اسم)
task, imposition, mission, duty, obligation

امر مهم (اسم)
task, piece de resistance

زیاد خسته کردن (فعل)
task

بکاری گماشتن (فعل)
task

تحمیل کردن (فعل)
burden, task, put on, impose, inflict, protrude, constrain, horn in, saddle

تهمت زدن (فعل)
scandal, accuse, slander, task, trump up

تخصصی

[حسابداری] وظیفه
[کامپیوتر] تکلیف، کاروظیفه . - کار ؛ وظیفه - یک فرایند ؛ یکی از چندین برنامه ی کامپیوتری که همزمان اجرا می شوند.
[صنعت] فعالیت، عمل، وظیفه
[نساجی] کار - تکلیف
[ریاضیات] عمل، کار، وظیفه، شغل، تکلیف

انگلیسی به انگلیسی

• mission, assignment; obligation; role; burden, load
assign tasks; overburden, strain
a task is a piece of work that must be done.

پیشنهاد کاربران

وظیفه، کار
مثال: Completing the project on time was a difficult task.
اتمام پروژه به موقع یک وظیفه دشوار بود.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
task: کار، تکلیف
مسئله، موضوع
در برخی متون در برابر "راه حل" استفاده میشه اما برای اینکه از واژه مشکل استفاده نکنه و بار معنایی منفی نداشته باشه از task استفاده میکنن که بهترین معادلش مسئله یا موضوع است.
task: Creating a sense of teamwork
...
[مشاهده متن کامل]

Solution: Discussing the mindsets and attitudes toward a specific issue

پیشنهاد: دوستان از آنجا که بعضی کلمات مانند همین task بسیار عمومی و گسترده هستند در بسترهای مختلف معانی مختلف دارند پس پیشنهاد می کنم که در کنار معادلی که می نویسید، متن و حوزه ترجمه را هم ذکر کنید مثلا در تحقیقات و روان شناسی معنای
...
[مشاهده متن کامل]

تمرین و مساله می دهد
مثال: cognitive task یعنی مساله شناختی: تمرینی که به آزمودنی می دهند تا حل کند.

کار
این کار به مفهوم کار کردن نیستا
حواستون باشه
عمل
وظیفه، کار
وظیفه بر عهده داشتن
Task وظیفه داشتن
a military force that is tasked with preserving the Islamic Republic as its core priority
mission
ماموریت
task ( رایانه و فنّاوری اطلاعات )
واژه مصوب: وظیفه
تعریف: مجموعه‏ای از دستورالعمل ها که سامانۀ عامل، آنها را به عنوان یک واحد کاری اجرا می‏کند
وظیفه، کار، مسئولیت، تکلیف
موضوع
بازجویی
فرایند، کار، امر
A piece of work that has to be done esp an unpleasant or difficult one
take to task
سرزنش کردن
اون tusk هستش در تعریف فیل دوست عزیز به معنای عاج
انجام وظیفه
قدم، اقدام
رسالت، فریضه، مسئولیت
تکلیف، ماموریت، وظیفه، کار
کار - - - > job
امر، فرایند
آزمایش_امتحان
وظایف شغلی
means duty or chores
وظیفه سخت
کار دشوار
کار - وظیفه
عملیات
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٩)

بپرس