feel

/ˈfiːl//fiːl/

معنی: احساس کردن، حس کردن، لمس کردن، محسوس شدن
معانی دیگر: با دست احساس کردن، پرماسیدن، پساویدن، دست مالیدن به (برای شناخت و غیره)، سهیدن، سترسا کردن، سوهیدن، حساسیت داشتن به، تحت تاثیر (چیزی) بودن، آگاه شدن یا بودن به، دریافتن، پی بردن، (عامیانه) صلاح دانستن، فکر کردن (به طور سطحی)، حس داشتن، از قدرت احساس برخوردار بودن، سوهش گر بودن، محسوس بودن، ـ بودن، ـ بردن، کورمال کورمال رفتن، (با : for) در تاریکی (یا کوری) دنبال چیزی گشتن، (با : for) احساس همدردی کردن با، تاسف خوردن (به حال کسی)، سهش، حس (هریک از حس های پنج گانه)، ادراک (از راه حس)، دریابش، پولاب، حس لامسه، بساوایی، دست سودن، تماس بدنی، (با : for) استعداد، تمایل طبیعی، شم

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: feels, feeling, felt
(1) تعریف: to perceive by actively touching, or perceive passively through one's skin.
مشابه: handle, touch

- Can you feel this bump on my head?
[ترجمه Asal] This is me pumpkin. . You make me feel loved, that's why you are the best thing in my life
|
[ترجمه عطیه عروجی] میتوانی این برآمدگی را روی سر من احساس کنی؟؟
|
[ترجمه گوگل] آیا می توانید این برآمدگی را روی سر من احساس کنید؟
[ترجمه ترگمان] میتونی این برآمدگی روی سرم رو حس کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I felt the warm sunshine on my face.
[ترجمه فاطمه] گرمی آفتاب را روی صورتم احساس کردم
|
[ترجمه گوگل] آفتاب گرم را روی صورتم احساس کردم
[ترجمه ترگمان] آفتاب گرمی را روی صورتم حس کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to pass one's hands or fingers over (something) in order to find out something or to get pleasure.

- His mother felt his forehead to check if he had a fever.
[ترجمه anime lover] مادرش پیشانی او را لمس کرد تا چک کند تب دارد یا نه
|
[ترجمه گوگل] مادرش پیشانی او را حس کرد تا ببیند آیا تب دارد یا خیر
[ترجمه ترگمان] مادرش پیشانیش را لمس کرد تا ببیند آیا تب دارد یا نه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The child felt the satin pillows, enjoying their smoothness and softness.
[ترجمه Tuba] بچه بالش های ساتنی را لمس میکرد و از صافی و نرمی آنها لذت میبرد.
|
[ترجمه گوگل] کودک بالش های ساتن را احساس کرد و از نرمی و لطافت آنها لذت برد
[ترجمه ترگمان] بچه بالش ساتن را احساس می کرد و از نرمی و نرمی آن ها لذت می برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to be physically aware of; experience a physical sensation of.
مترادف: perceive, sense
مشابه: experience, take

- We felt the ground tremble as the earthquake began.
[ترجمه ادریس] وقتی زلزله اغاز شد، ما لرزیدن زمین را حس کردیم
|
[ترجمه گوگل] با شروع زلزله لرزش زمین را احساس کردیم
[ترجمه ترگمان] زمین شروع به لرزیدن کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I feel a headache developing.
[ترجمه مهگل] من احساس می کنم سرم درد می کند یا حس سردرد دارد
|
[ترجمه Tuba] احساس میکنم سر دردم در حال زیاد شدن است
|
[ترجمه گوگل] احساس می کنم سردرد در حال پیشرفت است
[ترجمه ترگمان] سرم درد می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I could feel my heart beating faster and faster.
[ترجمه لیلا] من میتونستم حس کنم ضربان قلبم تندتر و تندتر میشه
|
[ترجمه گوگل] ضربان قلبم را تندتر و تندتر حس می کردم
[ترجمه ترگمان] می توانستم ضربان قلبم تندتر و تندتر حرکت کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to test cautiously; grope.
مترادف: grope

- He is feeling his way in a new environment.
[ترجمه گوگل] او راه خود را در یک محیط جدید احساس می کند
[ترجمه ترگمان] او در یک محیط جدید احساس خود را احساس می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to experience an emotion of.
مترادف: experience
مشابه: pity

- She felt terrible grief at his death.
[ترجمه گوگل] او از مرگ او اندوه وحشتناکی را احساس کرد
[ترجمه ترگمان] او در مرگ خود اندوه وحشتناکی احساس می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I felt relief when I heard the news.
[ترجمه گوگل] با شنیدن این خبر احساس آرامش کردم
[ترجمه ترگمان] وقتی این خبر را شنیدم احساس آرامش کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to believe, or hold as a strong opinion.
مترادف: think
مشابه: believe, decide, determine

- She always felt that her father loved her even if he couldn't show it.
[ترجمه گوگل] او همیشه احساس می کرد که پدرش او را دوست دارد حتی اگر نتواند آن را نشان دهد
[ترجمه ترگمان] همیشه احساس می کرد که پدرش او را دوست دارد، حتی اگر نتواند آن را نشان دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We felt that the hospital's efforts were inadequate.
[ترجمه گوگل] ما احساس کردیم که تلاش های بیمارستان ناکافی است
[ترجمه ترگمان] ما احساس کردیم که تلاش های بیمارستان کافی نبوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I simply feel that he is not the right person for the job.
[ترجمه سادات خاتمی] در این جا feel به معنی believe است: من واقعا بر این باورم ( باور دارم ) که او فرد مناسبی برای این کار نیست.
|
[ترجمه گوگل] من به سادگی احساس می کنم که او فرد مناسبی برای این کار نیست
[ترجمه ترگمان] من فقط احساس می کنم که او شخص مناسبی برای این کار نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: feel like oneself, feel oneself, feel up to, feel up
(1) تعریف: to give a particular sensation through the skin.

- That warm water feels good on my feet.
[ترجمه گوگل] آن آب گرم به پاهایم حس خوبی می دهد
[ترجمه ترگمان] اون آب گرم روی پاهام احساس خوبی میده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The cat's fur feels so soft.
[ترجمه گوگل] خز گربه بسیار نرم است
[ترجمه ترگمان] موی گربه خیلی نرم است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to seem to be; appear.
مترادف: appear, seem

- The new arrangement feels right.
[ترجمه گوگل] ترتیب جدید درست به نظر می رسد
[ترجمه ترگمان] تنظیم جدید احساس خوبی دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to experience a sense of one's physical or mental condition.
مشابه: be

- I felt rotten this morning, but I feel fine now.
[ترجمه گوگل] امروز صبح احساس پوسیدگی داشتم اما الان احساس خوبی دارم
[ترجمه ترگمان] امروز صبح احساس بدی داشتم، اما حالا حالم خوب است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to have sympathy (usu. fol. by "for").
مترادف: sympathize
مشابه: commiserate, grieve, pity

- We feel for him in his hour of need.
[ترجمه گوگل] ما در ساعت نیاز او را احساس می کنیم
[ترجمه ترگمان] ما در زمان نیاز او را برای او احساس می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to have a belief or opinion (usu. fol. by "about").
مترادف: think
مشابه: believe, decide, determine

- I feel strongly about this issue.
[ترجمه گوگل] من به شدت نسبت به این موضوع احساس می کنم
[ترجمه ترگمان] من در مورد این مساله احساس قوی دارم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
(1) تعریف: a quality, as of a texture, experienced through touching or feeling.
مترادف: texture
مشابه: finish, surface, touch

- I like the feel of this cool, smooth stone.
[ترجمه گوگل] من احساس این سنگ سرد و صاف را دوست دارم
[ترجمه ترگمان] از احساس این سنگ صاف و نرم خوشم میاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: an intuitive or instinctual sensitivity.
مترادف: instinct, intuition, sensitivity, touch
مشابه: ability, aptitude, faculty, hang, knack, sense

- He thinks he has a feel for what makes good art.
[ترجمه گوگل] او فکر می کند که نسبت به آنچه که هنر خوب را می سازد احساس دارد
[ترجمه ترگمان] او فکر می کند که او احساسی نسبت به آنچه که هنر خوبی می سازد دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: the quality of external events, situations, or conditions.
مترادف: air, tone, vibrations
مشابه: ambiance, atmosphere, climate, quality, sense, vibes

- The hospital has a nicer feel since the renovation.
[ترجمه گوگل] بیمارستان از زمان بازسازی حس بهتری دارد
[ترجمه ترگمان] بیمارستان از زمان بازسازی احساس بهتری داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: an instance of touching with the fingers.
مترادف: touch
مشابه: caress, graze, grope, manipulation

- The doctor's feel around the patient's neck determined some very swollen glands.
[ترجمه گوگل] احساس پزشک در اطراف گردن بیمار غدد بسیار متورم را مشخص کرد
[ترجمه ترگمان] احساس پزشک نسبت به گردن بیمار حاکی از این است که غده های تورم بسیار متورم شده باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. feel (like) oneself
احساس سلامتی کردن،مثل همیشه بودن

2. feel (or have or show, or express) interest in something (or someone)
نسبت به چیزی (یا کسی) احساس علاقه کردن (یا علاقه داشتن یا نشان دادن یا بیان کردن)

3. feel (or know) something in your bones
از ته دل احساس کردن،احساس ژرفی نسبت به چیزی داشتن

4. feel cheated
احساس محرومیت یا مغبون شدگی کردن

5. feel degraded
احساس هتک آبرو کردن،احساس خفت کردن

6. feel free
(در جواب خواهش) بله بفرمایید

7. feel like
(عامیانه) خواستن،میل داشتن

8. feel no pain
1- درد احساس نکردن 2- (خودمانی) مست بودن

9. feel one's oats
(خودمانی) 1- سر حال بودن،سر کیف بودن 2- احساس اهمیت کردن

10. feel one's way
1- کورمال کورمال رفتن،دست مالیدن و جلو رفتن 2- با احتیاط رفتن،سنجیده گام برداشتن،احتیاط کردن

11. feel sick
احساس تهوع کردن

12. feel small
احساس حقارت کردن،احساس شرمساری کردن

13. feel someone out
(با مشاهده و کنایه و غیره) از عقیده یا گرایش کسی سر درآوردن

14. feel someone up
(خودمانی) دست به سر و گوش کسی کشیدن (از روی شهوت)

15. feel strongly about (something)
(نسبت به چیزی) عقاید محکم داشتن،سخت معتقد بودن (به چیزی)

16. feel up to
(خودمانی) جان و حال (کاری را) داشتن،از عهده برآمدن

17. i feel all right now
حالا حالم خوب است.

18. i feel awful
حالم بد است (احساس بسیار بدی دارم).

19. i feel bad about it
درباره ی آن احساس بدی دارم،درباره ی آن متاسفم.

20. i feel badly about your accident
درباره ی تصادف شما متاسفم.

21. i feel certain that . . .
من اطمینان دارم که . . . .

22. i feel comfortable
احساس راحتی می کنم.

23. i feel for all those who have lost loved ones
دلم به حال همه ی کسانی که عزیزان خود را از دست داده اند می سوزد.

24. i feel hot
گرمم می شود

25. i feel indebted to my parents
خود را مدیون والدینم می دانم.

26. i feel just fine!
حالم خیلی خوبست !

27. i feel like crying
گریه ام می آید.

28. i feel like sleeping a little more
دلم می خواهد کمی بیشتر بخوابم.

29. i feel like some ice cream
(قدری) بستنی دلم می خواد.

30. i feel much the same as i did yesterday
حالم کمابیش مثل دیروز است.

31. i feel no enmity toward him
نسبت به او احساس کینه ندارم.

32. i feel peculiar today
امروز یک جوریم می شه.

33. i feel pity for that innocent child
دلم برای آن کودک معصوم می سوزد.

34. i feel pleasure in her company
از مصاحبت او لذت می برم.

35. i feel pretty grim
احساس می کنم که مریضم (حالم چندان خوب نیست)

36. i feel that capital punishment is wrong
احساس من این است که مجازات اعدام درست نیست.

37. the feel of an insect's bite
احساس نیش خوردن از حشره

38. the feel of happiness
احساس خوشی

39. to feel an itch
احساس خارش کردن

40. to feel death keenly
نسبت به مرگ احساس شدید داشتن

41. to feel disdain for someone
از کسی بیزار بودن

42. to feel fresh after a nap
پس از خوابی کوتاه احساس نیرو کردن

43. to feel inferior
احساس حقارت کردن

44. to feel one's flesh crawl
(پوست) تنم مورمور می شود.

45. to feel pain
درد احساس کردن

46. to feel sure
احساس اطمینان کردن،مطمئن بودن

47. to feel the weight of an argument
به وزین بودن استدلالی پی بردن

48. to feel the wrath of god
خشم خدا را حس کردن

49. he didn't feel anything but contempt for the many
او برای توده ها جز تحقیر چیزی احساس نمی کرد.

50. i could feel it in my veins
در عروق بدنم آنرا احساس می کردم.

51. i don't feel up to climbing those stairs
جان و حال بالا رفتن از آن پله ها را ندارم.

52. plants can't feel but animals can
گیاهان حس ندارند ولی جانوران دارند.

53. the warm feel of his hand
گرمی که از تماس با دست او احساس می شد

54. today i feel fragile
امروز حالم خوش نیست.

55. today, i feel like my old self again
امروز احساس می کنم که دوباره خودم شده ام.

56. you could feel the electricity in that crowd
شور و هیجان آن جماعت محسوس بود.

57. i can still feel the prick of the needle
هنوز هم درد سوزن را احساس می کنم.

58. people did not feel secure even in their homes
مردم حتی در خانه هایشان احساس امنیت نمی کردند.

59. poor fellow! i feel sorry for him!
بیچاره ـ دلم به حالش می سوزد!

60. retired people often feel lonely
بازنشسته ها اغلب احساس تنهایی می کنند.

61. she began to feel tired
او شروع کرد به احساس خستگی

62. she had a feel for jazz
او موسیقی جاز را خوب درک می کرد.

63. to test the feel of the cloth
(با دست مالی) نرمی و زبری پارچه را سنجیدن

64. today i don¨t feel quite up to par
امروز حالم مثل همیشه نیست.

65. go slow until you feel really well again
کمتر فعالیت کن تا کاملا احساس کنی که دوباره سلامتی خود را باز یافته ای.

66. good old hassan, i feel sorry for him!
بیچاره حسن،دلم به حالش می سوزد!

67. he soon developed a feel for the job
به زودی لم کار به دستش آمد.

68. her suffering made me feel pathos
رنج او مرا دچار تاثر کرد.

69. it has a greasy feel
حالت چرب و لغزنده دارد.

70. that medicine made me feel really dopey
آن دارو مرا حسابی نشئه کرد.

مترادف ها

احساس کردن (فعل)
sense, appreciate, feel, sensate

حس کردن (فعل)
sense, perceive, feel

لمس کردن (فعل)
take, stroke, touch, feel, palpate

محسوس شدن (فعل)
feel

تخصصی

[نساجی] زیر دست پارچه - لمس پارچه

انگلیسی به انگلیسی

• touch; sense; emotion; act of feeling; sense of touch; act of fondling or touching in a sexual manner (slang)
physically sense; emotionally sense; examine by touching; find one's way by touch, grope; believe, think; seem
if you feel an emotion or a sensation, you experience it.
if you feel that something is the case, it is your opinion that it is the case.
if you feel a particular way about something, you have that attitude or reaction to it.
if you talk about how an experience feels, you are talking about the emotions and sensations connected with it.
the way something feels is the way it seems to you when you touch or hold it. verb here but can also be used as a singular noun with a possessive. e.g. ...the cool feel of armchair leather.
if you feel something, you are aware that it is touching or happening to your body.
to feel something also means to be aware of it, even though you cannot see or hear it.
if you feel a physical object, you touch it deliberately, in order to find out what it is like.
if you feel the effect or result of something, you experience it.
if you have a feel for something, you understand it well and are able to deal with it skilfully.
the feel of something, for example a place, is the general impression that it gives.
see also feeling, felt.
if you feel like doing or having something, you want to do or have it.
if you do not feel yourself, you feel slightly ill.
if you feel for an object, you try to find it using your hands rather than your eyes.
if you feel for someone, you have a lot of sympathy for them.

پیشنهاد کاربران

سَهیدَن: احساس کردن وضعیت/هیجان درونی حاصل از یه تجربه؛ مثلا:
* I never feel safe when Richard is driving. هنگامیکه ریچارد می راند هرگز امنیت را نمی سَهم.
حِسیدَن [برامده از حس و ـیدن]: دریافتن ویژگی های چیزی با حواس پنجگانه ( sense ) ؛ مثلا:
...
[مشاهده متن کامل]

* The smoke detector sensed the smoke and immediately set off the alarm. آشکارساز دود، دود را حِسید و فورا هشدار را بصدا درآورد.

منابع• https://vn.amoosin.com/wiki/سهیدن• https://vn.amoosin.com/wiki/حسیدن
"یابش. یابشها. feel. feels. "
برابر پارسی این واژه �سهش� است
احساس کردن
لمس کردن، محسوس شدن
touch, caress, finger, fondle, handle
, manipulate, paw, stroke
- experience, be aware of, notice, observe, perceive
- sense, be convinced, intuit
- believe, consider, deem, hold, judge, think
...
[مشاهده متن کامل]

- texture, finish, surface, touch
- impression, air, ambience, atmosphere, feeling, quality, sense

تجربه کردن
احساس کردن
مثال: She could feel the warmth of the sun on her face.
او می توانست گرمای آفتاب را روی صورتش احساس کند.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
feel: احساس کردن
به نظر رسیدن
Feel=elephant
دوست گرامی خانم/ آقای ایرزادجسارتاً معادل ( و نه ریشه ) آلمانی این فعل f�hlen هست.
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : feel
✅️ اسم ( noun ) : feel / feeling / feeler
✅️ صفت ( adjective ) : feeling
✅️ قید ( adverb ) : feelingly
حالت
در معنای فعلی: به نظر رسیدن
در معنای قیدی: ظاهراً
Good old Hassan, . . . . .
شماره ی 66: به معنای یادش بخیر حسن، . . . . است، اما اشتباها حسن بیچاره ترجمه شده!
سُهیدن: To feel
سهش: Feeling
حس دادن
حس القا کردن
دریافتن، عاطفه، حس، درک، دریافت، برداشت، برداشت کردن
فعل feel به معنای احساس کردن
فعل feel به معنای تجربه کردن یک احساس عاطفی یا فیزیکی است. مثلا:
?how would you feel about moving to a different city ( چه احساسی داری از اینکه داری به شهر دیگری نقل مکان می کنی؟ )
...
[مشاهده متن کامل]

my eyes feel really sore ( چشم های من واقعا احساس سوزش دارد. )
فعل feel به معنای چیزی را در زمان خاصی خواستن یا آرزو کردن نیز است که مفهوم هوس کردن می دهد و اگر منفی باشد اصطلاحا معنای حس و حال چیزی را نداشتن می دهد. مثلا:
i feel like a swim ( من هوس شنا کردم. )
are you coming to aerobics? no, i don't feel like it today ( آیا به ایروبیک می آیی؟ نه، امروز حسش نیست. )
فعل feel در یک کاربرد این معنا را می دهد که بخواهید کاری را انجام دهید اما جلوی خود را بگیرید. مثلا:
he was so rude i felt like slapping his face ( او انقدر بی ادب بود که دوست داشتم به صورتش سیلی بزنم. )
فعل feel برخی اوقات هم معی فعل think می باشد و مفهوم احساس کردن و فکر کردن می دهد. مثلا:
i feel ( that ) i should be doing more to help her ( من فکر میکنم باید برای کمک به او تلاش بیشتری بکنم. )
i feel i'm right ( من حس می کنم که درست می گویم. )
منبع: سایت بیاموز

دقت کنید، احساس برابر feel هست و واژه حس برابر sense.
از احساس برای مواردی چون ناراحتی، شادی، خشم، حسادت، غرور و اینطور موارد استفاده میشه؛ همون طور که میگیم احساس غم، و نه حس غم.
ولی حس برای حواس پنجگانه استفاده میشه، حس لامسه، حس بویایی، حس چشایی و غیره.
اشتباهی ترجمه نکنید❤️
معتقدبودن، گفتن
حسیدن.
احساسیدن.
لمسیدن.
احساس کردن
i feel it, i can - > من احساسش میکنم، من میتونم.
حس لامس لمس کردن حس کردن
پی بردن

احساس کردن
لمس کردن
به نظر رسیدن
مثلا it feels slow
آرام به نظر می رسد
احساس کردن. حس کردن. . .
1 ) I feel like a drink
دلم یه نوشیدنی میخواد
2 ) We all felt like celebrating
ما همه مون جشن گرفتن رو دوست داشتیم
3 ) He felt like bursting into tears
آقائه دلش میخواست بزنه زیر گریه
4 ) We'll go for a walk if you feel like it
...
[مشاهده متن کامل]

اگه دوست داری میریم پیاده روی
5 ) She was new in the job, still feeling her way
اون خانم تو این کار تازه وارد بود و هنوز داشت دست به عصا راه می رفت
6 ) She felt honour - bound to attend as she had promised to
این خانم وظیفه اخلاقی خودش میدونست که حضور پیدا کنه چرا که قول داده بود
7 ) He felt honour bound to help her
اون آقا وظیفه اخلاقی خودش میدونست که به این خانم کمک کنه
8 ) Wow, you look like a million dollars
وووو، خیلی خوب به نظر میرسی
9 ) There’s no need to make me look small in front of all these people
لزومی ندارد منو جلوی این همه آدم احمق فرض کنی
10 ) I felt really small when I realized
how much time he’d spent on it
من شرمنده شدم وقتی که فهمیدم چقدر زمان صرف کرده روی اون.
11 ) She’s only been here a couple of weeks but she is already making her presence felt
اون خانم فقط ییکی دوهفته اینجا بود ولی از قبل ش حضور خودش رو به اطلاع خیلی ها رسونده بود
12 ) She certainly made her presence felt in the boardroom
این خانم قطعا در اتاق هیئت مدیره تاثیر عمیق خودش رو داشت
13 ) I’m not quite feeling myself today
امروز اصلا حالم خوب نیست

I feel good when I think of you
من وقتی به تو فکر میکنم حس خوبی دارم
feel
این واژه همریشه با واژه کهن : پالیدن = احساس کردن , لمس کردن ، حس کردن است که در پارسی افغانستان ( ایران خاوری ) : با لمس کردن دنبال چیزی گشتن و جُستن مینه می دهد.
واژه ی هم ریشه آلمانی : fuehlen
لمس کردن، نمد، احساس کردن
my son has feel great
پسرم احساس خوبی داشت
احساس کردن 📵
my mother feels happy
مادر من احساس خوشحالی میکند
به نتیجه رسیدن ( به این نتیجه رسید که . . . . )
اعلام کردن، احساس کردن، به زبان آوردن، گفتن
فعل feel معنی نزدیکی با لمس کردن و لامسه داره
1 - notice sth that is touching you حس کردن
i felt a bee on my neck
i felt her breath on my neck
2 - to give you a particular feeling when you touch sth
...
[مشاهده متن کامل]

حالت ( خاصی ) داشتن، حس ( خاصی ) داشتن/دادن
it feels like wood
her hands felt rough
3 - to touch sth in order to find out دست زدن
feel how soft is this material دست بزن ببین چ نرمه. . .

حس کردن . . . . . . .
حس داشتن ، احساس داشتن
حال داشتن ، حال کسی جوری بودن
Being with you makes me feel happy.
دست زدن ، دست یازیدن ، به کاری پرداختن
احساس خوشالی
احساس کردن
Sense
در نظر داشتن
از قدرت احساس برخوردار بودن
حس کردن
لمس کردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٧)

بپرس