shape

/ˈʃeɪp//ʃeɪp/

معنی: تجسم، صورت، اندام، سبک، شکل، قواره، طرز، ریخت، شکل دادن به، سرشتن، شکل دادن
معانی دیگر: دیس، دیسه، قالب، هیبت، شبح، نما، سایه، نگاره، سیما، تن (در برابر: چهره face)، بدن، هیکل، وضع، حال، حالت، ساختن، به شکل چیزی درآوردن، دیس دادن، (مجازی) تعیین کردن، شکل گرفتن، دیسدار شدن، قالبگیری کردن یا شدن، مخفف: ستاد کل نیروهای متفقین در اروپا

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: take shape
(1) تعریف: the outward appearance of something as characterized by its outline; form.
مترادف: contour, figure, form
مشابه: layout, mold, outline

- The child sorted the blocks by shape and by color.
[ترجمه samir_8203] کودک بلوک ها ( ی بازی اش ) را با توجه به شکل و رنگ مرتب کرد
|
[ترجمه مهدیه] میز شکل بیضه است
|
[ترجمه گوگل] کودک بلوک ها را بر اساس شکل و رنگ مرتب کرد
[ترجمه ترگمان] کودک قطعات را با شکل و به رنگ مرتب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The table has an oval shape.
[ترجمه مهدی] میز به شکل داریه است
|
[ترجمه گوگل] میز به شکل بیضی است
[ترجمه ترگمان] میز شکل بیضی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: organized arrangement; order.
مترادف: order, organization, structure
مشابه: condition, pattern, trim

- The project failed because it had no real shape.
[ترجمه گوگل] این پروژه شکست خورد زیرا شکل واقعی نداشت
[ترجمه ترگمان] این پروژه به این دلیل شکست خورد که هیچ شکل واقعی نداشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Writing often helps people to give shape to their ideas.
[ترجمه Amir] نوشتن غالباً به مردم در شکل دادن به ایده های خود کمک می کند.
|
[ترجمه گوگل] نوشتن اغلب به افراد کمک می کند تا به ایده های خود شکل دهند
[ترجمه ترگمان] نوشتن اغلب به مردم کمک می کند تا به ایده های خود شکل دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: physical condition.
مترادف: condition, trim
مشابه: form, repair

- An athlete needs to be in top shape for the competition.
[ترجمه ناشناس] ورزشکار باید در رقابات شکل بالایی داشته باشد
|
[ترجمه فرناز] یک ورزشکار برای رقابت باید از لحاظ بدنی در سطح بالایی باشد
|
[ترجمه گوگل] یک ورزشکار برای مسابقات باید در بهترین فرم باشد
[ترجمه ترگمان] یک ورزش کار باید برای رقابت شکل بالایی داشته باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: the form of one's body; figure.
مترادف: figure, form

- Our clothing is designed to fit all shapes.
[ترجمه گوگل] لباس های ما به گونه ای طراحی شده اند که با هر شکلی مناسب باشند
[ترجمه ترگمان] لباس ما برای تناسب با همه اشکال طراحی شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: assumed form or appearance; guise.
مترادف: form, guise, seeming

- These swindlers often take the shape of investment advisers.
[ترجمه گوگل] این کلاهبرداران اغلب شکل مشاوران سرمایه گذاری را به خود می گیرند
[ترجمه ترگمان] این swindlers اغلب شکل مشاوران سرمایه گذاری را می گیرند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: the combination of circumstances that defines a particular way of living, culture, or period.

- This was the unique shape of society at the turn of the century.
[ترجمه گوگل] این شکل منحصر به فرد جامعه در آغاز قرن بود
[ترجمه ترگمان] این شکل منحصر به فرد جامعه در ابتدای قرن بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: shapes, shaping, shaped
(1) تعریف: to give a certain form or shape to; mold.
مترادف: fashion, model, mold
مشابه: beat, cast, craft, create, form, frame, pattern, style

- We shaped the clay into a pot.
[ترجمه گوگل] خاک رس را به شکل قابلمه درآورده ایم
[ترجمه ترگمان] ما خاک رس رو به یه قوری تبدیلش کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to express verbally in a considered manner.
مترادف: express, speak, verbalize
مشابه: craft, design, fashion, frame, present

- She shaped her argument carefully.
[ترجمه گوگل] او استدلال خود را با دقت شکل داد
[ترجمه ترگمان] جمی ما با دقت argument را شکل داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to give a direction or character to.
مترادف: forge, model, mold
مشابه: carve, design, develop, direct, fashion, form, order, organize, plan, tailor

- He is shaping his life after that of his grandfather.
[ترجمه گوگل] او دارد زندگی خود را بعد از زندگی پدربزرگش شکل می دهد
[ترجمه ترگمان] او پس از مرگ پدربزرگش زندگی خود را شکل می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: shaped (adj.)
• : تعریف: to happen in a particular way (usu. fol. by "up").
مترادف: develop, form
مشابه: crystallize, emerge, materialize

- If our work shapes up well, we will take a vacation.
[ترجمه زرگل] اگر کارمان بگیرد، می توانیم به تعطیلات برویم
|
[ترجمه گوگل] اگر کارمان خوب پیش برود، مرخصی خواهیم گرفت
[ترجمه ترگمان] اگر کار ما به خوبی شکل بگیرد، ما به تعطیلات می رویم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. shape and weight are affections of bodies
شکل و وزن از خصایص اجسام است.

2. shape up or ship out
یا بهتر کار کن یا برو،یا رفتار خود را بهتر کن یا برو

3. the shape of the new car is a modification of last year's
شکل اتومبیل جدید با مختصر تعدیل،همان شکل پارسال است.

4. give shape to something (put something into shape)
به چیز شکل دادن،به وجود آوردن،بیان کردن

5. in shape
سرحال،سر و مر و گنده،ورزیده

6. take shape
شکل گرفتن،سازمان یافتن،نضج گرفتن

7. the shape of things to come
نمای آینده،تصویری از آنچه که روی خواهد داد

8. such events shape the future of each nation
چنین رویدادهایی آینده ی هر ملت را می سازند.

9. the diabolic shape of satan
شکل اهریمنی شیطان

10. your whole shape shows when you stand against the light
وقتی جلو نور می ایستی تمام هیکلت نمایان می شود.

11. (having) a nice shape
خوش ریخت

12. in any shape (or in any shape or form)
به هر شکل،اصلا،به هیچ وجه

13. in the shape of something (or someone)
به صورت چیزی (یا کسی)

14. lick into shape
(عامیانه) با کار و دقت زیاد سرو صورت دادن (به چیزی)

15. out of shape
1- از شکل افتاده،بد ریخت 2- فاقد ورزیدگی،نیازمند به ورزش

16. whip into shape
(عامیانه) با شدت عمل به صورت دلخواه در آوردن

17. dna has the shape of a helix
دی ان ا شکل حلزونی دارد.

18. events that will shape the destiny of our country
رویدادهایی که عاقبت کشور ما را شکل خواهند داد

19. nearly orbicular in shape
از نظر شکل تقریبا مدور

20. she retained her shape even long after death
او شکل خودش را حتی مدت ها پس از مرگ هم از دست نداد.

21. water takes the shape of its container
آب شکل ظرف را به خود می گیرد.

22. bent out of shape
(خودمانی) خشمگین،آشفته

23. get (oneself) into shape
(با ورزش) خود را ورزیده کردن،چست و چالاک کردن

24. an angel in human shape
فرشته ای در قالب انسان

25. he is in excellent shape for his age
با در نظر گرفتن سنش حالش خیلی خوب است.

26. lamia appeared in the shape of a snake
لامیا به صورت یک مار ظاهر شد.

27. the project was taking shape in her mind
آن طرح داشت در مغزش شکل می گرفت.

28. trouble came in the shape of a naughty kitten
دردسر به صورت یک بچه گربه ی شیطان ظاهر شد.

29. you'll be more in shape if you swim more
اگر بیشتر شنا کنی ورزیده تر می شوی.

30. he doesn't eat pork in any shape or form
او اصلا گوشت خوک نمی خورد.

31. the market has been in poor shape lately
اخیرا وضع بازار بد بوده است.

32. . . . otherwise you're a beast in the shape of a man
. . . ورنه ددی به صورت انسان مصوری

33. a monstrous watermelon which is in the shape of a large pyramid!
هندوانه ی عجیب الخلقه که به شکل هرم بزرگی است !

34. these computers are capable of sound and shape discrimination
این کامپیوترها قادر به شناختن فرق بین صدا و شکل می باشند.

35. get (or knock or lick) something into shape
سر و صورت دادن به چیزی،سامان بخشیدن

36. i have been swimming to get myself into shape
برای ورزیده کردن خود مدتی است که به شنا پرداخته ام.

37. we need a new principal to knock this old school into shape
نیاز به رییس جدیدی داریم که این مدرسه ی قدیمی را سر و سامان بدهد.

مترادف ها

تجسم (اسم)
apparition, substantiation, visualization, embodiment, incarnation, portrayal, projection, shape, hallucination, prosopopoeia

صورت (اسم)
face, invoice, figure, physiognomy, sign, aspect, form, visage, picture, shape, hue, file, roll, muzzle, list, schedule, effigy, roster, phase, facies

اندام (اسم)
organ, member, shape, body

سبک (اسم)
style, way, manner, mode, system, method, shape, fashion, casting, melting, molding

شکل (اسم)
likeness, figure, form, image, facet, rank, formation, shape, configuration, hue, gravure, vignette, medal, schema, shekel

قواره (اسم)
lot, shape, configuration

طرز (اسم)
way, sort, manner, mode, kind, form, method, how, shape, garb, genre, fashion, modus

ریخت (اسم)
form, shape, feature

شکل دادن به (فعل)
shape

سرشتن (فعل)
mix, knead, form, shape, create, mold

شکل دادن (فعل)
tool, shape, model, crystallize

تخصصی

[عمران و معماری] شکل - فرم
[برق و الکترونیک] شکل
[فوتبال] شکل-صورت
[نساجی] شکل - ریخت - قواره
[ریاضیات] اندام، دیس، شکل دادن، قالب دادن، قالب، شکل، مدل ساختن

انگلیسی به انگلیسی

• form; model; image; condition; fitness; mold
design; mold; form; direct; be formed, be molded
the shape of something is the form or pattern of its outline, for example whether it is round or square.
a shape is something which has a definite form, for example a circle, square, or triangle.
a shape is also an object or person that you cannot see clearly because it is too dark or too far away.
the shape of something such as a plan or organization is its structure and size.
if you shape an object, you cause it to have a particular shape.
to shape a thing or an activity means to cause it to develop in a particular way.
if someone or something is in good shape, they are in a good condition or state of health. if they are in bad shape, they are in a bad condition or state of health.
if you get someone or something that is in a poor condition into shape or if they get into shape, their condition improves so that it becomes satisfactory.
if someone licks you into shape, they make you think, work, or behave in the way that they think you should.
if you say that something comes in all shapes and sizes, you mean that there are many different types or designs of it, and that some types are very different to others.
you use in the shape of before mentioning exactly what you are referring to, after referring to it in a general way.
when something takes shape, it develops and starts to have a definite structure or shape.
if you say that you will not accept or tolerate something in any shape or form, you are emphasizing that you will not accept or tolerate it at all.
if someone or something is shaping up in a particular way, they are developing or progressing in that way.

پیشنهاد کاربران

شکل دادن، شکل
مثال: Exercise can help you shape your body.
ورزش می تواند به شما کمک کند تا بدنتان را به شکل دلخواه بدهید.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
تغییر دادن
عوض کردن ( نظر )
تاثیر گذاشتن
فعل shape گاهی به معنای تغییر دادن، یا نظر عوض کردن هم هست. مثلا:
I don't want anyone to shape my perception towards that movie
نمیخوام کسی نظرمو در مورد اون فیلم عوض کنه/نمیخوام کسی روی نظرم تاثیر بذاره.
shape: شکل
stroke: خط، ضربه، حرکت
بند و بساط یا به قول شما با کلاسا فرم
البته دخترم بطول از طرف ما لوتی ها زد
تاثیر پذیرفتن
تکوین
shape شکل وشمایل در مقایسه با فرم ( form ) ابتدایی تر محسوب می شوندمثلاماه به فرم کره بنظربرسد اماشمایل ان به صورت دو بعدی یک دایره به نظر رسد، در واقع فرم دقیقتره وشکل۳بعدی شیپ است:
Shapes are in 2D ( have length and width ) while forms are in 3D ( have length, width, and height )
شکل ظاهری مطرح است
حالت ، شکل گرفتن
The form of sth
نقش داشتن در
طرح
شکل دهی
خصلت
طبیعت
سرشت
ماهیت
فرم ، اندام، هیکل

تاثیر گذاشتن، ایجاد کردن، ساختن، اثرگذاری کردن
سازماندهی کردن
شکل و شمایل
فرم، قیافه، شکل، رسم، چهارچوب
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٩)

بپرس