اسم ( noun )
• (1) تعریف: a goal or purpose toward which one's efforts are directed; aim.
• مترادف: aim, goal, intent, intention, purpose, target
• مشابه: ambition, aspiration, design, destination, end, idea, mark, mission, object, plan, point, purport
• مترادف: aim, goal, intent, intention, purpose, target
• مشابه: ambition, aspiration, design, destination, end, idea, mark, mission, object, plan, point, purport
- Our objective was to convince the town council that bicycle paths are needed in these neighborhoods.
[ترجمه گوگل] هدف ما این بود که شورای شهر را متقاعد کنیم که مسیرهای دوچرخه در این محله ها مورد نیاز است
[ترجمه ترگمان] هدف ما این بود که شورای شهر را متقاعد کنیم که مسیرهای دوچرخه سواری در این مناطق مورد نیاز است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] هدف ما این بود که شورای شهر را متقاعد کنیم که مسیرهای دوچرخه سواری در این مناطق مورد نیاز است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- What is your objective in doing this research?
[ترجمه امید دیوشلی] مراد حقیقی شما از انجام این پژوهش چیست ؟|
[ترجمه گوگل] هدف شما از انجام این تحقیق چیست؟[ترجمه ترگمان] هدف شما در انجام این تحقیق چیست؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: in optical instruments such as telescopes and microscopes, the lens closest to the object being observed.
• مشابه: lens, optic
• مشابه: lens, optic
• (3) تعریف: in grammar, the objective case, or a word form in this case, such as "them".
• مترادف: accusative
• مترادف: accusative
صفت ( adjective )
مشتقات: objectively (adv.), objectiveness (n.)
مشتقات: objectively (adv.), objectiveness (n.)
• (1) تعریف: not influenced by personal prejudice or feelings; unbiased.
• مترادف: fair, impartial, unbiased, unprejudiced
• متضاد: subjective
• مشابه: detached, disinterested, dispassionate, equitable, evenhanded, impersonal, just, neutral, open-minded, sober
• مترادف: fair, impartial, unbiased, unprejudiced
• متضاد: subjective
• مشابه: detached, disinterested, dispassionate, equitable, evenhanded, impersonal, just, neutral, open-minded, sober
- I considered her problem in the most objective way I could.
[ترجمه ساناز] من مشکل او را با بی طرفانه ترین راهی که میتوانستم در نظر گرفتم.|
[ترجمه گوگل] من مشکل او را به عینی ترین شکلی که می توانستم در نظر گرفتم[ترجمه ترگمان] من مشکل او را به بهترین وجهی که می توانستم به آن فکر کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It was difficult for the parents to be objective about their own child's performance.
[ترجمه حسین] برای والدین دشوار بود که نگاه واقع بینانه ای به عملکرد فرزندشان داشته باشند|
[ترجمه گوگل] برای والدین دشوار بود که در مورد عملکرد فرزندشان عینی باشند[ترجمه ترگمان] برای والدین دشوار بود که در مورد عملکرد کودک خود هدف قرار دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: having reality or tangible existence independent of the observer.
• مترادف: actual, real, tangible
• متضاد: subjective
• مشابه: corporeal, material, palpable, physical
• مترادف: actual, real, tangible
• متضاد: subjective
• مشابه: corporeal, material, palpable, physical
- These are objective facts and cannot be argued away.
[ترجمه گوگل] اینها حقایق عینی هستند و نمی توان آنها را مورد بحث قرار داد
[ترجمه ترگمان] اینها حقایق عینی هستند و نمی توان آن ها را مورد بحث قرار داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اینها حقایق عینی هستند و نمی توان آن ها را مورد بحث قرار داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: of or pertaining to an object.
• (4) تعریف: in grammar, denoting or concerning the case of a word used as the object of a verb or preposition.
• مترادف: accusative
• مترادف: accusative