فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: presses, pressing, pressed
حالات: presses, pressing, pressed
• (1) تعریف: to bear down on with strong or moderate pressure.
• مشابه: compact, compress, crowd, crush, impact, punch, squash, squeeze
• مشابه: compact, compress, crowd, crush, impact, punch, squash, squeeze
- The doctor pressed the patient's abdomen to see if she had pain there.
[ترجمه A] دکتر شکم بیمار را فشار داد تا ببیند آیا درد دارد یا نه|
[ترجمه گوگل] دکتر شکم بیمار را فشار داد تا ببیند آیا در آنجا درد دارد یا خیر[ترجمه ترگمان] دکتر شکم بیمار را فشار داد تا ببیند آیا درد دارد یا نه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to cause to be a certain way by bearing down on with moderate pressure.
- Some edges of the paper were curling up, so she pressed them flat.
[ترجمه گوگل] برخی از لبه های کاغذ در حال خم شدن بودند، بنابراین او آنها را صاف فشار داد
[ترجمه ترگمان] قسمتی از کاغذ مچاله شده بود، به طوری که آن ها را صاف نگه داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] قسمتی از کاغذ مچاله شده بود، به طوری که آن ها را صاف نگه داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to push or force in a particular direction.
• مترادف: push
• مشابه: depress, drive, force, impact, impel, pin down, propel, thrust
• مترادف: push
• مشابه: depress, drive, force, impact, impel, pin down, propel, thrust
- You need to press the button down to turn off the alarm.
[ترجمه گوگل] برای خاموش کردن آلارم باید دکمه را فشار دهید
[ترجمه ترگمان] باید دکمه رو فشار بدی تا دزدگیر رو خاموش کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] باید دکمه رو فشار بدی تا دزدگیر رو خاموش کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to make flat or smooth.
• مشابه: calender, flatten, hot-press, iron, mangle, smooth
• مشابه: calender, flatten, hot-press, iron, mangle, smooth
- His mother pressed his shirts.
[ترجمه overdose] مادرش پیراهنش را صاف کرد {اتو کرد}|
[ترجمه گوگل] مادرش پیراهن هایش را فشار داد[ترجمه ترگمان] مادرش پیراهنش را فشار داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to hold or embrace closely.
• مترادف: embrace, hug, squeeze
• مشابه: clasp, embosom, envelop, hold
• مترادف: embrace, hug, squeeze
• مشابه: clasp, embosom, envelop, hold
- The woman pressed her baby close to shield him from the rain.
[ترجمه گوگل] زن نوزادش را به او نزدیک کرد تا از باران محافظت کند
[ترجمه ترگمان] زن بچه را نزدیک نگه داشت تا او را از باران در امان بدارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زن بچه را نزدیک نگه داشت تا او را از باران در امان بدارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He knew his wife was worried, and he pressed her hand.
[ترجمه گوگل] او می دانست که همسرش نگران است و دست او را فشار داد
[ترجمه ترگمان] می دانست که همسرش نگران است و دستش را فشرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] می دانست که همسرش نگران است و دستش را فشرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to insist on or thrust (something) upon another or others.
• مترادف: push, thrust
• مشابه: enforce, force
• مترادف: push, thrust
• مشابه: enforce, force
- She pressed her feminist ideas on him.
[ترجمه گوگل] او عقاید فمینیستی خود را بر او تحمیل کرد
[ترجمه ترگمان] او ایده های فمینیستی خود را به او فشار داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او ایده های فمینیستی خود را به او فشار داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He pressed many gifts on the visitors.
[ترجمه گوگل] او هدایای زیادی را بر روی بازدیدکنندگان گذاشت
[ترجمه ترگمان] بسیاری از هدایا را به مهمانان فشرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بسیاری از هدایا را به مهمانان فشرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to urge in such a way as to make uncomfortable.
• مترادف: pressure, urge
• مشابه: beset, crowd, dun, enforce, hound, importune, lobby, nag, push
• مترادف: pressure, urge
• مشابه: beset, crowd, dun, enforce, hound, importune, lobby, nag, push
- Stop pressing me for details.
[ترجمه گوگل] برای جزئیات بیشتر به من فشار نیاورید
[ترجمه ترگمان] اینقدر اصرار نکن که جزئیات رو بهم بگی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اینقدر اصرار نکن که جزئیات رو بهم بگی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- My father is pressing me to make a decision.
[ترجمه گوگل] پدرم به من فشار می آورد تا تصمیم بگیرم
[ترجمه ترگمان] پدرم داره بهم فشار میاره که یه تصمیمی بگیرم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پدرم داره بهم فشار میاره که یه تصمیمی بگیرم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to exert pressure or force.
• مترادف: push
• مشابه: compel, crowd, squeeze, thrust
• مترادف: push
• مشابه: compel, crowd, squeeze, thrust
• (2) تعریف: to move forward; continue to advance or progress (often fol. by on or forward).
• مترادف: forge
• مشابه: advance, proceed, progress, push
• مترادف: forge
• مشابه: advance, proceed, progress, push
- She pressed on in spite of interferences.
[ترجمه گوگل] او علیرغم دخالتها ادامه داد
[ترجمه ترگمان] به رغم of، اصرار ورزید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] به رغم of، اصرار ورزید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to seek; entreat.
• مترادف: push, seek
• مشابه: entreat
• مترادف: push, seek
• مشابه: entreat
- I will press for information.
[ترجمه گوگل] برای اطلاعات فشار میدم
[ترجمه ترگمان] من برای اطلاعات پرس و جو می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من برای اطلاعات پرس و جو می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: pressed (adv.)
مشتقات: pressed (adv.)
• (1) تعریف: the people, machines, or institutions involved in the gathering and publication of news (preceded by "the").
• مشابه: fourth estate, journalists, mass media, media, newspapermen, newspaperwomen, radio, reporters, television
• مشابه: fourth estate, journalists, mass media, media, newspapermen, newspaperwomen, radio, reporters, television
- The accident wasn't reported by the press until the following day.
[ترجمه گوگل] این حادثه تا روز بعد توسط مطبوعات گزارش نشد
[ترجمه ترگمان] این حادثه تا روز بعد توسط مطبوعات گزارش نشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این حادثه تا روز بعد توسط مطبوعات گزارش نشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The press was not allowed in the courtroom.
[ترجمه گوگل] مطبوعات اجازه حضور در دادگاه را نداشتند
[ترجمه ترگمان] مطبوعات اجازه ورود به دادگاه را نداشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مطبوعات اجازه ورود به دادگاه را نداشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: that which is published by the people and institutions involved in the gathering of news.
• مشابه: news, newspapers, publicity
• مشابه: news, newspapers, publicity
- The politician hoped to avoid any bad press that the incident might provoke.
[ترجمه گوگل] این سیاستمدار امیدوار بود از هرگونه مطبوعات بدی که ممکن است این حادثه باعث تحریک آن شود جلوگیری کند
[ترجمه ترگمان] سیاست مدار امیدوار است از هرگونه خبری که ممکن است این حادثه را تحریک کند اجتناب کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سیاست مدار امیدوار است از هرگونه خبری که ممکن است این حادثه را تحریک کند اجتناب کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The woman was reported in the press to be the actor's fiancee.
[ترجمه گوگل] در مطبوعات گزارش شده بود که این زن نامزد این بازیگر است
[ترجمه ترگمان] این زن در مطبوعات گزارش شده بود تا نامزد بازیگر شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این زن در مطبوعات گزارش شده بود تا نامزد بازیگر شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: an establishment for printing books, magazines, or other materials.
• مترادف: print shop, printery
• مترادف: print shop, printery
• (4) تعریف: the act of applying weight or pressure.
• مترادف: pressure
• مشابه: compression
• مترادف: pressure
• مشابه: compression
• (5) تعریف: a crowding together, as of people, into a large group.
• مترادف: crush
• مشابه: crowd, throng
• مترادف: crush
• مشابه: crowd, throng
• (6) تعریف: any of certain machines that act by applying pressure.
• مشابه: drill press, printing press
• مشابه: drill press, printing press
- a printing press
- a drill press
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: presses, pressing, pressed
حالات: presses, pressing, pressed
• (1) تعریف: to force into military service; impress.
• مترادف: conscript, draft, impress, induct
• مشابه: call, levy
• مترادف: conscript, draft, impress, induct
• مشابه: call, levy
• (2) تعریف: to use in a manner not in keeping with what is usual or intended.
• مشابه: call, conscript, draft, force, impress
• مشابه: call, conscript, draft, force, impress
- After the flood, we were pressed into duty as dike builders.
[ترجمه گوگل] پس از سیل، ما را به عنوان دایک ساز تحت فشار قرار دادند
[ترجمه ترگمان] بعد از سیل، ما به عنوان سازندگان خندق در حال انجام وظیفه بودیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بعد از سیل، ما به عنوان سازندگان خندق در حال انجام وظیفه بودیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• : تعریف: the act of forcing or conscripting into military service.
• مشابه: conscription, draft, levy
• مشابه: conscription, draft, levy