اسم ( noun )
• (1) تعریف: a single event.
• مترادف: affair, episode, event, happening, occasion, occurrence
• مشابه: circumstance, experience, fact, phenomenon
• مترادف: affair, episode, event, happening, occasion, occurrence
• مشابه: circumstance, experience, fact, phenomenon
- The testing procedure was changed after several incidents of cheating were uncovered.
[ترجمه گوگل] پس از کشف چندین مورد تقلب، روش آزمایش تغییر کرد
[ترجمه ترگمان] پس از کشف چندین حادثه تقلب، روند آزمون تغییر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پس از کشف چندین حادثه تقلب، روند آزمون تغییر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Several incidents of fighting among fans occurred after the match.
[ترجمه Gity] چند حادثه ی دعوا میان طرفداران پس از مسابقه رخ داد.|
[ترجمه گوگل] پس از پایان مسابقه چندین مورد درگیری بین هواداران رخ داد[ترجمه ترگمان] پس از مسابقه چندین حادثه در میان هواداران رخ داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A fortunate incident occurred that day that changed my life.
[ترجمه بنیامین رئوف] آن روز اتفاق خوش یمنی افتاد که زندگی مرا تغییر داد|
[ترجمه شان] آن روز اتفاق خوشی برایم افتاد، که زندکی مرا دگرگون کرد.|
[ترجمه گوگل] آن روز یک اتفاق خوشبختی رخ داد که زندگی من را تغییر داد[ترجمه ترگمان] آن روز یک اتفاق تصادفی رخ داد که زندگی من را تغییر داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: an event of serious consequence.
• مترادف: event
• مشابه: affair, circumstance, crisis, emergency
• مترادف: event
• مشابه: affair, circumstance, crisis, emergency
- The accidental firing of the rocket caused an international incident.
[ترجمه گوگل] شلیک تصادفی این موشک باعث بروز یک حادثه بین المللی شد
[ترجمه ترگمان] شلیک اتفاقی این راکت باعث حادثه بین المللی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] شلیک اتفاقی این راکت باعث حادثه بین المللی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: happening in connection with something else.
• مترادف: appertaining, associated, connected, incidental, linked, pertaining, related
• مشابه: germane, pertinent, relevant
• مترادف: appertaining, associated, connected, incidental, linked, pertaining, related
• مشابه: germane, pertinent, relevant
• (2) تعریف: falling on something, as light.