اسم ( noun )
مشتقات: impedimental (adj.), impedimentary (adj.)
مشتقات: impedimental (adj.), impedimentary (adj.)
• (1) تعریف: an obstacle or hindrance.
• مترادف: arrest, bar, barrier, block, delay, encumbrance, handicap, hindrance, obstacle, obstruction, stop
• متضاد: aid, assistance, help
• مشابه: deterrent, difficulty, drawback, frustration, inhibition, opposition, rub, trammel, wrinkle
• مترادف: arrest, bar, barrier, block, delay, encumbrance, handicap, hindrance, obstacle, obstruction, stop
• متضاد: aid, assistance, help
• مشابه: deterrent, difficulty, drawback, frustration, inhibition, opposition, rub, trammel, wrinkle
- Low income should not be an impediment to receiving a good education.
[ترجمه گوگل] درآمد کم نباید مانعی برای تحصیل خوب باشد
[ترجمه ترگمان] درآمد پایین نباید مانعی برای دریافت تحصیلات خوب باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] درآمد پایین نباید مانعی برای دریافت تحصیلات خوب باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- His lack of confidence was an impediment to his advancement in the company.
[ترجمه گوگل] عدم اعتماد به نفس او مانعی برای پیشرفت او در شرکت بود
[ترجمه ترگمان] عدم اعتماد او مانعی بر سر راه پیشرفت او در شرکت بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] عدم اعتماد او مانعی بر سر راه پیشرفت او در شرکت بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The island nation's remoteness had long been an impediment to developing trade relations.
[ترجمه گوگل] دورافتادگی این کشور جزیره ای برای مدت طولانی مانعی برای توسعه روابط تجاری بوده است
[ترجمه ترگمان] دور بودن این جزیره مدت هاست که مانعی برای توسعه روابط تجاری بوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دور بودن این جزیره مدت هاست که مانعی برای توسعه روابط تجاری بوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a physical defect that hinders clear speech.
• مشابه: lisp, stammer, stutter
• مشابه: lisp, stammer, stutter
- With therapy, he was able to overcome the impediment he'd had as a child.
[ترجمه گوگل] با درمان، او توانست بر مانعی که در کودکی داشت غلبه کند
[ترجمه ترگمان] با فیزیوتراپی، او توانست بر impediment که به عنوان یک بچه داشت غلبه کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] با فیزیوتراپی، او توانست بر impediment که به عنوان یک بچه داشت غلبه کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: an obstacle to entering into a legal contract such as marriage.
• مترادف: bar, barrier, hindrance, obstacle, obstruction
• مشابه: deterrent, inhibition
• مترادف: bar, barrier, hindrance, obstacle, obstruction
• مشابه: deterrent, inhibition
- The bride's age was an impediment to the couple's getting married.
[ترجمه گوگل] سن عروس مانعی برای ازدواج این زوج بود
[ترجمه ترگمان] سن عروس مانع ازدواج دو زوج بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سن عروس مانع ازدواج دو زوج بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید