rest

/ˈrest//rest/

معنی: سامان، استراحت، اسایش، نتیجه، باقی، باقی مانده، تکیه، رستی، بقایا، فراغت، دیگران، الباقی، موقعیت سکون، تجدید قوا، سایرین، ارمیدن، متکی بودن به، اسودن، استراحت کردن، راحت کردن، کردن، تکیه دادن
معانی دیگر: خواب، آسایش، آسودش، رامش، تنفس، سکون، وقفه، ایستش، راحتی خیال، آسوده خاطری، آسودگی، برآسودگی، آرامش، خوابیدن در بستر مرگ، خواب مرگ، مرگ، (مسافرت) منزلگاه، منزل، توقفگاه، بیتوته گاه، استراحتگاه، رامشگاه، تکیه گاه، نگهدار، - آسا، جا-، غنودن، آساییدن، آسودن، آرامش داشتن، آسوده خاطر بودن، فراغت داشتن، فارغ البال بودن، مرده بودن، در گورآسودن، آرام شدن یا کردن، آرامیدن، غیرفعال شدن، از کار باز ایستادن یا ایستاندن، ناکنشور شدن یا کردن، رها کردن، به حال خود گذاشتن، (درباره ی چیزی) کاری نکردن، (با: on یا upon یا in و غیره) قرار داشتن، متکی بودن، تکیه داشتن، لمیدن، لم دادن، به واسطه ی کسی بودن، مربوط به کسی بودن، وابستگی داشتن، از آن کسی بودن، (به ویژه چشم یا توجه) متوجه چیزی شدن، استراحت دادن، خواباندن، قرار دادن، گذاشتن، نهادن، هشتن، متکی کردن، لماندن، فرج، (موسیقی) مکث، سکوت، (موسیقی) علامت سکوت، رجوع شود به: caesura، به امید کسی بودن، (کشاورزی - زمین) بایر ماندن یا بودن، کشت نشده ماندن، (دادگاه) مدارک و شواهد جرم را تمام کردن، ایستاندن، متوقف کردن، تتمه، بقیه، مابقی، باقیماندن، - بودن، (مهجور) نگهداشتن، (قرون وسطی - زره سینه) جای زوبین، نیزه نگهدار، محل استراحت

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: at rest, lay (something) to rest
(1) تعریف: a state of relaxation or sleep that restores the body.
مترادف: repose

- With rest, she will recover soon.
[ترجمه گوگل] با استراحت، او به زودی بهبود می یابد
[ترجمه ترگمان] با استراحت، او به زودی بهبود پیدا خواهد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- You should get some rest before the big event tomorrow.
[ترجمه Maryam Haddadi] تو باید قبل از اتفاق بزرگ فردا یکم استراحت کنی
|
[ترجمه Vaniya] شما باید قبل از اتفاق بزرگ فردا کمی استراحت کنید
|
[ترجمه فالیا] قبل از مراسم به این بزرگی باید کمی استراحت کنید
|
[ترجمه Sara] قبل از رخداد بزرگ فردا بهتره کمی استراحت کنی
|
[ترجمه گوگل] شما باید قبل از رویداد بزرگ فردا کمی استراحت کنید
[ترجمه ترگمان] باید قبل از مراسم بزرگ یکم استراحت کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: the ease and comfort following exertion or work.
مترادف: break, time-out
مشابه: comfort, letdown, relaxation, repose, respite

- He needed a rest after moving all those boxes.
[ترجمه عبدالفرید] بعد از جابجایی اون همه جمبه او نیاز به یک استراحت داشت.
|
[ترجمه Sara] بعد از جابه جایی همه اون جعبه ها اون احتیاج داشت استراحت کنه
|
[ترجمه گوگل] او پس از جابجایی تمام جعبه ها به استراحت نیاز داشت
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه همه جعبه ها رو تکون داد نیاز به استراحت داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: relief from mental or emotional turmoil.
مترادف: letup, relief, respite

- The baby-sitter arrived to give her a rest from the baby's screaming.
[ترجمه گوگل] پرستار بچه از راه رسید تا از جیغ بچه به او استراحت بدهد
[ترجمه ترگمان] پرستار بچه آمد تا او را از جیغ بچه خلاص کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: something used as a support.
مترادف: support

- a head rest
[ترجمه گوگل] یک تکیه سر
[ترجمه ترگمان] و سرش را به گوشه ای دراز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: the cessation of life; death.
مشابه: death

- She went to her rest at the age of eighty-three.
[ترجمه گوگل] او در هشتاد و سه سالگی به استراحت خود رفت
[ترجمه ترگمان] در هشتاد و سه سالگی به خانه او رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: the ending or absence of motion.
مترادف: calm, cessation, stillness
مشابه: repose

- The baby is so active that his body is at rest only when he's sleeping.
[ترجمه گوگل] کودک به قدری فعال است که بدنش فقط در هنگام خواب استراحت می کند
[ترجمه ترگمان] بچه آنقدر فعال است که فقط در خواب است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: a place of shelter or lodging.
مترادف: shelter

(8) تعریف: in music, a distinct silence between tones, or the mark that indicates it.

- To start playing at the right place, you have to pay close attention to the rests.
[ترجمه گوگل] برای شروع بازی در مکان مناسب، باید به بقیه موارد توجه زیادی داشته باشید
[ترجمه ترگمان] برای شروع بازی در مکان مناسب باید به استراحت توجه کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: rests, resting, rested
(1) تعریف: to relax, esp. by sleeping or lying down.
مترادف: repose, unwind
متضاد: toil
مشابه: idle, loll, nap, recline, relax, retire, sleep

- I rest a bit on the couch after work before starting dinner.
[ترجمه گوگل] بعد از کار قبل از شروع شام کمی روی مبل استراحت می کنم
[ترجمه ترگمان] بعد از کار، قبل از شروع شام کمی روی کاناپه استراحت می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to terminate motion or activity.
مترادف: halt, stop
مشابه: cease, discontinue, end, pause, remain, sit, stand

- We'll get as much done as we can, but we'll rest at three o'clock.
[ترجمه گوگل] تا جایی که بتوانیم کارمان را انجام می دهیم، اما ساعت سه استراحت می کنیم
[ترجمه ترگمان] تا جایی که می توانیم کار را انجام می دهیم، اما در ساعت سه استراحت می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to become free of disturbance or anxiety.
مترادف: relax, repose
مشابه: daydream, groove, lie, vegetate

- They couldn't rest until they knew that their son was safe.
[ترجمه گوگل] آنها نمی توانستند استراحت کنند تا اینکه بدانند پسرشان سالم است
[ترجمه ترگمان] آن ها نمی توانستند تا زمانی که می دانستند پسرشون در امان است استراحت کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to be supported.
مترادف: lean, lie, sit
مشابه: be, remain, stand

- The planks rested against the wall.
[ترجمه گوگل] تخته ها به دیوار تکیه داده بودند
[ترجمه ترگمان] تخته ها به دیوار تکیه داده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: in law, to voluntarily end the presentation of evidence in a case.
مشابه: conclude, end, finish, stop

- The defense rests, Your Honor.
[ترجمه گوگل] دفاع آرام است، محترم
[ترجمه ترگمان] وکیل مدافع باید استراحت کنه، عالیجناب
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to remain, as with no further action.
مترادف: remain, stay
مشابه: lie, repose, ride, slumber, stand

- Let the matter rest.
[ترجمه گوگل] بگذارید موضوع حل شود
[ترجمه ترگمان] موضوع را حل کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: of a look or gaze, to linger on something.
مترادف: fall, linger
مشابه: gaze at, stare at

- Her eyes rested on the figure across the street.
[ترجمه علی ماشا اله زاده] چشمش به آن شخص اونطرف خیابان بود
|
[ترجمه گوگل] چشمانش به شکل آن طرف خیابان بود
[ترجمه ترگمان] نگاهش روی پیکر بی جان خیابان ثابت ماند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: rested (adj.), rester (n.)
(1) تعریف: to give relaxation to.
مترادف: retire, unwind
مشابه: idle, recline, refresh, relax, repose

- He rested his horse after their long ride.
[ترجمه گوگل] او پس از سواری طولانی آنها به اسب خود استراحت داد
[ترجمه ترگمان] اسب خود را پس از سواری طولانی بر اسب تکیه داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to put at rest.
مترادف: calm, ease, lighten
مشابه: lull, pacify, relax, soothe, tranquilize

- This music rests me.
[ترجمه گوگل] این موسیقی به من آرامش می دهد
[ترجمه ترگمان] این موسیقی به من متکی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to put against or on a support.
مترادف: lay, place, set
مشابه: deposit, lean, put, stand

- She rested her head on the table.
[ترجمه گوگل] سرش را روی میز گذاشت
[ترجمه ترگمان] سرش را روی میز گذاشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to bring to a stop or halt.
مترادف: halt, stop
مشابه: arrest, cease, discontinue, end, interrupt, stay

- We rested our conversation when the professor began the lecture.
[ترجمه صابر] وقتیکه استادسخنرانی را شروع کرد ما مکالمه مون را متوقف کردیم
|
[ترجمه گوگل] وقتی استاد سخنرانی را شروع کرد، به گفتگوی خود استراحت دادیم
[ترجمه ترگمان] وقتی که پروفسور شروع به سخنرانی کرد ما conversation را استراحت کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: in law, to voluntarily end the presentation of evidence in (a case).
مشابه: cease, conclude, discontinue, end

- We rest our case.
[ترجمه گوگل] ما به پرونده خود استراحت می دهیم
[ترجمه ترگمان] ما در مورد خودمون استراحت می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
(1) تعریف: a remaining piece or part.
مترادف: remainder
مشابه: remnant

- Do you want the rest of the cake?
[ترجمه گوگل] بقیه کیک رو میخوای؟
[ترجمه ترگمان] بقیه کیک رو می خوای؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: all the others.
مترادف: others, remainder

- One is black but the rest are red.
[ترجمه گوگل] یکی سیاه است اما بقیه قرمز هستند
[ترجمه ترگمان] یکی از آن ها سیاه است، اما بقیه قرمز هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: rests, resting, rested
• : تعریف: to remain or continue to be.
مترادف: continue, remain
مشابه: be, dwell, keep, lie, reside, stand, stay

- You can rest assured that I will help.
[ترجمه گوگل] شما مطمئن باشید که من کمک خواهم کرد
[ترجمه ترگمان] مطمئن باشید که من به شما کمک خواهم کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. rest after hard physical work
استراحت پس از کار بدنی سخت

2. rest assured!
مطمئن باش ! خیالتان راحت باشد!

3. rest brings health
استراحت سلامتی می آورد.

4. rest is needed to give poise to the nerves
استراحت برای آرامش اعصاب لازم است.

5. rest on one's laurels
به دستاوردها و پیروزی های قبلی خود قناعت کردن،غره شدن،به افتخارات گذشته تکیه ی بیجا کردن

6. rest on one's oars
برای استراحت توقف کردن

7. bed rest is indicated
استراحت در بستر تجویز می شود.

8. eternal rest
استراحت ابدی

9. foot rest
صندلی یا سه پایه که پاها را روی آن قرار می دهند،پای آسا

10. god rest you merry, sir!
خدا به شما آرامش بدهد،آقا!

11. god rest you, gentlemen!
خدا نگهدار،آقایان !

12. head rest
سرآسا،محل قرار دادن سر

13. i rest seven hours every night
هر شب هفت ساعت می خوابم.

14. midday rest
استراحت وسط روز

15. no rest soever
هیچگونه استراحت

16. the rest did him a world of good
آن استراحت یک دنیا برایش مفید بود.

17. the rest were sick
بقیه بیمار بودند.

18. to rest one's arguments on rumors
استدلال های خود را متکی بر شایعات کردن

19. at rest
1- خواب 2- ساکن 3- در حال استراحت 4- آسوده خاطر 5- مرده

20. a chin rest on a violin
جای چانه روی ویولن

21. a healthful rest
استراحت تندرستی بخش

22. a ten-minute rest period
یک تنفس ده دقیقه ای

23. food and rest energized the mountain climbers
خوراک و استراحت به کوهنوردان نیرو داد.

24. he will rest till he recruits his strength
استراحت خواهد کردتا نیروی خود را دوباره به دست آورد.

25. may he rest in peace!
خدایش بیامرزد!

26. most birds rest in their nest
بیشتر پرندگان در آشیانه ی خود استراحت می کنند.

27. lay to rest
به خاک سپردن،خاک کردن

28. lay to rest
خاک کردن،دفن کردن

29. a good night's rest invigorated him
استراحت کامل در تمام شب او را سرحال آورد.

30. a luxurious roadside rest
منزلگاه مجلل کنار جاده

31. a spot of rest
قدری استراحت

32. eight hours of rest every night
هشت ساعت خواب در هر شب

33. how can we rest when others are suffering
وقتی که دیگران رنج می برند ما چطور بتوانیم آسوده خاطر باشیم.

34. i froze the rest of the fish
بقیه ی گوشت ماهی را گذاشتیم یخ بزند.

35. let the matter rest for a while
بگذار تا مدتی این قضیه به حال خود بماند.

36. mehri wants to rest well during her vacation
مهری می خواهد در دوران مرخصی خوب استراحت کند.

37. much of the rest belongs to me
بیشتر باقی مانده به من تعلق دارد.

38. she will not rest until she finds her desires
تا به آرزوهایش نرسد آرام نخواهد نشست.

39. to snatch some rest while there is still time
تا وقت هست قدری استراحت کردن

40. to take a rest
استراحت کردن

41. we lofted the rest of the hay
بقیه ی کاه را در اطاق بالای طویله انبار کردیم.

42. where is the rest of the money?
بقیه ی پول کجاست ؟

43. a state of complete rest
حالت سکون کامل

44. after a bit of rest she became calmer
پس از قدری استراحت آرامتر شد.

45. don't read any more; rest your eyes!
دیگر نخوان ; به چشمانت استراحت بده !

46. he lagged behind the rest because his shoes were hurting his feet
او از دیگران عقب ماند چون کفش هایش پاهایش را می زد.

47. the doctor recommended more rest
دکتر استراحت بیشتری را تجویز کرد.

48. when we pass this rest at the fork of the road, we will never come together again
از این دو راه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

49. may he (or she) rest in peace
خدا او را بیامرزد،الهی قرین آرامش ابدی بشود

50. set one's heart at rest
خیال خود را راحت کردن،غصه نخوردن،از دلواپسی درآمدن

51. a jealous person has no rest
حسود هرگز نیاسود

52. five dollars down and the rest in installments
پنج دلار نقد و بقیه به صورت اقساط

53. lie back and take a rest
لم بده و استراحت کن.

54. the body was laid to rest with due military ceremonies
جسد را طی مراسم نظامی شایسته به خاک سپردند.

55. the rumors were laid to rest
به شایعات خاتمه داده شد.

56. they laid her bones to rest in a church
جسدش را در کلیسایی به خاک سپردند.

57. to have need of a rest
احتیاج به استراحت داشتن

58. weekdays we work; weekends we rest
در روزهای هفته کار می کنیم و در تعطیلی آخر هفته استراحت می کنیم.

59. his father went to his eternal rest
پدرش به خواب ابدی فرو رفت.

60. she remained a maiden for the rest of her life
تا آخر عمر مجرد باقی ماند.

61. the shop stood apart from the rest of the village
مغازه در فاصله کمی از دهکده قرار داشت.

62. all activities have come to a complete rest
کلیه ی فعالیت ها کاملا متوقف شده است.

63. the doctor said i must have complete rest
دکتر گفت که باید استراحت کامل داشته باشم.

64. zari decided to stay single for the rest of her life
زری تصمیم گرفت تا آخر عمر شوهر نکند.

65. a special trait singles him out from the rest
ویژگی خاصی او را از دیگران جدا می کند.

66. he gave me five dollars and kept the rest
او پنج دلار به من داد و بقیه را برای خود نگه داشت.

67. his father was certified (insane) and spent the rest of his life in a mental hospital
پدرش را دیوانه شناختند و بقیه ی عمرش را در بیمارستان روانی سپری کرد.

68. i got off the bicycle and walked the rest of the way through heavy snow
از دوچرخه پیاده شدم و بقیه ی راه را از میان برف سنگین پیاده رفتم.

69. in their farm, hired help ate with the rest of the family
در مزرعه ی آنها کارگران اجیر با بقیه ی خانواده خوراک می خوردند.

70. night came but did not bring along any rest
شب آمد ولی با خود آرامش نیاورد.

مترادف ها

سامان (اسم)
capability, skill, wealth, border, abutment, order, country, region, knowledge, rest, target, welfare, calmness, furniture, arms, mind, wit, repose, well-being

استراحت (اسم)
rest, relaxation, breather, respite, repose, recumbency, surcease

اسایش (اسم)
rest, welfare, weal, comfort, easement

نتیجه (اسم)
resolution, rest, growth, conclusion, success, effect, hatch, result, sequence, sequel, corollary, consequence, outcome, upshot, harvest, outgrowth, sequela

باقی (اسم)
rest, residuum, remainder, gleanings, remains, leftovers, leavings

باقی مانده (اسم)
rest, surplus, residue, fragment, debris, odds and ends, residuum, remainder, remnant, dregs, leavings, loose end, survivor

تکیه (اسم)
stop, support, stay, emphasis, rest, reliance, prop

رستی (اسم)
rest, force

بقایا (اسم)
rest, leftover, vestige, remains, reliquiae, remnants

فراغت (اسم)
rest, relief, leisure, rescue, obviation, leisure time

دیگران (اسم)
rest

الباقی (اسم)
rest

موقعیت سکون (اسم)
rest

تجدید قوا (اسم)
rest, refection

سایرین (اسم)
rest, remainder

ارمیدن (فعل)
rest, repose

متکی بودن به (فعل)
rest

اسودن (فعل)
rest, nestle, unbuckle

استراحت کردن (فعل)
retire, rest, lair, lie up, outstretch, lie off, lie down, unbuckle, lie by

راحت کردن (فعل)
rest, lighten, ease, relax

کردن (فعل)
rest, joint, do, perform, have, ramble, char, relocate, gig, kick in

تکیه دادن (فعل)
accent, accentuate, bolster, emphasize, rest

تخصصی

[عمران و معماری] باقیمانده - سکون - بدون حرکت - ساکن
[برق و الکترونیک] سکون، استراحت
[فوتبال] استراحت
[مهندسی گاز] سکون، پایه، تکیه گاه، تکیه کردن
[حقوق] اعلام پایان ارائه ادله و مدارک (توسط یک طرف دعوی)
[ریاضیات] باقیمانده، مانده، سکون تفاضل، بقیه، باقیمانده ی آن

انگلیسی به انگلیسی

• remainder, something that is left over; surplus, excess; repose, sleep; relaxation; support, device for resting upon; cessation of activity; interval of silence corresponding to one of the possible time values within a measure (music)
repose, relax, sleep; lean against, place against; be based or founded upon; halt, bring to a stop; remain, stay; complete the presentation of a legal case
the rest of something is all that remains of it.
when you have been talking about one member of a group of things or people, you can refer to all the other members as the rest.
if you rest, you do not do anything active for a period of time.
if you get some rest or have a rest, you sit or lie down and do not do anything active.
if something such as an idea rests on a particular thing, it depends on that thing; a formal use.
if a responsibility or duty rests with you, you have that responsibility or duty; a formal use.
if something rests somewhere, its weight is supported there.
if your eyes rest on something, you stop looking round you and look at that thing; a literary use.
a rest is also an object used to support something.
see also rested.
when a moving object comes to rest, it stops.
if you put someone's mind at rest or set their mind at rest, you say something that stops them worrying.

پیشنهاد کاربران

در اختیار
استراحت
مثال: She sat down to rest for a few minutes.
او نشست تا برای چند دقیقه استراحت کند.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
به حال خود گذاشتن
به حال خود رها کردن
( در موسیقی ) سکوت
Im going to put my rest money in the bank
میخوام بقیه پولمو توی بانک بزارم
یکی از معناهای rest �بقیه ، مابقی� است
اما این معنی معمولا زمان هایی لحاظ می گردد که rest فعل نباشد و به حالت معرفه آمده باشد.
به مثال زیر دقت بفرمایید:
The rest of the desk was covered with papers
...
[مشاهده متن کامل]

در مثال بالا، the rest آمده و این کمک می کند که ما متوجه بشویم منظور فعلِ �استراحت کردن� نیست.

🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : rest
✅️ اسم ( noun ) : rest / restfulness / restiveness / restlessness
✅️ صفت ( adjective ) : rested / restful / restive / restless
✅️ قید ( adverb ) : restfully / restively / restlessly
REST
رکورد
Relax:استراحت کوتاه مدت
Rest:استراحت بلندمدت�چند روزه�
آرمیدن
بقیه
باقیمانده
باقی
فراغت، تفریح، سرگرمی
رست ( Rest ) ابزاری است که برای دسترسی چوب بیلیارد به نقاط دورتر میز به آن احتیاج دارید. چوب بر روی رست قرار می گیرد و بازیکن به کمک آن می تواند به توپی که در فاصله ای دور تر از دسترس اوست، ضربه بزند. رست ها اشکال، اندازه و انواع مختلفی دارند.
rest ( موسیقی )
واژه مصوب: سکوت
تعریف: 1. بازة زمانی که در آن صدایی شنیده نمی شود 2. هر یک از نشانه هایی که در نت نگاری برای دیرشی مشخص در نظر گرفته شده است و در آن صدایی شنیده نمی شود

استقرارپیداکردن / ماندن : Rest in the experiencing of breathing. ( اصطلاحی است در مراقبه به این معنی که بر تجربه ی نَفَس خود استقرار پیدا کنید. بر تجربه ی نَفَس تان بمانید. )
آرام و قرارپیداکردن :
منزل کردن
قراردادن / قرارداشتن : That book rests on the table
گذاشتن

قرار دادن، گذاشتن
در مورد روح مرده��� آرامش یافتن
Others
به عهده. . . .
the responsibility for such a decision usually rests with the therapist
استراحت کردن، دیگران، سایرین، باقی و. . . .
فعل:متکی بودن به
بقیه، سایر، سایرین
یک شعار استعماری می گه:
The West and the rest
غرب و سایرین
پیشتر اینگونه بوده
The West and the east
غرب و شرق
Your soul will never rest : روحت هرگز استراحت نمیکنه و در آرامش نخواهد بود
The rest of the BA years : باقیمانده سالهای دوره لیسانس
Rest of my life : باقی عمرم / استراحتِ زندگی من هم معنی میده ولی دقیق ترش همون باقی عمر من هستش
rest
واژه ای ایرانی - اروپایی است و هم ریشه با :
رَست یا رِست در رَستاخیز یا رِستاخیز
رِستاخیز : رِست - آ - خیز
رِست = به جای مانده ی یک مُرده یا لاشه که اُستخوان ها می باشد.
آ - = میان وند
خیز = بَرخاستن ، بَرخِستَن
رِستاخیز = بُلَند شدن باقی مانده ( بَغی مانده ) مُردگان
ما بقی
It was muggy for the rest of day.
به معنای جای زخم
across his chest is scabbards rest
روی سینه اش جای شمشیر
بقیه
I do the rest
بقیش با من
سوپرت دستگاه تراش
استراحت کردن. . . اما برای بریتانیایی ها rest به معنی سرویس بهداشتی می باشد. . . ( rest room ( USاتلق استراحت. . . rest room of britain isسرویس بهداشتی
Rest بمعنای مابقی ) باقی مانده هست
اما اگر با verb مثل take بیاد به معنای استراحت کردن میشه
باقی مانده یا ما بقی یه چیزی
منظور همون اضافی هاست

اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﻳﻠﻜﺲ ﻛﺮﺩﻥ
اﺳﺘﺮاﺣﺖ
استراحت ، بقیه ، مابقی ، آرامش پیدا کردن 🍉
the doctor told him that he should rest for a few days
دکتر به اون گفت که باید چند روز استراحت کنه
get some rest
کمی استراحت کردن

استراحت کردن

In the rest of the book
در ادامه ی کتاب
Rest =ادامه
استراحت مابقی
فرصت
I want the rest of you to find information about them.

محل نگه داری زوبین
بقیه. . مابقی
( . Other people or things that are left : the rest ( n
آسودگی خاطر
باقی مانده
آسودش، رامش، تنفس، وقفه، ایستش، راحتی خیال، آسوده خاطری، آسودگی، برآسودگی، آرامش، خوابیدن در بستر مرگ، خواب مرگ، مرگ، ( مسافرت ) منزلگاه، منزل، توقفگاه، بیتوته گاه، استراحتگاه، رامشگاه، تکیه گاه، نگهدار،
...
[مشاهده متن کامل]
- آسا، جا - ، غنودن، آساییدن، آسودن، آرامش داشتن، آسوده خاطر بودن، فراغت داشتن، فارغ البال بودن، مرده بودن، در گورآسودن، آرام شدن یا کردن، آرامیدن، غیرفعال شدن، از کار باز ایستادن یا ایستاندن، ناکنشور شدن یا کردن، رها کردن، به حال خود گذاشتن، ( درباره ی چیزی ) کاری نکردن، ( با: on یا upon یا in و غیره ) قرار داشتن، متکی بودن، تکیه داشتن، لمیدن، لم دادن، به واسطه ی کسی بودن، مربوط به کسی بودن، وابستگی داشتن، از آن کسی بودن، ( به ویژه چشم یا توجه ) متوجه چیزی شدن، استراحت دادن، خواباندن، قرار دادن، گذاشتن، نهادن، هشتن، متکی کردن، لماندن، فرج، ( موسیقی ) مکث، سکوت

استراحت کردن
1 - استراحت کردن - استراحت دادن به
2 - استراحت - فراغت
3 - بقیه - باقی
rest on /upon:
1 - بستگی داشتن به - وابسته بودن به - متکی بودن به
2 - ناشی بودن از
have /take a rest:
استراحت کردن
آرامش داشتن
مابقی چیزی
بقیه
خوابیدن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥١)

بپرس