govern

/ˈɡəvərn//ˈɡʌvn̩/

معنی: کنترل کردن، حکومت کردن، حکمرانی کردن، تابع خود کردن، حاکم بودن، فرمانداری کردن
معانی دیگر: فرمانروایی کردن، تحت تاثیر قرار دادن، نفوذ کردن در، مهار کردن، تعیین کردن، اداره کردن، معیف کردن، مقررداشتن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: governs, governing, governed
(1) تعریف: to rule over or in by political or sovereign authority.
مترادف: dominate, lead, rule
مشابه: administer, command, control, direct, head, manage, oversee, regulate, supervise

- The country is governed by the parliament.
[ترجمه گوگل] کشور توسط پارلمان اداره می شود
[ترجمه ترگمان] این کشور توسط پارلمان اداره می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to control or restrain.
مترادف: bridle, control, curb, rein in, restrain, subdue, suppress
مشابه: check, discipline, harness, inhibit, leash, master, tame

- He was immature then and could not govern his emotions.
[ترجمه Mrjn] او آن زمان نابالغ ( نا پخته ) بود و نمیتوانست احساساتش را کنترل کند.
|
[ترجمه گوگل] او در آن زمان نابالغ بود و نمی توانست بر احساسات خود حکومت کند
[ترجمه ترگمان] او در آن زمان نابالغ بود و نمی توانست احساسات خود را کنترل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to serve as the rule or determining influence for.
مترادف: determine, guide, influence, sway
مشابه: mold, steer

- These are the factors that will govern his decision.
[ترجمه Hengameh] این ها عواملی هستند که تصمیمات او را تحت تاثیر قرار میدهند.
|
[ترجمه هنگامه حبیبی] این ها عواملی هستند که تصمیم او راتحت تاثیر قرار می دهند.
|
[ترجمه گوگل] اینها عواملی هستند که بر تصمیم او حاکم خواهند بود
[ترجمه ترگمان] این ها عواملی هستند که بر تصمیم او نظارت خواهند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- One's values and principles should govern one's behavior.
[ترجمه گوگل] ارزش ها و اصول فرد باید بر رفتار او حاکم باشد
[ترجمه ترگمان] ارزش ها و اصول فرد باید رفتار یک فرد را کنترل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: governable (adj.), governability (n.)
(1) تعریف: to rule with political authority.
مترادف: dominate, preside, reign, rule
مشابه: lead, predominate

- The current administration has governed for six years.
[ترجمه گوگل] دولت فعلی شش سال است که حکومت کرده است
[ترجمه ترگمان] دولت کنونی شش سال است که اداره می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to have influence or control.
مترادف: dominate, predominate, reign, rule
مشابه: command, prevail

- It was my grandmother who governed in our family.
[ترجمه M.A.N] این مادربزگم بود که خانواده ما را اداره میکرد
|
[ترجمه گوگل] این مادربزرگ من بود که در خانواده ما حکومت می کرد
[ترجمه ترگمان] این مادر بزرگم بود که در خانواده ما اداره می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- For these sailing ships, it was principally the wind that governed.
[ترجمه گوگل] برای این کشتی‌های بادبانی، اساساً باد حاکم بود
[ترجمه ترگمان] برای این کشتی ها به خصوص بادی بود که بر آن حکومت می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. govern your anger
خشم خود را مهار کن !

2. to govern public opinion
افکار عمومی را تحت تاثیر قرار دادن

3. nations that govern themselves
ملت هایی که بر خود حکومت می کنند

4. the forces that govern prices
نیروهایی که قیمت ها را تعیین (معین) می کند

5. the principles that govern phenomena
اصولی که چگونگی پدیده ها را تعیین می کند

6. the everlasting laws that govern the universe
قوانین جاودانی که جهان را اداره می کنند

7. Govern your thoughts when alone, and your tongue when in company.
[ترجمه یوسف] در زمان تنهایی افکار خود و در زمان مشارکت زبان خود را کنترل کن
|
[ترجمه K.R] در تنهایی افکارت را و در جمع، زبانت را مهار کن.
|
[ترجمه گوگل]وقتی تنها هستید بر افکارتان و وقتی در جمع هستید بر زبانتان حکومت کنید
[ترجمه ترگمان]وقتی تنها هستی، افکارت را با زبان خود عوض کن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. The best of all governments is that which teaches us to govern ourselves.
[ترجمه گوگل]بهترین حکومت ها حکومتی است که به ما یاد می دهد خودمان را اداره کنیم
[ترجمه ترگمان]بهترین دولت ها این است که به ما یاد می دهد خودمان را کنترل کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Experience more than sufficiently teaches that men govern nothing with more difficulty than their tongues.
[ترجمه گوگل]تجربه بیش از حد کافی می آموزد که مردان هیچ چیز را سخت تر از زبان خود اداره نمی کنند
[ترجمه ترگمان]تجربه بیش از آن به اندازه کافی تجربه دارد که مردان با مشکلات بیشتری از زبانشان دست بردارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Riches either serve or govern the possessor.
[ترجمه گوگل]ثروت یا در خدمت دارنده است یا بر آن حکومت می کند
[ترجمه ترگمان]Riches یا خدمت کردن به مالک یا اداره کردن مالک
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. He couldn't govern his temper.
[ترجمه گوگل]او نمی توانست بر خلق و خوی خود حکومت کند
[ترجمه ترگمان]نمی توانست خلق و خوی او را مهار کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. You should govern your temper.
[ترجمه گوگل]شما باید بر خلق و خوی خود حکومت کنید
[ترجمه ترگمان]تو باید با خلق و خوی خودت حکومت کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. One can't completely govern one's thoughts at all times.
[ترجمه گوگل]آدمی نمی تواند همیشه بر افکارش حکومت کند
[ترجمه ترگمان]در تمام این مدت یک نفر نمی تواند افکار یکی را کنترل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. They were utterly unfit to govern America.
[ترجمه گوگل]آنها برای اداره آمریکا کاملاً مناسب نبودند
[ترجمه ترگمان]آن ها به هیچ وجه شایستگی اداره آمریکا را نداشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. He is not fit to govern this country!
[ترجمه گوگل]او شایسته اداره این کشور نیست!
[ترجمه ترگمان]او شایستگی اداره این کشور را ندارد!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. He was inept and lacked the intelligence to govern.
[ترجمه گوگل]او ناتوان بود و هوش و ذکاوت لازم برای حکومت کردن را نداشت
[ترجمه ترگمان]او نالایق بود و فاقد هوش بود که بر آن مسلط شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

کنترل کردن (فعل)
control, bridle, govern, qualify

حکومت کردن (فعل)
rule, govern

حکمرانی کردن (فعل)
govern

تابع خود کردن (فعل)
govern

حاکم بودن (فعل)
govern

فرمانداری کردن (فعل)
govern

تخصصی

[برق و الکترونیک] فرمان دادن، تنظیم و کنترل کردن
[حقوق] حکومت کردن، حاکم بودن، کنترل کردن، ناظر بودن
[ریاضیات] اداره کردن، بیعت کردن، پیروی کردن

انگلیسی به انگلیسی

• rule; control; manage, administrate; supervise; regulate
someone who governs a country rules it, for example by making and revising the laws, managing the economy, and controlling public services.
something that governs an event or situation has control and influence over it.
see also governing.

پیشنهاد کاربران

حاکمیت داشتن
مثال: The president governs the country.
رئیس جمهور کشور را حاکمیت می کند.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : govern / governmentalize
✅️ اسم ( noun ) : government / governor / governess / governorship / governance / governmentalization
...
[مشاهده متن کامل]

✅️ صفت ( adjective ) : governing / governmental / gubernatorial / governable
✅️ قید ( adverb ) : governmentally

نظارت کردن
مدیریت کردن

مراقبت
Controlیا کنترل کردن
e. g. We hope for a world where the rule of law, not the law of the jungle, governs the conduct of nations
حکومت کردن بر رفتار ملت ها
تعیین کردن ومعین کردن ( در حقوق )
تعیین کردن
تسلط داشتن، کنترل کردن
هدایت کردن
اداره، کنترل و نظارت کردن
Control the affairs of a city or country
اداره کردن
کنترل کردن
نظام
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٦)

بپرس