صفت ( adjective )
مشتقات: habitually (adv.), habitualness (n.)
مشتقات: habitually (adv.), habitualness (n.)
• (1) تعریف: in accordance with habit; customary.
• مترادف: accustomed, customary, inveterate, regular, routine
• متضاد: uncustomary
• مشابه: chronic, confirmed, conventional, frequent, general, persistent, traditional, usual
• مترادف: accustomed, customary, inveterate, regular, routine
• متضاد: uncustomary
• مشابه: chronic, confirmed, conventional, frequent, general, persistent, traditional, usual
- Interrupting is one her annoying habitual behaviors.
[ترجمه Dariush Alagha] پریدن وسط حرف دیگران یکی از رفتارهای آزاردهنده همیشگی اوست|
[ترجمه شان] قطع کردن ( حرف دیگران ) از جمله رفتار های آزار دهنده همیشگی او است.|
[ترجمه گوگل] قطع صحبت یکی از رفتارهای آزاردهنده عادت است[ترجمه ترگمان] حرف زدن یکی از رفتارهای همیشگی اش - ه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He's gone out on his habitual morning run.
[ترجمه گوگل] او برای دویدن صبحگاهی معمولش بیرون رفته است
[ترجمه ترگمان] او امروز صبح در حال فرار از خانه بیرون رفته است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او امروز صبح در حال فرار از خانه بیرون رفته است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: done by habit.
• مترادف: accustomed, customary, inveterate, regular, routine
• متضاد: infrequent, occasional
• مشابه: chronic, confirmed, frequent, general, persistent, traditional
• مترادف: accustomed, customary, inveterate, regular, routine
• متضاد: infrequent, occasional
• مشابه: chronic, confirmed, frequent, general, persistent, traditional
- Her habitual lying has become noticeable to all her teachers.
[ترجمه گوگل] دروغگویی همیشگی او برای همه معلمانش قابل توجه شده است
[ترجمه ترگمان] دروغ همیشگی او برای همه معلم ها قابل توجه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دروغ همیشگی او برای همه معلم ها قابل توجه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: usual; ordinary.
• مترادف: accustomed, customary, normal, ordinary, regular, routine, standard, usual
• متضاد: occasional, unaccustomed
• مشابه: accepted, characteristic, expect, fixed, general, natural, quotidian, set, traditional, typical
• مترادف: accustomed, customary, normal, ordinary, regular, routine, standard, usual
• متضاد: occasional, unaccustomed
• مشابه: accepted, characteristic, expect, fixed, general, natural, quotidian, set, traditional, typical
- He arrived at the habitual time.
[ترجمه گوگل] سر وقت همیشگی رسید
[ترجمه ترگمان] به عادت همیشگی خود رسید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] به عادت همیشگی خود رسید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید