صفت ( adjective )
مشتقات: impertinently (adv.), impertinentness (n.)
مشتقات: impertinently (adv.), impertinentness (n.)
• (1) تعریف: rude or impudent.
• مترادف: ill-mannered, impolite, impudent, rude, unmannerly
• متضاد: humble, polite
• مشابه: audacious, bold, discourteous, disrespectful, insolent, presumptuous, saucy, smart, wise
• مترادف: ill-mannered, impolite, impudent, rude, unmannerly
• متضاد: humble, polite
• مشابه: audacious, bold, discourteous, disrespectful, insolent, presumptuous, saucy, smart, wise
- It is often considered impertinent to ask someone the amount of their income.
[ترجمه فهیمه چاکرالحسینی] پرسش از میزان درآمد افراد غالباً بی ادبانه تلقی می شود.|
[ترجمه گوگل] معمولاً این که از کسی میزان درآمدش را بپرسیم، نابخردانه تلقی می شود[ترجمه ترگمان] اغلب در نظر گرفته می شود که از فرد میزان درآمد خود را بپرسید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The teacher sent him to the principal for his impertinent comments.
[ترجمه فهیمه چاکرالحسینی] معلم او را بابت حرف های گستاخانه اش نزد مدیر فرستاد.|
[ترجمه گوگل] معلم او را به خاطر اظهارنظرهای گستاخانه اش نزد مدیر فرستاد[ترجمه ترگمان] معلم او را به اصل نظرات گستاخانه اش فرستاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: not pertaining to the matter or situation at hand; irrelevant.
• مترادف: immaterial, inapposite, irrelevant
• متضاد: pertinent, relevant
• مشابه: extraneous, extrinsic, inapplicable, off the track, unconnected, unrelated
• مترادف: immaterial, inapposite, irrelevant
• متضاد: pertinent, relevant
• مشابه: extraneous, extrinsic, inapplicable, off the track, unconnected, unrelated
- The judge considered the argument to be impertinent to the case.
[ترجمه فهیمه چاکرالحسینی] قاضی این استدلال را بی ربط به موضوع تلقی کرد.|
[ترجمه گوگل] قاضی این استدلال را ناقض پرونده دانست[ترجمه ترگمان] قاضی این بحث را گستاخانه به حساب آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید