اسم ( noun )
حالات: foci, focuses
حالات: foci, focuses
• (1) تعریف: the point at which rays, esp. optical, come together, or from which they seem to radiate.
• (2) تعریف: the area of greatest concentration, attention, or activity.
• مشابه: center, emphasis, region
• مشابه: center, emphasis, region
- Of course, others were involved, but our son was the primary focus of our concern.
[ترجمه گوگل] البته دیگران هم دخیل بودند، اما پسرمان کانون اصلی دغدغه ما بود
[ترجمه ترگمان] البته، بقیه درگیر بودند، اما پسر ما کانون توجه ما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] البته، بقیه درگیر بودند، اما پسر ما کانون توجه ما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The focus of the nature program was the dire situation of the polar bear.
[ترجمه گوگل] تمرکز برنامه طبیعت وضعیت وخیم خرس قطبی بود
[ترجمه ترگمان] تمرکز برنامه طبیعت، وضعیت مهلک خرس قطبی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تمرکز برنامه طبیعت، وضعیت مهلک خرس قطبی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They feel there should be a stronger focus on science in the elementary school curriculum.
[ترجمه گوگل] آنها احساس می کنند باید تمرکز قوی تری بر علم در برنامه درسی مدارس ابتدایی وجود داشته باشد
[ترجمه ترگمان] آن ها احساس می کنند که باید تمرکز بیشتری بر روی علم در برنامه درسی مدارس ابتدایی وجود داشته باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها احساس می کنند که باید تمرکز بیشتری بر روی علم در برنامه درسی مدارس ابتدایی وجود داشته باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: degree of clarity and precision, esp. in an image presented by an optical system such as a camera.
- The focus is not very sharp in this shot, so her face looks a bit fuzzy.
[ترجمه Hesami] تمرکز/فوکوس در این عکس خیلی واضح نیست، به همین خاطر چهرش تار بنظر میرسه|
[ترجمه گوگل] فوکوس در این عکس خیلی واضح نیست، بنابراین چهره او کمی مبهم به نظر می رسد[ترجمه ترگمان] فوکوس در این عکس خیلی شارپ نیست، بنابراین صورت او کمی گنگ به نظر می رسد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: the state of maximum visual clarity and precision.
- This is the only photograph that is truly in focus.
[ترجمه گوگل] این تنها عکسی است که واقعاً در فوکوس است
[ترجمه ترگمان] این تنها عکسی است که واقعا در فوکوس است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این تنها عکسی است که واقعا در فوکوس است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: an adjustment on an optical device that will sharpen the image viewed.
- The focus on the microscope allowed her to see every detail of the cell.
[ترجمه M] تمرکز بر روی میکروسکوپ به او اجازه می دهد که هر جزء از سلول را ببیند|
[ترجمه Adlii] تمرکز میکروسکوپ به او اجازه می دهد تا تمام جزئیات سلول را ببیند|
[ترجمه گوگل] تمرکز روی میکروسکوپ به او اجازه داد تا تمام جزئیات سلول را ببیند[ترجمه ترگمان] تمرکز بر روی میکروسکوپ به او این امکان را داد که تمام جزییات سلول را ببیند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: focuses, focusses, focusing, focussing, focused, focussed
حالات: focuses, focusses, focusing, focussing, focused, focussed
• (1) تعریف: to adjust (an optical device or the eyes) to produce a more distinct image.
• مشابه: train
• مشابه: train
- With this camera, you'll need to focus the lens yourself.
[ترجمه گوگل] با این دوربین، باید خودتان لنز را فوکوس کنید
[ترجمه ترگمان] با این دوربین، شما باید خود لنز را متمرکز کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] با این دوربین، شما باید خود لنز را متمرکز کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to concentrate (attention or efforts) on a central point or task.
• مشابه: center, concentrate, converge, nail
• مشابه: center, concentrate, converge, nail
- The teacher needed to focus more attention on the students who were lagging behind.
[ترجمه گوگل] معلم باید توجه بیشتری به دانش آموزانی که عقب مانده بودند متمرکز کند
[ترجمه ترگمان] معلم باید توجه بیشتری به دانشجویان که پشت سر گذاشته بودند معطوف کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] معلم باید توجه بیشتری به دانشجویان که پشت سر گذاشته بودند معطوف کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: focused (adj.)
مشتقات: focused (adj.)
• : تعریف: to concentrate one's attention or activity (usu. fol. by "on").
• مشابه: center, concentrate, fasten
• مشابه: center, concentrate, fasten
- I have trouble focusing on my work when I'm tired.
[ترجمه Winter] من وقتی خسته هستم برای تمرکز روی کارم دچار مشکل میشوم یا مشکل دارم|
[ترجمه گوگل] وقتی خسته هستم در تمرکز روی کارم مشکل دارم[ترجمه ترگمان] وقتی خسته می شوم روی کارم تمرکز می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The researchers focused on the question of causation.
[ترجمه گوگل] محققان بر روی مسئله علیت تمرکز کردند
[ترجمه ترگمان] محققان بر مساله علیت متمرکز شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] محققان بر مساله علیت متمرکز شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید