معنی: میانجی شدن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن، در میان امدنمعانی دیگر: (میان دو چیز قرار دادن یا قرار گرفتن) میان گذاری کردن، درون گذاری کردن، میانگیر شدن، وارد (چیزی) کردن، گذاشتن، حرف کسی را قطع کردن، میان سخن کسی دویدن، مطرح کردن، (مطلبی را) پیش کشیدن، (با فضولی) پیشنهاد کردن، میانجی گری کردن، وساطت کردن، پا به میان گذاردن
فعل گذرا ( transitive verb )حالات: interposes, interposing, interposed
• (1)تعریف: to place or insert between parts or things. • مشابه: introduce
• (2)تعریف: to put (oneself) in a position between opposing parties, often as mediator.
• (3)تعریف: to insert (a comment, question, criticism, or the like) in the course of a conversation or speech. • مشابه: interject
- Forgive my interrupting you two, but I'd like to interpose a suggestion.
[ترجمه گوگل] ببخشید که حرف شما دو نفر را قطع کردم، اما مایلم پیشنهادی را مطرح کنم [ترجمه ترگمان] ببخشید که مزاحم شما دو نفر شدم، اما دوست دارم پیشنهاد بدهم [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2)تعریف: to step in between opposing parties; intervene or mediate. • مشابه: mediate
• (3)تعریف: to insert a comment, question, or the like; interrupt. • مشابه: chime in
جمله های نمونه
1. i listened to their disputes and tried to interpose on behalf of the old man
به مشاجره های آنها گوش دادم و سعی کردم از سوی پیرمرد وساطت کنم.
2. She interposed herself between the general and his wife.
[ترجمه زباری] او بین ژنرال و همسرش، میانجیگری کرد.
|
[ترجمه گوگل]او خود را بین ژنرال و همسرش قرار داد [ترجمه ترگمان]بین ژنرال و زنش دخالت کرد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
3. Police had to interpose themselves between the two rival groups.
[ترجمه گوگل]پلیس مجبور شد خود را بین دو گروه رقیب قرار دهد [ترجمه ترگمان]پلیس باید در میان این دو گروه رقیب مداخله کند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
4. He quickly interposed himself between Mel and the doorway.
[ترجمه گوگل]او به سرعت خود را بین مل و درگاه قرار داد [ترجمه ترگمان]او به سرعت بین مل و در وارد شد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
5. The reporter interposed a few questions into the minister's speech.
[ترجمه گوگل]خبرنگار چند سوال را وارد سخنان وزیر کرد [ترجمه ترگمان]گزارشگر چند سوال در سخنرانی وزیر دخالت کرد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
6. 'That might be difficult,' interposed Regina.
[ترجمه گوگل]رجینا گفت: "ممکن است دشوار باشد " [ترجمه ترگمان]رجینا حرف او را قطع کرد و گفت: ممکن است کار دشواری باشد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
7. The work interposes a glass plate between two large circular mirrors.
[ترجمه گوگل]این اثر یک صفحه شیشه ای را بین دو آینه مدور بزرگ قرار می دهد [ترجمه ترگمان]کار یک بشقاب شیشه ای بین دو آینه گرد بزرگ بود [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
8. He interposed between the two women who were quarrelling.
[ترجمه گوگل]او بین دو زن که با هم دعوا می کردند مداخله کرد [ترجمه ترگمان]بین دو زن که با هم جر و بحث می کردند، حرف او را قطع کرد و گفت: [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
9. 'But how do you know that?' he interposed.
[ترجمه زباری] حرف او را قطع کرد و گفت: اما تو اینها رو از کجا میدانی؟
|
[ترجمه گوگل]اما چگونه می دانید که؟ او دخالت کرد [ترجمه ترگمان]اما تو از کجا می دونی؟ آقای نای تلی حرف او را قطع کرد و گفت: [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
10. From here they can move forward to interpose themselves when the enemy is too close.
[ترجمه گوگل]از اینجا آنها می توانند به جلو حرکت کنند تا زمانی که دشمن خیلی نزدیک است، خود را مداخله کنند [ترجمه ترگمان]از اینجا، وقتی که دشمن بسیار نزدیک است، می توانند به جلو حرکت کنند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
11. "That might be difficult," interposed Mrs. Flavell.
[ترجمه زباری] بانو فلاول رشته کلام او را برید و گفت: شاید کار سختی باشه.
|
[ترجمه گوگل]خانم فلاول گفت: "ممکن است دشوار باشد " [ترجمه ترگمان]خانم Flavell حرف او را قطع کرد و گفت: ممکن است کار سختی باشد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
12. Neutral density filters should then be interposed to reduce light intensity.
[ترجمه گوگل]سپس فیلترهای چگالی خنثی باید برای کاهش شدت نور در داخل قرار گیرند [ترجمه ترگمان]سپس فیلتر تراکم خنثی باید برای کاهش شدت نور وارد شود [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
13. Between head and pillow, a hard rectangle was interposed, the marbled cardboard of a notebook, sea-green.
[ترجمه گوگل]بین سر و بالش، یک مستطیل سخت قرار گرفته بود، مقوای مرمری یک دفترچه، به رنگ سبز دریایی [ترجمه ترگمان]میان سر و بالش، یک مستطیل سخت در میان حرفش دوید و مقوا جلد مرمرین و سبز رنگ در میان حرفش دوید [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
14. Don't interpose in the matter.
[ترجمه گوگل]در این موضوع دخالت نکنید [ترجمه ترگمان]در این مورد دخالت نکن [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
مترادف ها
میانجی شدن (فعل)
intercede, interpose
پا بمیان گذاردن (فعل)
interfere, mediate, interpose
مداخله کردن (فعل)
put in, interfere, meddle, interlope, intermeddle, interpose, intervene, interject, stickle
در میان امدن (فعل)
interpose, intervene, interject
انگلیسی به انگلیسی
• place between, insert; place oneself between, mediate; inject a remark in the middle of a conversation, interject if you interpose, you interrupt with a comment or question; a formal word.
پیشنهاد کاربران
interpose = intervene = mediate = interfere
حائل شدن و قرار گرفتن میان دو گروه و یا دو کشور متخاصم
1. 1To place or insert between one thing and another 2. To intervene To step in To cut in To involve oneself To interfere To intrude