فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: feels, feeling, felt
حالات: feels, feeling, felt
• (1) تعریف: to perceive by actively touching, or perceive passively through one's skin.
• مشابه: handle, touch
• مشابه: handle, touch
- Can you feel this bump on my head?
[ترجمه Asal] This is me pumpkin. . You make me feel loved, that's why you are the best thing in my life|
[ترجمه عطیه عروجی] میتوانی این برآمدگی را روی سر من احساس کنی؟؟|
[ترجمه گوگل] آیا می توانید این برآمدگی را روی سر من احساس کنید؟[ترجمه ترگمان] میتونی این برآمدگی روی سرم رو حس کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I felt the warm sunshine on my face.
[ترجمه فاطمه] گرمی آفتاب را روی صورتم احساس کردم|
[ترجمه گوگل] آفتاب گرم را روی صورتم احساس کردم[ترجمه ترگمان] آفتاب گرمی را روی صورتم حس کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to pass one's hands or fingers over (something) in order to find out something or to get pleasure.
- His mother felt his forehead to check if he had a fever.
[ترجمه anime lover] مادرش پیشانی او را لمس کرد تا چک کند تب دارد یا نه|
[ترجمه گوگل] مادرش پیشانی او را حس کرد تا ببیند آیا تب دارد یا خیر[ترجمه ترگمان] مادرش پیشانیش را لمس کرد تا ببیند آیا تب دارد یا نه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The child felt the satin pillows, enjoying their smoothness and softness.
[ترجمه Tuba] بچه بالش های ساتنی را لمس میکرد و از صافی و نرمی آنها لذت میبرد.|
[ترجمه گوگل] کودک بالش های ساتن را احساس کرد و از نرمی و لطافت آنها لذت برد[ترجمه ترگمان] بچه بالش ساتن را احساس می کرد و از نرمی و نرمی آن ها لذت می برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to be physically aware of; experience a physical sensation of.
• مترادف: perceive, sense
• مشابه: experience, take
• مترادف: perceive, sense
• مشابه: experience, take
- We felt the ground tremble as the earthquake began.
[ترجمه ادریس] وقتی زلزله اغاز شد، ما لرزیدن زمین را حس کردیم|
[ترجمه گوگل] با شروع زلزله لرزش زمین را احساس کردیم[ترجمه ترگمان] زمین شروع به لرزیدن کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I feel a headache developing.
[ترجمه مهگل] من احساس می کنم سرم درد می کند یا حس سردرد دارد|
[ترجمه Tuba] احساس میکنم سر دردم در حال زیاد شدن است|
[ترجمه گوگل] احساس می کنم سردرد در حال پیشرفت است[ترجمه ترگمان] سرم درد می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I could feel my heart beating faster and faster.
[ترجمه لیلا] من میتونستم حس کنم ضربان قلبم تندتر و تندتر میشه|
[ترجمه گوگل] ضربان قلبم را تندتر و تندتر حس می کردم[ترجمه ترگمان] می توانستم ضربان قلبم تندتر و تندتر حرکت کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to test cautiously; grope.
• مترادف: grope
• مترادف: grope
- He is feeling his way in a new environment.
[ترجمه گوگل] او راه خود را در یک محیط جدید احساس می کند
[ترجمه ترگمان] او در یک محیط جدید احساس خود را احساس می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او در یک محیط جدید احساس خود را احساس می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to experience an emotion of.
• مترادف: experience
• مشابه: pity
• مترادف: experience
• مشابه: pity
- She felt terrible grief at his death.
[ترجمه گوگل] او از مرگ او اندوه وحشتناکی را احساس کرد
[ترجمه ترگمان] او در مرگ خود اندوه وحشتناکی احساس می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او در مرگ خود اندوه وحشتناکی احساس می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I felt relief when I heard the news.
[ترجمه گوگل] با شنیدن این خبر احساس آرامش کردم
[ترجمه ترگمان] وقتی این خبر را شنیدم احساس آرامش کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وقتی این خبر را شنیدم احساس آرامش کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to believe, or hold as a strong opinion.
• مترادف: think
• مشابه: believe, decide, determine
• مترادف: think
• مشابه: believe, decide, determine
- She always felt that her father loved her even if he couldn't show it.
[ترجمه گوگل] او همیشه احساس می کرد که پدرش او را دوست دارد حتی اگر نتواند آن را نشان دهد
[ترجمه ترگمان] همیشه احساس می کرد که پدرش او را دوست دارد، حتی اگر نتواند آن را نشان دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] همیشه احساس می کرد که پدرش او را دوست دارد، حتی اگر نتواند آن را نشان دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We felt that the hospital's efforts were inadequate.
[ترجمه گوگل] ما احساس کردیم که تلاش های بیمارستان ناکافی است
[ترجمه ترگمان] ما احساس کردیم که تلاش های بیمارستان کافی نبوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما احساس کردیم که تلاش های بیمارستان کافی نبوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I simply feel that he is not the right person for the job.
[ترجمه سادات خاتمی] در این جا feel به معنی believe است: من واقعا بر این باورم ( باور دارم ) که او فرد مناسبی برای این کار نیست.|
[ترجمه گوگل] من به سادگی احساس می کنم که او فرد مناسبی برای این کار نیست[ترجمه ترگمان] من فقط احساس می کنم که او شخص مناسبی برای این کار نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: feel like oneself, feel oneself, feel up to, feel up
عبارات: feel like oneself, feel oneself, feel up to, feel up
• (1) تعریف: to give a particular sensation through the skin.
- That warm water feels good on my feet.
[ترجمه گوگل] آن آب گرم به پاهایم حس خوبی می دهد
[ترجمه ترگمان] اون آب گرم روی پاهام احساس خوبی میده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون آب گرم روی پاهام احساس خوبی میده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The cat's fur feels so soft.
[ترجمه گوگل] خز گربه بسیار نرم است
[ترجمه ترگمان] موی گربه خیلی نرم است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] موی گربه خیلی نرم است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to seem to be; appear.
• مترادف: appear, seem
• مترادف: appear, seem
- The new arrangement feels right.
[ترجمه گوگل] ترتیب جدید درست به نظر می رسد
[ترجمه ترگمان] تنظیم جدید احساس خوبی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تنظیم جدید احساس خوبی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to experience a sense of one's physical or mental condition.
• مشابه: be
• مشابه: be
- I felt rotten this morning, but I feel fine now.
[ترجمه گوگل] امروز صبح احساس پوسیدگی داشتم اما الان احساس خوبی دارم
[ترجمه ترگمان] امروز صبح احساس بدی داشتم، اما حالا حالم خوب است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] امروز صبح احساس بدی داشتم، اما حالا حالم خوب است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to have sympathy (usu. fol. by "for").
• مترادف: sympathize
• مشابه: commiserate, grieve, pity
• مترادف: sympathize
• مشابه: commiserate, grieve, pity
- We feel for him in his hour of need.
[ترجمه گوگل] ما در ساعت نیاز او را احساس می کنیم
[ترجمه ترگمان] ما در زمان نیاز او را برای او احساس می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما در زمان نیاز او را برای او احساس می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to have a belief or opinion (usu. fol. by "about").
• مترادف: think
• مشابه: believe, decide, determine
• مترادف: think
• مشابه: believe, decide, determine
- I feel strongly about this issue.
[ترجمه گوگل] من به شدت نسبت به این موضوع احساس می کنم
[ترجمه ترگمان] من در مورد این مساله احساس قوی دارم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من در مورد این مساله احساس قوی دارم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a quality, as of a texture, experienced through touching or feeling.
• مترادف: texture
• مشابه: finish, surface, touch
• مترادف: texture
• مشابه: finish, surface, touch
- I like the feel of this cool, smooth stone.
[ترجمه گوگل] من احساس این سنگ سرد و صاف را دوست دارم
[ترجمه ترگمان] از احساس این سنگ صاف و نرم خوشم میاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] از احساس این سنگ صاف و نرم خوشم میاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: an intuitive or instinctual sensitivity.
• مترادف: instinct, intuition, sensitivity, touch
• مشابه: ability, aptitude, faculty, hang, knack, sense
• مترادف: instinct, intuition, sensitivity, touch
• مشابه: ability, aptitude, faculty, hang, knack, sense
- He thinks he has a feel for what makes good art.
[ترجمه گوگل] او فکر می کند که نسبت به آنچه که هنر خوب را می سازد احساس دارد
[ترجمه ترگمان] او فکر می کند که او احساسی نسبت به آنچه که هنر خوبی می سازد دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او فکر می کند که او احساسی نسبت به آنچه که هنر خوبی می سازد دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the quality of external events, situations, or conditions.
• مترادف: air, tone, vibrations
• مشابه: ambiance, atmosphere, climate, quality, sense, vibes
• مترادف: air, tone, vibrations
• مشابه: ambiance, atmosphere, climate, quality, sense, vibes
- The hospital has a nicer feel since the renovation.
[ترجمه گوگل] بیمارستان از زمان بازسازی حس بهتری دارد
[ترجمه ترگمان] بیمارستان از زمان بازسازی احساس بهتری داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بیمارستان از زمان بازسازی احساس بهتری داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: an instance of touching with the fingers.
• مترادف: touch
• مشابه: caress, graze, grope, manipulation
• مترادف: touch
• مشابه: caress, graze, grope, manipulation
- The doctor's feel around the patient's neck determined some very swollen glands.
[ترجمه گوگل] احساس پزشک در اطراف گردن بیمار غدد بسیار متورم را مشخص کرد
[ترجمه ترگمان] احساس پزشک نسبت به گردن بیمار حاکی از این است که غده های تورم بسیار متورم شده باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] احساس پزشک نسبت به گردن بیمار حاکی از این است که غده های تورم بسیار متورم شده باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید