oneself

/ˌwənˈself//wʌnˈself/

معنی: نفس، نفس، خود، در حال عادی
معانی دیگر: خود شخص، به خود، خود را، خودش را، self s'one خود

بررسی کلمه

ضمیر ( pronoun )
عبارات: be oneself
• : تعریف: a person's own self (often used reflexively).

- One should take care of oneself to stay healthy.
[ترجمه محمد حیدری] اول از همه باید به خودت اهمیت بدی تا سالم بمونی
|
[ترجمه عباسی‌فر] اول باید به خود اهمیت داد تا سالم بمونی
|
[ترجمه گوگل] انسان باید مراقب خودش باشد تا سالم بماند
[ترجمه ترگمان] آدم باید مواظب خودش باشد که سالم بماند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. disburden oneself by confession
با اعتراف وجدان خود را سبک کردن

2. be oneself
طبق خو و عادت خود عمل کردن،وانمود نکردن،طبیعی رفتار کردن

3. beside oneself
(در مورد ترس و خشم و غیره) خودباخته،برزخ،عصبانی،آشفته،برافروخته

4. break oneself of a habit
خود را از عادت یا اعتیادی رهانیدن

5. bury oneself in
جایگزین شدن،خود را دفن کردن در

6. by oneself
1- به تنهایی،یک تنه،یکه،تنها 2- منفردا،بدون کمک دیگری

7. by oneself
به تنهایی،تنها،در انزوا،بدون کمک

8. catch oneself
جلو خود را (به ویژه جلو زبان خود را) گرفتن،یک دفعه متوجه شدن و حرف خود را سنجیدن

9. commit oneself
متعهد شدن،تعهد سپردن

10. concern oneself about someone
(به سعادت یا خوشی کسی) علاقمند بودن،در فکر کسی بودن

11. concern oneself with
(به موضوع یا کاری) پرداختن یا توجه داشتن،هم خود را صرف کاری کردن

12. contradict oneself
ضد و نقیض حرف زدن،حرف های متناقض زدن

13. correct oneself
(گفته ی) خود را اصلاح کردن،حرف خود را تغییر دادن

14. cross oneself
(با انگشت روی سینه ی خود یا در هوا) صلیب کشیدن

15. debase oneself
خود را خوار و خفیف کردن

16. declare oneself
موضع خود را (مثلا برله یا برعلیه) آشکار کردن

17. deny oneself (something)
(چیزی را) به خود حرام کردن،به خود اجازه ندادن

18. dissociate oneself from
قطع مراوده کردن با،(رابطه دوستی خود را) انکار کردن،(خود را) کنار کشیدن،ناهمبسته شدن با

19. do oneself (or somebody) a mischief
به خود (یا کسی دیگر) صدمه زدن

20. do oneself an injury
به خود صدمه زدن،به خود آسیب رساندن

21. do oneself justice
1- مطابق استعداد یا توانایی خود عمل کردن،لیاقت (و غیره ی) خود را نشان دادن 2- نسبت به (شهرت یا استحقاق و غیره ی) خودمنصفانه رفتار کردن

22. do oneself proud
بسیار موفق بودن،خیلی خوب کار کردن

23. do oneself well (or proud)
موفق شدن،(کار کسی) گرفتن

24. draw oneself up
1- راست ایستادن یا نشستن 2- سر خود را عقب کشیدن

25. enjoy oneself
خوش گذراندن،خوش آمدن،تمتع بردن

26. excuse oneself
پوزش خواستن،معذرت خواستن

27. exert oneself
زحمت به خود هموار کردن،تلاش کردن،زور زدن

28. explain oneself
1- منظور خود را بیان کردن 2- اعمال خود را توجیه کردن

29. express oneself
(افکار و غیره ی خود را) بیان کردن،نشان دادن

30. find oneself
1- (ماهیت و استعدادها و غیره ی) خود را یافتن 2- . . . بودن،پی بردن به

31. flatter oneself
به خود دسته گل تقدیم کردن،خرسند شدن یا بودن،به خود بالیدن،امید واهی داشتن

32. forget oneself
1- به فکر دیگران بودن،از خود گذشتگی کردن 2- گستاخی کردن،عنان اختیار از کف دادن

33. forswear oneself
سوگند دروغ خوردن،قسم خود را شکستن

34. fulfill oneself
خواسته های (یا استعدادها و غیره) خود را برآوردن،کامیاب شدن

35. help oneself to
1- (خوراک) برداشتن،برای خود غذا کشیدن 2- بدون اجازه برداشتن،دزدیدن،بلند کردن

36. impose oneself on somebody
خود را به کسی تحمیل کردن،سربار کسی شدن

37. involve oneself with someone
خود را با کسی درگیر کردن

38. kick oneself
نسبت به خود خشمگین شدن،خود را مقصر دانستن

39. knock oneself out
سخت کوشیدن،جان کندن

40. laugh oneself silly
از خنده روده بر شدن

41. laugh oneself silly
از خنده روده بر شدن،از شدت خنده از حال رفتن

42. lay oneself open (to)
خود را در معرض حمله یا انتقاد و غیره قرار دادن

43. lay oneself open to ridicule
خود را در معرض تمسخر قرار دادن

44. let oneself go
عنان اختیار را ازدست دادن،خود را ول کردن

45. make oneself comfortable
راحت بودن و استراحت کردن،غنودن

46. make oneself plain
صریحا گفتن،رک بیان کردن

47. make oneself scarce
(عامیانه) کم پیدا شدن،رفتن،جیم شدن،فلنگ را بستن

48. nerve oneself
برای تقلا و کوشش خود را آماده کردن

49. outdo oneself
1- سخت کوشیدن 2- از همیشه بهتر بودن

50. outsmart oneself
با زرنگی بیجا خود را به دردسر انداختن

51. overreach oneself
1- لقمه ی بزرگتر از دهان خود گرفتن،پا از حد خود فراتر کردن 2- از هول حلیم توی دیگ افتادن،دستپاچه شدن

52. pig oneself
با ولع خوردن،پرخوری کردن

53. pique oneself on (or upon)
(قدیمی) به خود بالیدن

54. piss oneself
(انگلیس - خودمانی - زننده) از خنده بی اختیار شدن

55. please oneself
به دلخواه خود عمل کردن

56. pledge oneself to (something)
خود را (به انجام کاری) متعهد کردن

57. pride oneself (on something)
(درباره ی چیزی) مفتخر بودن،به خود بالیدن،نازیدن،سربلند بودن،مباهات کردن

58. pull oneself together
به خود آمدن،خود را جمع و جور کردن،عنان اختیار را از کف ندادن

59. revenge oneself (on somebody)
(از کسی) انتقام گرفتن،دق دل خود را خالی کردن

60. rupture oneself
(خود را) دچار فتق کردن،موجب دریدگی (بافت یا رگ و غیره) شدن

61. sell oneself
1- خود فروشی کردن 2- (عامیانه) بازار خود را گرم کردن،از خود تعریف کردن

62. shit oneself
(خودمانی) 1- توی تنبان خود ریدن 2- ترسیدن،شلوار خود را زرد کردن

63. spread oneself thin
خود را گرفتار مشغله ی زیاد کردن،در آن واحد در چند کار شرکت داشتن

64. square oneself
(عامیانه) اشتباه خود را جبران کردن،خسارت دادن،پوزش خواستن

65. suit oneself
مطابق میل خود عمل کردن

66. surrender oneself to something
خود را تسلیم به چیزی کردن،تن در دادن

67. tear oneself away from something
با بی میلی کاری یا چیزی را رها کردن

68. throw oneself at someone
برای جلب محبت یا عشق کسی سخت کوشیدن

69. throw oneself into
(با حرارت و پشتکار) به کاری پرداختن،دست به کار شدن

70. throw oneself on (or upon) someone
دست به دامن کسی شدن

مترادف ها

نفس (اسم)
air, wind, breath, self, ego, oneself, snuff

نفس (ضمير)
oneself

خود (ضمير)
self, oneself, himself, itself

در حال عادی (ضمير)
oneself

انگلیسی به انگلیسی

• one's own person, one's own body
a speaker or writer uses oneself as the object of a verb or preposition in a clause where `one' is the subject or a previous object.
oneself is also used to emphasize the subject or object of a clause.

پیشنهاد کاربران

قاشق سوپ خوری که مقداری گودتر از قاشق غذاخوری می باشد.
خود ، خویش
خودت
خود , به تنهایی, یکی, متکی بر یکی

بپرس