numb

/ˈnəm//nʌm/

معنی: بی حس، کرخت، بیحس یا کرخت کردن
معانی دیگر: کرخ، لمس، لس، قبض روح، بهت زده، هاج و واج، کرخ کردن، بی حس کردن

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
(1) تعریف: not able to feel physical sensation or move normally, esp. because of cold.
مترادف: unfeeling
متضاد: sensitive
مشابه: asleep, frozen, insensitive

- My feet are numb from standing outside in the cold.
[ترجمه KAZ3M] ﭘاهام از بیرون ایستادن تو سرما بی حس شدن
|
[ترجمه الناز فراهانی] پاهام از سرما بیرون ایستادن بی حس شدند
|
[ترجمه گوگل] پاهایم از ایستادن بیرون در سرما بی حس شده است
[ترجمه ترگمان] پاهایم از ایستادن در سرما بی حس شده اند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I just got out of the dentist, so my jaw is still numb.
[ترجمه ترجمه گوگل] من از دندان پزشکی آمده ام به همین دلیل فک من هنوز بی حس هست
|
[ترجمه sam dousti] من تازه از دندانپزشک خارج شدم، بنابراین فکم هنوز بی حس است. ترجمه با آپ مترجم
|
[ترجمه گوگل] من تازه از دندانپزشک خارج شدم، بنابراین فکم هنوز بی حس است
[ترجمه ترگمان] ، تازه از دندون پزشکی اومدم بیرون پس فک هام هنوز بی حس شده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: not able to react or function normally, as when in a state of shock.
مترادف: benumbed, dead, insensate
مشابه: dazed, insensible, senseless, stupid

- After his wife's death, he was numb with grief.
[ترجمه بهروز مددی] بعد از فوت همسرش، به خاطر غصه خوردن هوش و حواسش رو از دست داده بود.
|
[ترجمه گوگل] پس از مرگ همسرش از اندوه بی حس شده بود
[ترجمه ترگمان] بعد از مرگ همسرش، او از غصه بی حس شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا و ( transitive verb, intransitive verb )
حالات: numbs, numbing, numbed
مشتقات: numbly (adv.), numbness (n.)
• : تعریف: to cause to become numb, or to become numb.
مترادف: benumb, deaden
متضاد: sensitize
مشابه: anesthetize, dull, hebetate, paralyze, stun

- The dentist numbed the area around my tooth before starting to drill.
[ترجمه بهروز مددی] دندانپزشک قبل از شروع به کار، نواحی اطراف دندانم را بی حس کرد.
|
[ترجمه گوگل] دندانپزشک قبل از شروع به دریل کردن، اطراف دندانم را بی حس کرد
[ترجمه ترگمان] دندان پزشک قبل از اینکه شروع به حفاری کند، ناحیه اطراف دندان من را بی حس کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- My tooth numbed after the shot.
[ترجمه گوگل] بعد از شلیک دندانم بی حس شد
[ترجمه ترگمان] بعد از شلیک، دندونم بی حس شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. we were numb with fear
از شدت ترس قبض روح شدیم.

2. my fingers are numb with cold
انگشتانم از سرما کرخ شده.

3. his feet have become numb
پاهای او بی حس شده است.

4. his sallies made the audience numb with laughter
پاسخ های زیرکانه ی او حاضران را روده بر کرد.

5. When the nurse stuck a pin in my numb leg, I felt nothing.
[ترجمه گوگل]وقتی پرستار یک سنجاق را به پای بی حس من چسباند، من چیزی احساس نکردم
[ترجمه ترگمان]وقتی پرستار یک سنجاق تو پای بی حس من فرو کرد، هیچ احساس نمی کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. And his soul, a vulgar a numb find redemption.
[ترجمه گوگل]و روح او، مبتذل و بی حس، رستگاری می یابد
[ترجمه ترگمان] و روحش، موجودی مبتذل برای رستگاری
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. His fingers were numb with cold.
[ترجمه مهران عربی] به خاطر سرما انگشتان دستش کرخ شده بودند
|
[ترجمه sam_mashhadi] از شدت سرما انگشتانش بی حس شده بودند.
|
[ترجمه گوگل]انگشتانش از سرما بی حس شده بودند
[ترجمه ترگمان]انگشتانش از سرما بی حس شده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. My fingers were numb and my whole body ached.
[ترجمه گوگل]انگشتانم بی حس شده بود و تمام بدنم درد می کرد
[ترجمه ترگمان]انگشتانم بی حس شده بودند و تمام بدنم درد می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. He could feel his fingers growing numb at their tips.
[ترجمه گوگل]می توانست احساس کند که انگشتانش در نوک انگشتان بی حس می شوند
[ترجمه ترگمان]او می توانست احساس کند که انگشتانش در نوک انگشتانم بی حس می شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Robin's hand felt numb with cold.
[ترجمه گوگل]دست رابین از سرما بی حس شد
[ترجمه ترگمان]دست رابین بی حس شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. She nodded woodenly, her body still numb from the shock.
[ترجمه گوگل]سرش را چوبی تکان داد، بدنش هنوز از شوک بی حس شده بود
[ترجمه ترگمان]او با حالت خشکی سرش را تکان داد، بدنش هنوز از شوک بی حس شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. He felt numb with weariness and grief.
[ترجمه گوگل]از خستگی و اندوه احساس بی حسی می کرد
[ترجمه ترگمان]از خستگی و غم بی حس شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Her numb leg gave way beneath her and she stumbled clumsily.
[ترجمه گوگل]پای بی حسش زیر پایش جا افتاد و به طرز ناشیانه ای تلو تلو خورد
[ترجمه ترگمان]پایش سست شد و ناشیانه سکندری خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Her fingers were numb with cold.
[ترجمه گوگل]انگشتانش از سرما بی حس شده بودند
[ترجمه ترگمان]انگشتانش از سرما بی حس شده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. The shock left me numb.
[ترجمه گوگل]شوک مرا بی حس کرد
[ترجمه ترگمان]شوک وجودم را بی حس کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. The mother, numb with grief, has trouble speaking.
[ترجمه گوگل]مادر که از اندوه بی حس شده، در صحبت کردن مشکل دارد
[ترجمه ترگمان]مادر که از غصه بی حس شده بود، با زحمت حرف می زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. The anaesthetic made his whole face go numb .
[ترجمه گوگل]داروی بیهوشی تمام صورتش را بی حس کرد
[ترجمه ترگمان]بی هوشی او تمام صورتش را بی حس کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. I was so shocked I went numb.
[ترجمه بهروز مددی] آنقدر شوکه شدم که کل بدنم لمس شده بود.
|
[ترجمه گوگل]آنقدر شوکه شدم که بی حس شدم
[ترجمه ترگمان] خیلی شوکه شدم که بی حس شدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. His fingers were beginning to turn numb.
[ترجمه گوگل]انگشتانش کم کم داشت بی حس می شد
[ترجمه ترگمان]انگشتانش کرخت شده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

بی حس (صفت)
senseless, passive, dead, vapid, torpid, obtuse, insentient, insensible, callous, unfeeling, stolid, insensitive, numb, impassible, insensate, impassive

کرخت (صفت)
insensitive, numb, soporific

بیحس یا کرخت کردن (فعل)
numb

انگلیسی به انگلیسی

• cause to be numb, make insensitive (to pain), anesthetize
anesthetized; lacking sensitivity (to pain); in shock; senseless
if a part of your body is numb, you cannot feel anything there.
if you are numb with shock or fear, you are so shocked or frightened that you cannot think clearly or feel any emotion.
if a blow or cold weather numbs a part of your body, you can no longer feel anything in it.
if an experience numbs you, you can no longer think clearly or feel any emotion.

پیشنهاد کاربران

This term describes someone who is emotionally detached or desensitized. It suggests a lack of sensitivity or responsiveness to emotions.
شخصی که از نظر عاطفی منزوی یا حساسیت زدایی شده است.
نشان دهنده عدم حساسیت یا پاسخگویی به احساسات.
...
[مشاهده متن کامل]

مثال؛
“Their behavior is completely numb. ”
A therapist might describe a client’s emotional shutdown as “feeling numb. ”

از کار انداختن
مانع کاری شدن
حذف کردن
مثال:
Kelly’s supervisor felt procedure compliance was sufficient—which tends to numb independent thinking about safety.
بی حس ، کرخت
کرخت، بی حس
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : numb
✅️ اسم ( noun ) : numbness
✅️ صفت ( adjective ) : numb / numbing
✅️ قید ( adverb ) : numbly
🔊 دوستان دقت کنید که تلفظ درست این کلمه {نام} می باشد ( حرف b سایلنت است )
Let's pretend we're the numb
بی حس شدن
بی روح
بی حس و بی تفاوت
بی حس
When your brain goes numb, you can call that mental freeze
وقتی مغزت بی حس میشه، تو میتونی یخ زدگی فکری صداش کنی
( Astronaut In The Ocean __ Masked Wolf )
مات بُردن ( ماتش برد، مات و مبهوت ماند )
numb somebody’s month اصطلاح به معنی دهن کسی رو سرویس کردن
غیر محسوس
با ناباوری
بی حس ( شدن ) ، خواب رفتن
بهت زده، هاج و واج، دچار ترس یا شوک شده
Numb یعنی بی حس یا Dont Feel Anything کرخت ازبین رفتن حس لامسه.
بی تفاوت بی حس
ولو شدن
کرخت، بی حس، سِر

بی هوش شدن
خلسه
از شدت چیزی کم کردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٤)

بپرس