اسم ( noun )
• (1) تعریف: the state or condition of being without fault or flaw.
• متضاد: imperfection
• متضاد: imperfection
- The orchestra practiced the piece to a level that was near perfection.
[ترجمه .آرزوباقری] ارکستر این قطعه را تا حدی تمرین کرده بود که نزدیک به بی نقص بودن شده بود|
[ترجمه گوگل] ارکستر این قطعه را تا حدی تمرین کرد که نزدیک به کمال بود[ترجمه ترگمان] ارکستر قطعه ای را تمرین می کرد که به حد کمال می رسید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: someone or something that is perfect.
- That meal was perfection.
[ترجمه گوگل] آن وعده غذایی کمال بود
[ترجمه ترگمان] اون غذا عالی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون غذا عالی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the highest level in skill, as in an art or sport.
- She has attained perfection in the sport of figure skating.
[ترجمه گوگل] او در ورزش اسکیت به کمال رسیده است
[ترجمه ترگمان] او در ورزش پاتیناژ به کمال رسیده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او در ورزش پاتیناژ به کمال رسیده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید