put on

/pʊtˈɑːn//pʊtɒn/

معنی: انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن
معانی دیگر: 1- پوشیدن، تن کردن 2- (وزن) اضافه کردن 3- وانمودن کردن 4- (ترمز) گرفتن 5- (نمایش) به صحنه آوردن، vi vt : تحمیل کردن، assumed تصنعی، وانمود شده

بررسی کلمه

عبارت ( phrase )
(1) تعریف: to dress in.
مترادف: don, slip on
متضاد: remove
مشابه: dress, wear

(2) تعریف: to perform (a show).
مترادف: perform, stage
مشابه: mount, produce, represent
صفت ( adjective )
• : تعریف: done or assumed deceptively; pretended.
مشابه: counterfeit, fictitious

- a put-on display of anger
[ترجمه آرمین] یک نمایش ساختگی از خشم
|
[ترجمه کره لاور 🦋🍡] پوشیدن چیزی 🥲🌱
|
[ترجمه گوگل] نمایش خشم
[ترجمه ترگمان] نمایش گذاشته شده از عصبانیت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
(1) تعریف: (informal) a deception done to amuse or tease; hoax.

- That news report was a put-on.
[ترجمه آرمین] اون خبرهای جدید همگی ساختگی بودند.
|
[ترجمه گوگل] آن گزارش خبری ساختگی بود
[ترجمه ترگمان] اون گزارش خبری بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: an affected manner, attitude, or appearance.
مشابه: mannerism

- Her air of sophistication is a put-on.
[ترجمه گوگل] هوای پیچیدگی او یک لباس پوشیدن است
[ترجمه ترگمان] هوا پر از پیچیدگی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. The fault of the horse is put on the saddle.
[ترجمه بهار] عیب اسب بر زین گذاشته می شود.
|
[ترجمه گوگل]عیب اسب را بر زین می گذارند
[ترجمه ترگمان]تقصیر اسب روی زین است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

2. The prisoner was put on probation .
[ترجمه گوگل]این زندانی مشروط شد
[ترجمه ترگمان]زندانی را عفو کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. The Whites settled down, bought a house, and put on the dog.
[ترجمه گوگل]سفیدها مستقر شدند، خانه ای خریدند و سگ را پوشیدند
[ترجمه ترگمان]سفیدها settled کردند، یک خانه خریدند و سگ را گذاشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. Shuck your dirty shirt and put on a new one.
[ترجمه ثمینا] پیراهن کثیفت را دربیاور و یک جدیدش را بپوش
|
[ترجمه گوگل]پیراهن کثیف خود را بپوشید و پیراهن نو بپوشید
[ترجمه ترگمان]لباست را باز کن و لباس نو بپوش
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. I'd put on ten kilos and felt gross in my bikini.
[ترجمه بهنام دهباشی] ده کیلو وزنم اضافه شده بود در بیکینی ام احساس چغر بد بدن بودن می کردم . . منظور احساس زشتی
|
[ترجمه گوگل]ده کیلو می پوشیدم و در بیکینی ام احساس زشتی می کردم
[ترجمه ترگمان]۱۰ کیلو وزن کم کرده بودم و با بیکینی هام حالم بهم خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. Put on some music to liven things up.
[ترجمه گوگل]کمی موسیقی بگذارید تا همه چیز زنده شود
[ترجمه ترگمان] یه کم موسیقی برای زنده شدن بذار
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. She put on a quick dab of lipstick and rushed out.
[ترجمه گوگل]سریع رژ لب زد و با عجله بیرون رفت
[ترجمه ترگمان]او تکه ای از ماتیک را روی لب گذاشت و بیرون رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. I put on some nice soothing music.
[ترجمه گوگل]یه آهنگ آرامش بخش خوب گذاشتم
[ترجمه ترگمان] یه کم موسیقی آرامش بخش درست کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Great pressure was put on the police to catch the terrorists as soon as possible.
[ترجمه Artin] فشار بسیاری بر پلیس وارد بود تا هرچه زودتر تروریست ها را دستگیر کند.
|
[ترجمه گوگل]فشار زیادی بر پلیس وارد شد تا هر چه زودتر تروریست ها را دستگیر کند
[ترجمه ترگمان]فشار زیادی بر پلیس وارد شد تا تروریست ها را هر چه زودتر دستگیر کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. When he put on the wig and false moustache I could have died.
[ترجمه گوگل]وقتی او کلاه گیس و سبیل های دروغین را گذاشت، من می توانستم بمیرم
[ترجمه ترگمان]وقتی کلاه گیس و سبیل مصنوعی می داد، می توانستم بمیرم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. He turned off the television, put on his coat and walked out.
[ترجمه گوگل]تلویزیون را خاموش کرد و کتش را پوشید و بیرون رفت
[ترجمه ترگمان]تلویزیون را خاموش کرد، کتش را پوشید و بیرون رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. She combed her hair and put on some lipstick.
[ترجمه موژان] موهایش را شانه کرد و رژ لب زد ( قرار داد )
|
[ترجمه گوگل]موهایش را شانه کرد و مقداری رژ لب زد
[ترجمه ترگمان]موهایش را شانه زد و رژلب زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. I put on a new pair of nylon socks.
[ترجمه F] من یک جفت جوراب نایلونی می پوشم
|
[ترجمه گوگل]یک جفت جوراب نایلونی جدید پوشیدم
[ترجمه ترگمان]من یه جفت جوراب نایلونی جدید پوشیدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. He put on his gloves and went out.
[ترجمه گوگل]دستکش هایش را پوشید و بیرون رفت
[ترجمه ترگمان]دستکش هایش را پوشید و بیرون رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

انجام دادن (فعل)
accomplish, complete, achieve, do, perform, carry out, fulfill, make, implement, administer, administrate, put on, pay, char, consummate, do up, effectuate

بکار انداختن (فعل)
agitate, use, exploit, operate, exercise, activate, actuate, put on

افزودن (فعل)
inset, increase, adjoin, add, enhance, augment, append, eke, subjoin, aggrandize, amplify, put on, imp, preponderate, redouble

وانمود کردن (فعل)
represent, assume, sham, look, affect, feign, pretend, fake, seem, feint, simulate, put on, dissemble, lead on, personate

زدن (فعل)
cut off, cut, attain, get, strike, stroke, hit, play, touch, bop, lop, sound, haze, amputate, beat, slap, put on, tie, fly, clobber, slat, belt, whack, drub, mallet, chap, throb, imprint, knock, pummel, bruise, pulsate, spray, bunt, pop, frap, smite, nail, clout, poke, ding, shoot, pound, inject, lam, thwack, snip

پوشاندن (فعل)
ensconce, envelop, case, apparel, cover, mask, conceal, coat, veil, put on, sod, line, vest, deck, belay, bestrew, jacket, blanket, sheathe, shingle, camouflage, submerge, overcast, immerse, shroud, clothe, wear, crown, endue, infold, indue, suffuse

اعمال کردن (فعل)
apply, exert, put on

بخود بستن (فعل)
assume, sham, feign, pretend, simulate, put on, arrogate, playact

دست انداختن (فعل)
flout, game, fool, ridicule, put on, kid, banter, spoof, hoax, gibe, befool, mock, bullyrag, lark, laverock

تحمیل کردن (فعل)
burden, task, put on, impose, inflict, protrude, constrain, horn in, saddle

صرف کردن (فعل)
decline, have, put on, inflect, conjugate, spend, expend

پوشیدن (فعل)
hide, cover, put on, overlay, don, wear, endue, enshroud, indue

برتن کردن (فعل)
put on, don

گذاردن (فعل)
pose, import, set, put on, instate, invest, imprint, repose, lay, thole

وانمود شدن (فعل)
pose, seem, put on

بکار گماردن (فعل)
put on

تخصصی

[ریاضیات] نوشتن

انگلیسی به انگلیسی

• wear, clothe oneself with; load; pretend

پیشنهاد کاربران

put - on ( deception ) . It was an elaborate put - on which I almost believed
سوری و قالبی
معنی های گسترده ای داره مطابق با جمله
اجرا کردن، جعلی، کلک وحقه، وانمود کردن و. . .
!Ok, game is over. You put on a weak show
خب، بازی تموم شد. تو ایش ضعیفی رو اجرا کردی!
Always remember depression is hard to notice in most people. They can still put on a good face to the public. But it s in private when the real pain starts
...
[مشاهده متن کامل]

همیشه به خاطر داشته باش تشخیص افسردگی در اکثر آدم ها سخته. آن ها می تونند به مردم وانمود کنند که حالشون خوبه. اما در خلوت خودشون هست که درد واقعی شروع میشه.

برگزار کردن
تجویز کردن ( دارو )
شروع به آشپزی کردن
He put the dinner on
put on: پوشیدن
put someone on the phone به معنی "گوشی تلفن رو به کسی دادن" هست
get dressed✅
لباس پوشیدن ( مناسب یک موقعیت خاص مثل محل کار، عروسی . . )
I need to get dressed for work.
get ready ✅
آماده شدن ( برای هر اقدامی چه حاضر شدن و بیرون رفتن چه حمام رفتن چه درس خوندن و . . )
...
[مشاهده متن کامل]

I need to get ready for my date tonight.
wear✅
چیزی به تن داشتن I am wearing a dress today
پوشیدن Usually I wear black, grey, or brown.
❗مدل دادن، حالت دادن به مو She wore her hair loose.
have on✅
یک تیکه چیزی به تن داشتن ( رایج تر از wear )
He has on a red shirt
put on✅
عمل پوشیدن لباس ( بیشتر موقع حاضر شدن و بیرون رفتن )
I put on my coat before leaving the house.

Put on pounds
اضافه وزن داشتن، چاق شدن
در پزشکی: تحت ( درمان ) قرار گرفتن.
patient was immediately put on intravenous therapy
راه اندازی ، انجام دادن
to do an activity, esp. one that others can watch
markets put on at a particular time of the year.
The second graders want to put a play on.
The experience of putting on a campaign was exciting
به نمایش گذاشتن ، به صحنه آوردن
put on an exhibition
وزن اضافه کردن
put on weight
پوشیدن
put on the jacket یا put the jacket on
( در معنی پوشیدن ، یک فعل جدا پذیر هست یعنی مفعول ( به غیر از مغعول ضمیر ی ) هم میتونه بین دوتا قسمت فعل بیاد و هم در اخر )
دم کردن ( مثل دم کردن قهوه، چای و . . . )
Put on اضافه کردن وزن
گذاشتن، گذاشته شدن. . برای مثال :برای فروش گذاشته شدن
ترمز کردن
I put on the brakes
=
I braked
Put on my makeup
آرایش کردن
به معنی" درست کردن سر و وضع" هم میشه،
مثلا
Let me put my face on before you take a photo
یعنی قبل اینکه عکس بگیری بزارم یکم سر و ریختمو درست کنم.
Put it on روشن کردن چیزی
He put the kettle on
او کتری را روشن کرد
سیخ زدن ( کباب و گوشت )
نمایش دادن ، برگزارکردن
مثل :Puton an exhibit
پوشیدن
گذاشتن ( هدفون و. . . )
گذاشتن ( فیلم و موسیقی )
نمایش اجرا کردن برگزار کردن ( مسابقه و. . . )
آرایش کردن
کرم و . . . زدن
وزن اضافه کردن
روشن کردن
...
[مشاهده متن کامل]

به حساب زدن روی حساب آوردن، به بدهی اضافه کردن
گوشی تلفن را به کسی دادن
سربه سر گذاشتن دست انداختن
فراهم کردن
وانمود کردن ادای چیزی را در آوردن
ادا نمایش
افزودن اعمال کردن، مالیات بستن
روی چیزی شرط بستن
( غذا و. . . ) آماده کردن درست کردن

Wear = Put on بر تن کردن ، پوشیدن
پیاده سازی مطالب
در معامله به معنی �به جریان انداختن� معامله
گوشی را به دست کسی دادن.
کارگذاشتن و راه اندازی کردن، راه انداختن
I must put on a new lock
سر کار گذاشتن کسی.
گوشی رو دست کسی دادن
Put him on گوشی رو بده بهش
کرم یا پماد مالیدن
Put on sunscreen
ضد آفتاب زدن
به معنی پوشیدن، ( وزن ) اضافه کردن، اجرا کردن
تدارک دیدن، فراهم کردن
She put on a wonderful meal for us.
They've put on a late - night bus service for students
چاق شدن
چاق تر شدن
پخش کردن/گذاشتن یک فیلم یا موسیقی برای دیدن/شنیدن )
. produce sth; perform:We are putting on a concert

برقرار کردن تشکیل دادن برپا کردن
مثلا Put on an online class, concert, exhibit, showو غیره
1 - انجام دادن. . . . . . . . 2 - برتن کردن
بستن به خود
Put on your belt ( کمربندت را ببند )
زدن ( کرم, لوسیون, ضدآفتاب )
Wait a minute I must put my coat on on behalf of the cold weather
On vacation I put on a lot of weight because I just sit around
Can u put the lights on ?!!I can’t see u!!
وزن کم کردن
بکار گرفتن
ارائه کردن/دادن
پوشیدن
وانمود کردن
pretend to have a particular feeling
She is not really happy - she is just putting it on
اون واقعا خوشحال نیست اون فقط داره وانمود میکنه

برانگیختن
تحریک کردن
اجرا کردن
Put on=گذاشتن یا پوشیدن هرچیزی روی بدن مثل: پوشیدن لباس ، گذاشتن هنذفری یا عینک و. . .
Ex:I’ll have to put my glasses on; I can’t read the sign from here.
Opp: take off
Ex:He took off his uniform and put on a sweater and trousers.
سر به سر کسی گذاشتن
پوشیدن، پوشاندن, اراستن، تحمیل کردن, گذاردن, وانمود شدن
چاق شدن

روشن کردن که با turn on و switch on هم معنیه
ترتیب دادن ( مهمانی، مراسم و . . . )
اصطلاح PUT ON به معنی پوشیدن اضافه شود
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٤)

بپرس