اسم ( noun )
عبارات: on occasion
عبارات: on occasion
• (1) تعریف: an incident or event, or the time at which it happens.
• مترادف: affair, episode, event, happening, incident, occurrence, time
• مشابه: case, experience, instance
• مترادف: affair, episode, event, happening, incident, occurrence, time
• مشابه: case, experience, instance
- She will inherit the property on the occasion of her marriage.
[ترجمه مصطفی نوروزی] او دز زمان ازدواجش این اموال را به ارث خواهد برد.|
[ترجمه samane] در صورتیکه ازدواج کنه، این اموال بهش به ارث میرسه|
[ترجمه گوگل] به مناسبت ازدواج از اموال ارث می برد[ترجمه ترگمان] به این مناسبت این ملک را به ارث خواهد برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A sad occasion such as this makes us appreciate the important things in life.
[ترجمه حسین شیدایی مهنه] یک رویداد ناراحت کننده همچون این سبب میشود ما چیزهای با اهمیت در زندگی را در ک کنیم|
[ترجمه مصطفی نوروزی] درمواقع غمگینی همچون این زمان است که مابه قدر واهمیت زندگی پی میبریم.|
[ترجمه گوگل] یک موقعیت غم انگیز مانند این باعث می شود که قدر چیزهای مهم زندگی را بدانیم[ترجمه ترگمان] یک موقعیت غم انگیز از جمله این باعث می شود که ما از چیزهای مهم زندگی قدردانی کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Do you remember the occasion when we went out in the boat and we fell in the lake?
[ترجمه گوگل] یادت هست چه موقعی با قایق رفتیم بیرون و توی دریاچه افتادیم؟
[ترجمه ترگمان] یادت میاد که ما رفتیم توی قایق و توی دریاچه سقوط کردیم؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یادت میاد که ما رفتیم توی قایق و توی دریاچه سقوط کردیم؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He has been late on several occasions.
[ترجمه Ahmadzai] او چندین مواقع ناوقت کرده است|
[ترجمه ناشناس] او چندین بار دبر کرده است|
[ترجمه الکسیس تگزاس ژون] او چندین بار دیر کرده است.|
[ترجمه گوگل] او چندین بار دیر آمده است[ترجمه ترگمان] چندین بار دیر کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a special event; celebration.
• مترادف: celebration, ceremony, commemoration, event
• مشابه: affair, function, party
• مترادف: celebration, ceremony, commemoration, event
• مشابه: affair, function, party
- A party at the governor's mansion is always an occasion.
[ترجمه گوگل] مهمانی در عمارت فرماندار همیشه یک مناسبت است
[ترجمه ترگمان] یک مهمانی در خانه حاکم، همیشه یک موقعیت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک مهمانی در خانه حاکم، همیشه یک موقعیت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- You should wear something special for such a fancy occasion.
[ترجمه گوگل] شما باید برای چنین مراسم فانتزی چیزی خاص بپوشید
[ترجمه ترگمان] تو باید یه چیز مخصوص واسه همچین موقعیتی بپوشی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تو باید یه چیز مخصوص واسه همچین موقعیتی بپوشی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a particular moment that may be favorable or appropriate to carry out some action; juncture.
• مترادف: change, crossroads, juncture, opening, opportunity
• مشابه: circumstance, point, season, situation, time
• مترادف: change, crossroads, juncture, opening, opportunity
• مشابه: circumstance, point, season, situation, time
- This is a good occasion to stop and consider where we made our mistakes.
[ترجمه Zari] این یه فرصت خوبه برای توقف و در نظر گرفتن اینکه کجا اشتباهات خودمون رو مرتکب شدیم|
[ترجمه گوگل] این فرصت خوبی است تا بایستیم و در نظر بگیریم که کجا اشتباهاتمان را مرتکب شده ایم[ترجمه ترگمان] این یک فرصت خوب برای توقف و در نظر گرفتن اینکه کجا اشتباه ات خود را مرتکب می شویم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I hope this is the right occasion to bring up this matter.
[ترجمه گوگل] امیدوارم این فرصت مناسبی برای طرح این موضوع باشد
[ترجمه ترگمان] امیدوارم این فرصت مناسبی برای مطرح کردن این موضوع باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] امیدوارم این فرصت مناسبی برای مطرح کردن این موضوع باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: an immediate cause of some event or action.
• مترادف: basis, cause, rationale, reason
• مشابه: grounds, justification, source
• مترادف: basis, cause, rationale, reason
• مشابه: grounds, justification, source
- The discovery of his misconduct was the occasion of his immediate dismissal.
[ترجمه گوگل] کشف تخلفات او به مناسبت اخراج فوری او بود
[ترجمه ترگمان] کشف این رفتار، موقع اخراج فوری او بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کشف این رفتار، موقع اخراج فوری او بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: occasions, occasioning, occasioned
حالات: occasions, occasioning, occasioned
• : تعریف: to bring about; provide the occasion for.
• مترادف: bring, elicit, prompt, provoke
• مشابه: beget, call for, cause, demand, engender, evoke, give rise to, incite, induce, need, originate, require
• مترادف: bring, elicit, prompt, provoke
• مشابه: beget, call for, cause, demand, engender, evoke, give rise to, incite, induce, need, originate, require
- The leaking of information to the press occasioned his resignation.
[ترجمه گوگل] درز اطلاعات به مطبوعات باعث استعفای او شد
[ترجمه ترگمان] افشای اطلاعات به مطبوعات باعث استعفای او شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] افشای اطلاعات به مطبوعات باعث استعفای او شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید