فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: lays, laying, laid
حالات: lays, laying, laid
• (1) تعریف: to place, put, or spread over a surface.
• مترادف: place, put, rest, set
• مشابه: assign, deposit, posit, position, seat, situate, stick
• مترادف: place, put, rest, set
• مشابه: assign, deposit, posit, position, seat, situate, stick
- We were laying the tablecloth on the dining table when the guests arrived.
[ترجمه محمد م] وقتی مهمانان وارد شدند ما داشتیم رومیزی را روی میز ناهارخوری پهن میکردیم .|
[ترجمه Mani] زمانی که مهمانان رسیدند ما در حال پهن کردن رومیزی ( سفره ) بر روی میز غذاخوری بودیم|
[ترجمه TrisCo] وقتی مهمانان رسیدند ما در حال پهن کردن رومیزی روی میزنهارخوری بودیم.|
[ترجمه گوگل] سفره را روی میز ناهارخوری می چینیم که مهمان ها آمدند[ترجمه ترگمان] وقتی میهمانان وارد شدند رومیزی را روی میز ناهارخوری گذاشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They laid the injured child gently on the stretcher.
[ترجمه گوگل] آنها کودک مجروح را به آرامی روی برانکارد خواباندند
[ترجمه ترگمان] کودک مجروح را به آرامی روی برانکار نهادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کودک مجروح را به آرامی روی برانکار نهادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to cause (something) to be a certain way when placing (it) on a surface.
- She tried to lay the wallpaper flat, but it wasn't an easy task.
[ترجمه گوگل] او سعی کرد کاغذ دیواری را صاف بگذارد، اما کار آسانی نبود
[ترجمه ترگمان] سعی کرد کاغذدیواری را صاف کند، اما کار ساده ای نبود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سعی کرد کاغذدیواری را صاف کند، اما کار ساده ای نبود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to install or arrange so as to be flat.
• مترادف: even, flatten, level
• متضاد: raise
• مشابه: dispose, install, plane, smooth
• مترادف: even, flatten, level
• متضاد: raise
• مشابه: dispose, install, plane, smooth
- He will lay the carpet himself.
[ترجمه صابر] او خودش فرش را پهن خواب کرد|
[ترجمه گوگل] خودش فرش می کشد[ترجمه ترگمان] او خود قالی را خواهد گذاشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to assign or bestow.
• مترادف: accredit, apportion, ascribe, attribute, impute
• مشابه: allocate, allot, assign, consign, dispense, inflict, put
• مترادف: accredit, apportion, ascribe, attribute, impute
• مشابه: allocate, allot, assign, consign, dispense, inflict, put
- She lays the blame on me.
[ترجمه Violeta] او تقصیر را بر گردن من می اندازد|
[ترجمه گوگل] او تقصیر را گردن من می اندازد[ترجمه ترگمان] او مقصر من است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to establish; formulate.
• مترادف: conceive, devise, formulate, frame, plan
• مشابه: articulate, contrive, define, invent, prepare, specify
• مترادف: conceive, devise, formulate, frame, plan
• مشابه: articulate, contrive, define, invent, prepare, specify
- They laid their plans for the next attack.
[ترجمه گوگل] آنها نقشه های خود را برای حمله بعدی ریختند
[ترجمه ترگمان] آن ها نقشه خود را برای حمله بعدی گذاشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها نقشه خود را برای حمله بعدی گذاشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to cause to be or become in a specified condition.
• مترادف: place, put
• مشابه: make, set
• مترادف: place, put
• مشابه: make, set
- She laid herself open to opposition.
[ترجمه گوگل] او خود را در معرض مخالفت قرار داد
[ترجمه ترگمان] او خود را برای مخالفت باز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او خود را برای مخالفت باز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to put forward for consideration.
• مترادف: exhibit, offer, present, proffer
• مشابه: disclose, display, introduce, reveal, set, show, uncover
• مترادف: exhibit, offer, present, proffer
• مشابه: disclose, display, introduce, reveal, set, show, uncover
- He laid the issues out in the memorandum.
[ترجمه گوگل] او موضوعات را در این یادداشت مطرح کرد
[ترجمه ترگمان] او مسائل را در این یادداشت مطرح کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او مسائل را در این یادداشت مطرح کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: of a female bird or certain other female animals, to produce (an egg or eggs).
• مترادف: bear, deposit, produce
• مشابه: afford, beget, create, make, spawn, yield
• مترادف: bear, deposit, produce
• مشابه: afford, beget, create, make, spawn, yield
- The sea turtles come to lay their eggs in the sand.
[ترجمه امیر] لاک پشت های دریایی برای تخم گذاشتن به شن ها می ایند|
[ترجمه گوگل] لاک پشت های دریایی می آیند تا تخم های خود را روی ماسه بگذارند[ترجمه ترگمان] لاک پشت های دریایی come را در شن فرو می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (9) تعریف: to place as a wager; bet.
• مترادف: bet, gamble, place, stake, wager
• مشابه: pledge, risk, venture
• مترادف: bet, gamble, place, stake, wager
• مشابه: pledge, risk, venture
- I'll lay ten dollars on the home team.
[ترجمه محسن] من ده دلار به تیم میزبان می دهم.|
[ترجمه گوگل] من ده دلار برای تیم میزبان می گذارم[ترجمه ترگمان] من ده دلار توی تیم home
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (10) تعریف: to prepare for use.
• مترادف: arrange, prepare, ready, set
• مشابه: equip, gird, outfit, rig, spread
• مترادف: arrange, prepare, ready, set
• مشابه: equip, gird, outfit, rig, spread
- Please lay the table for dinner.
[ترجمه محسن] لطفا میز را برای شام بچینید.|
[ترجمه گوگل] لطفا میز را برای شام بچینید[ترجمه ترگمان] لطفا میز را برای شام دراز کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He laid a trap for the rabbits.
[ترجمه محسن] او برای خرگوشها یک تله پهن کرد.|
[ترجمه گوگل] برای خرگوش ها تله گذاشت[ترجمه ترگمان] او برای خرگوش ها تله گذاشته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (11) تعریف: (vulgar slang) to have sexual intercourse with.
• مترادف: bang, bed, fuck, screw
• مشابه: ball
• مترادف: bang, bed, fuck, screw
• مشابه: ball
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: lay off, lay out
عبارات: lay off, lay out
• (1) تعریف: of a hen or other female bird, to produce eggs.
• مترادف: bear, produce
• مشابه: yield
• مترادف: bear, produce
• مشابه: yield
• (2) تعریف: to make a wager, bet, or proposition.
• مترادف: bet, gamble, wager
• مترادف: bet, gamble, wager
اسم ( noun )
• (1) تعریف: the manner in which something, esp. land, is arranged or positioned.
• مترادف: composition, configuration, conformation, contour, design, form, frame, scheme, structure
• مشابه: figure, formation, order, outline, shape, topography
• مترادف: composition, configuration, conformation, contour, design, form, frame, scheme, structure
• مشابه: figure, formation, order, outline, shape, topography
- the lay of the plantation
[ترجمه گوگل] تخمگذار مزرعه
[ترجمه ترگمان] در روی زمین افتاده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در روی زمین افتاده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: (vulgar slang) sexual intercourse.
• مترادف: fuck, screw
• مشابه: intercourse, sex, sexual intercourse
• مترادف: fuck, screw
• مشابه: intercourse, sex, sexual intercourse
• (3) تعریف: (vulgar slang) a sexual partner.
• مترادف: fuck, screw
• مشابه: conquest, lover, partner, piece
• مترادف: fuck, screw
• مشابه: conquest, lover, partner, piece
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: of the laity, as distinguished from the clergy.
• مترادف: earthly, laic, mundane, profane, secular, temporal, worldly
• متضاد: ecclesiastical
• مشابه: common, material, ordinary, physical, unholy
• مترادف: earthly, laic, mundane, profane, secular, temporal, worldly
• متضاد: ecclesiastical
• مشابه: common, material, ordinary, physical, unholy
- a lay committee of the church
[ترجمه گوگل] یک کمیته غیر روحانی کلیسا
[ترجمه ترگمان] یک کمیته در کلیسا قرار داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک کمیته در کلیسا قرار داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: outside of a certain profession, esp. a medical or legal profession.
• مترادف: amateur
• متضاد: professional
• مشابه: amateurish, dilettante, ignorant, outside, second-rate, unschooled, untaught
• مترادف: amateur
• متضاد: professional
• مشابه: amateurish, dilettante, ignorant, outside, second-rate, unschooled, untaught
- That's just my lay opinion, since I'm not a doctor.
[ترجمه گوگل] این فقط نظر غیرقانونی من است، زیرا من پزشک نیستم
[ترجمه ترگمان] فقط عقیده من همین است، چون من دکتر نیستم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] فقط عقیده من همین است، چون من دکتر نیستم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
( verb )
• : تعریف: past tense of lie