فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: pertains, pertaining, pertained
حالات: pertains, pertaining, pertained
• (1) تعریف: to relate or refer to something; have to do with.
• مترادف: refer, relate
• مشابه: apply, connect
• مترادف: refer, relate
• مشابه: apply, connect
- The captain knows everything that pertains to the operation of the ship.
[ترجمه گوگل] کاپیتان همه چیز را که مربوط به عملکرد کشتی است می داند
[ترجمه ترگمان] ناخدا همه چیز را می داند که مربوط به عمل کشتی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ناخدا همه چیز را می داند که مربوط به عمل کشتی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- My question pertains to the speaker's first point.
[ترجمه محمد حاتمی نژاد] سوال من به اصل اول سخنران ارتباط دارد|
[ترجمه گوگل] سوال من به نکته اول سخنران مربوط می شود[ترجمه ترگمان] سوال من به نکته اول اشاره دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- This matter doesn't pertain to you, so I'll ask you to please leave the room.
[ترجمه پوریا] این موضوع ربطی به تو نداره پس ازت میخوام که لطفا از اتاق برو بیرون.|
[ترجمه گوگل] این موضوع به شما مربوط نمی شود، بنابراین از شما می خواهم که اتاق را ترک کنید[ترجمه ترگمان] این موضوع برایت مهم نیست، بنابراین از تو می خواهم که اتاق را ترک کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Please bring all the documents that pertain to the case.
[ترجمه گوگل] لطفا تمام مدارک مربوط به پرونده را همراه داشته باشید
[ترجمه ترگمان] لطفا تمام مدارک مربوط به پرونده را بیاورید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] لطفا تمام مدارک مربوط به پرونده را بیاورید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to be a part of or an adjunct or accessory to something.
• مترادف: appertain, relate
• مشابه: belong to, go
• مترادف: appertain, relate
• مشابه: belong to, go
- The duties that pertain to the office are not burdensome.
[ترجمه گوگل] وظایفی که مربوط به دفتر است سنگین نیست
[ترجمه ترگمان] وظایفی که مربوط به اداره می شوند، طاقت فرسا نیستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وظایفی که مربوط به اداره می شوند، طاقت فرسا نیستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to be appropriate to something; be pertinent.
• مشابه: agree, appertain, belong, correspond, fit, go, relate
• مشابه: agree, appertain, belong, correspond, fit, go, relate