sight

/ˈsaɪt//saɪt/

معنی: بینایی، نظر، هدف، منظر، دیدگاه، جلوه، قیافه، چشم، دید، بینش، منظره، تماشا، باصره، قدرت دید، الت نشانه روی، رویت کردن، بازرسی کردن، دیدن، دید زدن
معانی دیگر: دورنما، نما، (جمع) دیدنی ها، جاهای دیدنی، (منفی) دیدنی، تماشایی، افتضاح، ادراک، فهم، رویت، نگرش، (نجوم) رصد کردن، رصد، (دریانوردی و غیره) مکان یابی، جایابی، (پدافند هوایی) دستگاه، سایت، هدف یاب، (روی لوله ی تفنگ و غیره) نشانه یاب، شکاف درجه ی تفنگ، نظری، نگری، رویتی، (برای نخستین بار) دیدن، مشاهده کردن، (محلی) خیلی، یک عالمه، یک دنیا، (بازرگانی) دیداری، (سلاح) هدفگیری کردن (به کمک نشانه یاب)، (سلاح را) دارای نشانه یاب کردن، میدان دید، (مهجور) رجوع شود به: insight، جنبه، نشان کردن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: out of sight
(1) تعریف: the ability to see; vision.
مترادف: eyesight, vision

- The eyes are the organ of sight.
[ترجمه کتی] جشم ها اندام بینایی هستند.
|
[ترجمه گوگل] چشم ها اندام بینایی هستند
[ترجمه ترگمان] چشم ها the است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Air traffic controllers must have excellent sight.
[ترجمه امیرمحسن] کنترل کننده ترافیک باید ( قدرت ) دید عالی داشته باشد.
|
[ترجمه کتی نوشاد] کنترل گر های ترافیک هوایی باید دید عالی داشته باشند.
|
[ترجمه گوگل] کنترلرهای ترافیک هوایی باید دید عالی داشته باشند
[ترجمه ترگمان] کنترل کننده های ترافیک هوایی باید دید خوبی داشته باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The accident caused her to lose her sight.
[ترجمه 😊MIRSMH] تصادف باعث شد که او بینایی خود را از دست بدهد .
|
[ترجمه گوگل] این تصادف باعث شد بینایی خود را از دست بدهد
[ترجمه ترگمان] تصادف او را از دست داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: the act or an instance of seeing.
مترادف: glance, glimpse, look, view

- The sight of the photograph made her gasp.
[ترجمه گوگل] دیدن عکس نفسش را برانگیخت
[ترجمه ترگمان] دیدن عکس، نفسش را حبس کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Our first sight of the mountains filled us with excitement.
[ترجمه گوگل] اولین نگاه ما به کوه ها ما را پر از هیجان کرد
[ترجمه ترگمان] اولین منظره کوه ها ما را هیجان زده کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: something that one sees.
مشابه: spectacle

- Their garden is a lovely sight in the spring.
[ترجمه roz] باغ انها در بهار منظره ی دوستداشتنی بوجود می اورد
|
[ترجمه گوگل] باغ آنها در فصل بهار منظره ای دوست داشتنی است
[ترجمه ترگمان] باغ آن ها در بهار منظره قشنگی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: a range of view, as on a particular occasion.
مترادف: eyeshot, eyesight, view

- He came into sight from behind the building.
[ترجمه گوگل] او از پشت ساختمان به چشم آمد
[ترجمه ترگمان] از پشت ساختمان بیرون آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: a noteworthy thing to see; spectacle.
مترادف: spectacle

- The Statue of Liberty is just one of the famous sights of New York City.
[ترجمه گوگل] مجسمه آزادی تنها یکی از دیدنی های معروف شهر نیویورک است
[ترجمه ترگمان] مجسمه آزادی تنها یکی از مناظر معروف شهر نیویورک است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: a device, as on a gun or telescope, that enables accurate aiming.
مترادف: bead

- This rifle is equipped with a first-rate sight.
[ترجمه امیرمحسن] این تفنگ مجهز به یک دوربین است.
|
[ترجمه گوگل] این تفنگ مجهز به دید درجه یک است
[ترجمه ترگمان] این تفنگ مجهز به یک دید اول است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: sights, sighting, sighted
(1) تعریف: to observe or suddenly see.
مترادف: descry, discern, espy, lay eyes on
مشابه: behold, discover, glimpse, observe, perceive, see

- After two months at sea, the captain sighted land.
[ترجمه امیرمحسن] پس از دو ماه در دریا، کاپیتان خشکی را دید.
|
[ترجمه گوگل] پس از دو ماه در دریا، ناخدا زمین را دید
[ترجمه ترگمان] پس از دو ماه در دریا ناخدای کشتی دیده شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- From the helicopter, the police sighted the man running over the field.
[ترجمه گوگل] پلیس از هلیکوپتر مردی را دید که در حال دویدن بر فراز میدان بود
[ترجمه ترگمان] پلیس از بالگرد بیرون آمد و مرد را دید که روی زمین می دود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to determine the exact placement of by using a surveying or navigating device.
مشابه: locate

- Our equipment sighted the enemy submarine.
[ترجمه گوگل] تجهیزات ما زیردریایی دشمن را رؤیت کرد
[ترجمه ترگمان] تجهیزات ما زیردریایی های دشمن را دیده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to direct or aim (a firearm or other device) at a target.
مترادف: aim
مشابه: direct, home, level, train
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: sighter (n.)
(1) تعریف: to look carefully in a particular direction.
مشابه: gaze, look, stare

(2) تعریف: to aim or look through a sight, as on a rifle.
مشابه: aim, home

جمله های نمونه

1. sight draft
برات دیداری

2. sight unseen
بدون دیدن ملک مورد معامله یا چیز مورد بحث

3. a sight better than his brother
یک دنیا بهتر از برادرش

4. a sight draft
برات دیداری

5. a sight that will make your heart sing
منظره ای که دلت را شاد خواهد کرد

6. a sight translation of a text
ترجمه ی نظری یک متن

7. a sight which was imprinted forever on her memory
منظره ای که برای همیشه در خاطرش نقش بسته بود

8. another sight will give us the ship's position
یک مکان یابی دیگر محل کشتی را برایمان معلوم خواهد کرد.

9. the sight of a graveyard saddens me
منظره ی گورستان مرا غمزده می کند.

10. the sight of blood always distressed him
دیدن خون همیشه او را آزار می داد.

11. the sight of injustice outraged her
دیدن ظلم او را سخت برآشفت.

12. the sight of the building gave me the hump
دیدن آن ساختمان مرا غمزده کرد.

13. the sight of the cadaver made her wince
از دیدن آن نعش یکه خورد.

14. the sight of those dying children was hurtful
دیدن آن کودکان مردنی (در حال مرگ) دردآور بود.

15. the sight sent a chill down his spine
آن منظره پشتش را لرزاند.

16. the sight that struck my eyes
منظره ای که به نظرم رسید

17. to sight a star
ستاره ای را رویت کردن

18. a sight for sore eyes
(عامیانه) منظره یا شخص خوشایند،چشم روشن کن

19. by sight
نظرا،بارویت،قیافتا

20. catch sight of
در یک نظر دیدن،ناگهان دیدن

21. catch sight of
1- دیدن،مشاهده کردن 2- متوجه شدن 3- در یک نظر زودگذر دیدن

22. in sight
نزدیک،درمدنظر،آشکار

23. lose sight of
فراموش کردن،از (هدف یا موضوع و غیره) پرت شدن

24. lose sight of
1- گم کردن،دیگر ندیدن 2- فراموش کردن،فروگذار کردن،در نظر نگرفتن

25. a familiar sight
منظره ی آشنا

26. a magnificent sight
منظره ی پرشکوه

27. a sorry sight
منظره ی اسف انگیز

28. a woeful sight
یک منظره ی غم افزا

29. at the sight of the cross she fell into an ecstasy
با دیدن صلیب به حالت خلسه فرو رفت.

30. loss of sight
از دست رفتن بینایی

31. the awful sight of christ on the cross
منظره ی بهت آور و احترام انگیز عیسی بر روی صلیب

32. at first sight
با اولین نگاه،در یا با نظر اول،با نخستین دیدار

33. out of sight
1- ناپیدا،ناپدید،خارج از میدان دید 2- دوردست،دورافتاده 3- (عامیانه - قیمت یا سطح زندگی و غیره) دست نیافتنی،خیلی بالا،سرسام آور 4- (خودمانی) عالی،معرکه

34. out of sight of
دور از دید،خارج از میدان دید،ناپیدا،درجای دوردست

35. bijhan lost his sight
بیژن بینایی خود را از دست داد.

36. love at first sight
عشق با نگاه اول

37. out of our sight
خارج از دید (یا نظر) ما

38. terrified at the sight of the corpse
وحشت زده در اثر دیدن جسد

39. to be in sight
در معرض دید بودن

40. victory is in sight
پیروزی نزدیک است.

41. at (or on) sight
1- به مجرد دیدن،فورا 2- (بازرگانی) دیداری

42. a ship hove into sight
یک کشتی به معرض دید ما آمد.

43. a sin in the sight of god
گناه در نظر خداوند

44. i shuddered at the sight of his blood
با دیدن خون او چندشم شد.

45. turned sick by the sight
دچار حالت تهوع در اثر دیدن آن منظره

46. come into (or within) sight (of)
وارد میدان دید (کسی) شدن،به نظر آمدن یا رسیدن

47. not by a long sight
ابدا،اصلا،به هیچ وجه

48. i only know him by sight
فقط قیافتا او را می شناسم.

49. my heart leaped at the sight of him
با دیدن او قلبم فرو ریخت.

50. she always fainted at the sight of blood
او همیشه با دیدن خون غش می کرد.

51. she flared up at the sight of him
به مجرد دیدن او ازجا دررفت.

52. she was repulsed by the sight of green flies on her food
دیدن مگس های سبز بر روی خوراک،دل او را به هم زد.

53. the boy was out of sight and out of sound
آن پسر نه در معرض دید بود و نه صدای کسی را می شنید.

54. the women shrieked at the sight of the mouse
زن ها با دیدن موش جیغ کشیدند.

55. this drug will clear her sight
این دارو دید چشم هایش را بهتر خواهد کرد.

56. all humans are equal in the sight of god
همه ی انسان ها در نظر خداوند برابرند.

57. her face lit up at the sight of her child
با دیدن فرزندش چهره اش روشن تر شد.

58. in order to build up the sight vocabulary of children
برای تقویت واژگان نظری کودکان

59. without makeup, her face is a sight
بدون بزک صورتش افتضاح است.

60. every human being is valuable in the sight of god
در نظر خداوند هر انسانی دارای ارزش است.

61. the three hungry men drooled at the sight of food
با دیدن خوراک آب از لب و لوچه ی سه مرد گرسنه جاری شد.

62. there wasn't even a single sail in sight
حتی یک کشتی هم به چشم نمی خورد.

63. to avert one's eyes from an ugly sight
چشم خود را از منظره زشتی برتافتن

64. truth as it appeared to his inward sight
واقعیتی که او باطنا درک می کرد

65. suddenly a deer came into my line of sight
ناگهان آهویی از راستای دید من رد شد (از مد نظرم گذشت).

66. we were lost in the desert with no relief in sight
در صحرا گم شده بودیم و از کمک خبری نبود.

67. he had fallen into the gutter and his clothes were a sight
توی جوی افتاده بود و لباس هایش تماشایی شده بود.

مترادف ها

بینایی (اسم)
acumen, insight, vision, sight, eyesight, eye, perspective, discernment, spectrum

نظر (اسم)
sight, verdict, view, advice, regard, opinion, look, viewpoint, thought, slant, discretion, observation, gander, esteem, ken, waff

هدف (اسم)
object, cause, objective, point, sight, aim, purpose, target, goal, mark, prick, scope, butt, bourgeon, bourn, bourne, burgeon, victim, parrot, quintain

منظر (اسم)
countenance, face, physiognomy, sight, appearance, aspect, phantom, perspective, image, facet, visage, phase, guise, spectrum, facies, fantom

دیدگاه (اسم)
sight, viewpoint, beacon, point of view, standpoint, peephole, look-out, peep sight

جلوه (اسم)
display, sight, show, seeming, parade, flourish, luster, flaunt, bravery, flash, showing, resplendence, resplendency

قیافه (اسم)
countenance, face, gesture, sight, look, semblance, expression, mien, gest, leer, snoot

چشم (اسم)
sight, eye, shiner, winker, optic, eyelet, winkers

دید (اسم)
vision, sight, eyesight, view, viewpoint, perspective, point of view, seeing, visibility, look-out

بینش (اسم)
intelligence, intuition, insight, sight, eyesight, seeing, ken

منظره (اسم)
object, vision, sight, view, prospect, perspective, picture, scene, outlook, scenery, landscape, spectacle

تماشا (اسم)
sight, observation, spectacle, viewing, sightseeing

باصره (اسم)
sight

قدرت دید (اسم)
sight

الت نشانه روی (اسم)
sight

رویت کردن (فعل)
sight

بازرسی کردن (فعل)
sight, proctor, search, examine, inspect, espy

دیدن (فعل)
sense, vision, sight, eye, view, notice, look, witness, perceive, observe, see, behold, distinguish, descry, twig, catch sight, contemplate

دید زدن (فعل)
appraise, sight

تخصصی

[مهندسی گاز] دیدگاه، دیدن، نشان کردن

انگلیسی به انگلیسی

• vision, ability to see; look, glimpse; spectacle; viewfinder; range of view; point of view; ridiculous appearance
see with the eyes, view; notice, discern; observe, look at carefully; locate in a viewfinder; equip with a viewfinder; direct, aim
sight is the ability to see.
a sight is something that you see, or the act of seeing it.
the sights are interesting places that are often visited by tourists.
if someone or something is sighted somewhere, they are seen there briefly or suddenly.
the part of a gun that helps you to aim it more accurately is called the sight or the sights.
see also sighted, sighting.
if someone or something appears to have certain characteristics at first sight, they appear to have them when you first meet them, although they may not actually be like that when you know them better.
if one thing is a sight better or a sight worse than a similar thing, it is very much better or very much worse; used in informal english.
if something is in sight, you can see it. if it is out of sight, you cannot see it.
if a result or a decision is in sight, it is likely to happen soon.
if you catch sight of someone, you see them suddenly or briefly.
if you know someone by sight, you can recognize them when you see them, but you have never spoken to them.
if someone is ordered to shoot on sight, they have to shoot someone as soon as they see them.
if you set your sights on something, you are determined to have it.
to lose sight of something: see lose.

پیشنهاد کاربران

ادراک، بینش
The bilnds don't have sight.
نابینایان نمی توانند ببینند
دیدارگاه
بینایی، دید، جاذبه
مثال: The beautiful sunset was a breathtaking sight.
غروب زیبا یک منظره ی خیره کننده بود.
دیدن، چشم انداز
The sight of the sunset over the ocean was truly magnificent.
دیدن غروب آفتاب روی اقیانوس واقعاً شگفت انگیز بود.
"Were this world worth a wing of a mosquito in the sight of Allah, He would not have given the disbeliever a drink of water thereof. "
"Authentic Hadith"
Sight اگه فعل باشه، درست هم معنی است با See. فقط یه کم تفاوت داره. فرقشش اینه که Sight دیدن چیزی که زیاد دیده نمیشه و به ندرت دیده میشه. اون نوع دیده شدن را میگن که دنبال یک چیز کلی گشتی و وقتی دیدیش و پیداش کردی میتونی بگی Sighted که شبیت Spotted هست.
...
[مشاهده متن کامل]

Sight رو میشه اینطوری ترجمه کرد:
رویت شدن - دیده شدن - دیدن
مثال:
◀️ Infantry sighted : پیاده نظام رویت شد ( برای دشمن )

site: a place
sight: sth to see
( sightseeing )
دوربینِ ( آر پی جی )
Sigh میشه آه کشیدن. Sight منظره دیدگاه، ویو، وانمود به دیدن چیزی و. . میشه
sight: دیدگان
every thing in sight makes sense : هر چیزی در دیدگان معنادار است.
Something that you see
sight ( گردشگری و جهانگردی )
واژه مصوب: دیدنی
تعریف: منظره یا به طورکلی آنچه ارزش دیدن داشته باشد
، پیش درآمد
دیدن. . . . مشاهده. . . . . . روئیت
علاوه بر معانی دوستان ،
چشم انداز هم معنی می دهد
منظور از دید ، دید تفکری و فهم نیز هست
( هر چیزِ توی ) دید، منظر و نما، نگاه
at first sight به دید اول
out of sight خارج از دید
get out from my sightاز جلو چشم دور شو
تیررس، معرض
دیدرس
اگه بدنبال این کلمه of بیاد، بمعنی مقدار بسیار زیاد هست. a large number or amount or extent
sight of blood

بینایی
نقدی
پول نقد
عندالمطالبه
دیداری
مناطق دیدنی
مشاهده
حس بینایی
منظره، ویو
قوه بینایی
at the sight of
به محض دیدن، به مجرد روئیت، به محض مشاهده
within sight : در دیدرس
دیدار ، برخورد دیداری ، مشاهده
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣١)

بپرس