اسم ( noun )
عبارات: for the most part, take (someone's) part
عبارات: for the most part, take (someone's) part
• (1) تعریف: a separate portion or segment of a whole.
• مترادف: piece, portion, section
• متضاد: entirety, total, whole
• مشابه: allotment, aspect, bit, branch, chapter, chunk, component, constituent, division, element, fraction, fragment, member, particle, partition, proportion, segment, slice
• مترادف: piece, portion, section
• متضاد: entirety, total, whole
• مشابه: allotment, aspect, bit, branch, chapter, chunk, component, constituent, division, element, fraction, fragment, member, particle, partition, proportion, segment, slice
- The new desk came in parts that needed to be assembled.
[ترجمه گوگل] میز جدید در قسمت هایی عرضه شد که باید مونتاژ می شد
[ترجمه ترگمان] میز جدید بخش هایی بود که باید مونتاژ می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] میز جدید بخش هایی بود که باید مونتاژ می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: an important basic component or quality.
• مترادف: characteristic, feature
• مشابه: aspect, component, constituent, element, ingredient
• مترادف: characteristic, feature
• مشابه: aspect, component, constituent, element, ingredient
- Hard work was part of the reason she succeeded.
[ترجمه بهمن آبادی] کار سخت بخشی از دلیل موفقیت او بود|
[ترجمه گوگل] سخت کوشی بخشی از دلایل موفقیت او بود[ترجمه ترگمان] کار سخت بخشی از دلیل آن بود که او موفق شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a role, as in some process or activity.
- Physical fitness plays an important part in maintaining overall health.
[ترجمه گوگل] آمادگی جسمانی نقش مهمی در حفظ سلامت کلی ایفا می کند
[ترجمه ترگمان] تناسب اندام نقش مهمی در حفظ سلامت کلی ایفا می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تناسب اندام نقش مهمی در حفظ سلامت کلی ایفا می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: a role, as in a play or film.
• مترادف: role
• مشابه: appointment, assignment, capacity, character, function, job, place, position, task
• مترادف: role
• مشابه: appointment, assignment, capacity, character, function, job, place, position, task
- I auditioned for the lead part in the play, but I didn't get it.
[ترجمه گوگل] برای نقش اصلی نمایش تست دادم، اما نگرفتم
[ترجمه ترگمان] من نقش اصلی بازی را امتحان کردم، اما آن را نفهمیدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من نقش اصلی بازی را امتحان کردم، اما آن را نفهمیدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: an organ or member of a plant or animal body.
• مترادف: member, organ
• مشابه: appendage, extremity, limb, structure
• مترادف: member, organ
• مشابه: appendage, extremity, limb, structure
- The heart and the brain essential parts of the human body.
[ترجمه گوگل] قلب و مغز اجزای ضروری بدن انسان هستند
[ترجمه ترگمان] قلب و مغز بخش های اصلی بدن انسان هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] قلب و مغز بخش های اصلی بدن انسان هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: a separable piece or section of a machine.
• مترادف: component
• مشابه: attachment, fitting, piece, section
• مترادف: component
• مشابه: attachment, fitting, piece, section
- We'll have to order the parts for your car.
[ترجمه گوگل] ما باید قطعات ماشین شما را سفارش دهیم
[ترجمه ترگمان] ما باید قسمت های ماشینت رو سفارش بدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما باید قسمت های ماشینت رو سفارش بدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: share; duty; obligation.
• مترادف: duty, obligation, share
• مشابه: business, charge, hand, lot, portion, responsibility
• مترادف: duty, obligation, share
• مشابه: business, charge, hand, lot, portion, responsibility
- He will do his part to finish the job.
[ترجمه گوگل] او سهم خود را برای به پایان رساندن کار انجام خواهد داد
[ترجمه ترگمان] او وظیفه خود را انجام خواهد داد تا کار را تمام کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او وظیفه خود را انجام خواهد داد تا کار را تمام کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: a section of a scholarly or literary work.
• مترادف: section
• مشابه: clause, division, excerpt, extract, passage
• مترادف: section
• مشابه: clause, division, excerpt, extract, passage
- The concluding part of the book made most of the points clear.
[ترجمه گوگل] بخش پایانی کتاب بیشتر نکات را روشن کرد
[ترجمه ترگمان] قسمت پایانی کتاب بیشتر نکات را واضح کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] قسمت پایانی کتاب بیشتر نکات را واضح کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (9) تعریف: (usu. pl.) region; district; area.
• مترادف: area, district, region
• مشابه: environs, neighborhood, place, section, sector, territory, vicinity
• مترادف: area, district, region
• مشابه: environs, neighborhood, place, section, sector, territory, vicinity
- There are few grizzly bears in these parts.
[ترجمه گوگل] خرس گریزلی در این مناطق کم است
[ترجمه ترگمان] در این بخش ها چند خرس خاکستری وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در این بخش ها چند خرس خاکستری وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (10) تعریف: one of two or more equal portions composing a whole.
• مترادف: measure
• مشابه: allotment, amount, dose, piece, portion, quantity, section
• مترادف: measure
• مشابه: allotment, amount, dose, piece, portion, quantity, section
- The directions call for two parts water to four parts salt.
[ترجمه گوگل] دستورالعمل ها شامل دو قسمت آب تا چهار قسمت نمک هستند
[ترجمه ترگمان] جهت های دو قسمت آب را به چهار قسمت تقسیم می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] جهت های دو قسمت آب را به چهار قسمت تقسیم می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (11) تعریف: the line across one's scalp made by dividing the hair with a comb.
- I wear my part on the right side.
[ترجمه مریم قبادی] من فرق مو هایم را از سمت راست باز می کنم|
[ترجمه گوگل] من قسمتم را در سمت راست می پوشم[ترجمه ترگمان] من سهم خودمو از سمت راست می پوشم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: parts, parting, parted
حالات: parts, parting, parted
• (1) تعریف: to divide or break (something) into parts.
• مترادف: break, divide, sever
• مشابه: cleave, crack, disintegrate, dismantle, fraction, fragment, parcel, partition, rend, separate, split, tear
• مترادف: break, divide, sever
• مشابه: cleave, crack, disintegrate, dismantle, fraction, fragment, parcel, partition, rend, separate, split, tear
- The mighty ship parted the waves.
[ترجمه گوگل] کشتی قدرتمند امواج را از هم جدا کرد
[ترجمه ترگمان] کشتی بزرگ امواج را از هم باز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کشتی بزرگ امواج را از هم باز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to terminate (a relationship).
• مشابه: break, end
• مشابه: break, end
- We will soon part company.
[ترجمه گوگل] به زودی از شرکت جدا می شویم
[ترجمه ترگمان] ما به زودی از هم جدا خواهیم شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما به زودی از هم جدا خواهیم شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to divide (the hair on one's head) with a comb so that the scalp is visible as a line.
• مشابه: comb, style
• مشابه: comb, style
- She parts her hair in the middle.
[ترجمه گوگل] موهایش را از وسط جدا می کند
[ترجمه ترگمان] موهایش را در وسط نصف می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] موهایش را در وسط نصف می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to cause to be apart; separate.
• مترادف: divide, divorce, separate
• متضاد: join, unite
• مشابه: break, disband, disconnect, dissolve, disunite, sever, sunder
• مترادف: divide, divorce, separate
• متضاد: join, unite
• مشابه: break, disband, disconnect, dissolve, disunite, sever, sunder
- The war parted the family forever.
[ترجمه سهیلا سهرابی] جنگ اعضای خانواده را برای همیشه از هم جدا کرد|
[ترجمه گوگل] جنگ خانواده را برای همیشه از هم جدا کرد[ترجمه ترگمان] جنگ برای همیشه از بین رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to become divided or broken into parts; split.
• مترادف: divide, split
• متضاد: unite
• مشابه: break, crack, disintegrate, fragment, separate, sever, sunder
• مترادف: divide, split
• متضاد: unite
• مشابه: break, crack, disintegrate, fragment, separate, sever, sunder
- The clouds parted.
[ترجمه گوگل] ابرها از هم جدا شدند
[ترجمه ترگمان] ابرها از هم جدا شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ابرها از هم جدا شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to separate one from another.
• مترادف: separate, split
• متضاد: join, unite
• مشابه: depart, disband, divorce, go, leave
• مترادف: separate, split
• متضاد: join, unite
• مشابه: depart, disband, divorce, go, leave
- The men parted as enemies.
[ترجمه گوگل] مردان به عنوان دشمن از هم جدا شدند
[ترجمه ترگمان] مردها مثل دشمنان از هم جدا شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مردها مثل دشمنان از هم جدا شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
قید ( adverb )
• : تعریف: in part; partially.
• مترادف: partially, partly
• مشابه: half, mostly, partway, somewhat
• مترادف: partially, partly
• مشابه: half, mostly, partway, somewhat
- part green, part red
[ترجمه گوگل] بخشی سبز، بخشی قرمز
[ترجمه ترگمان] قسمتی از رنگ سبز و بخشی از قرمز
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] قسمتی از رنگ سبز و بخشی از قرمز
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اختصار ( abbreviation )
• : تعریف: abbreviation of "participle" or "participial."