صفت ( adjective )
حالات: fairer, fairest
حالات: fairer, fairest
• (1) تعریف: without bias, or without allowing a greater advantage for one side over another; just.
• مترادف: impartial, just, unbiased, unprejudiced
• متضاد: biased, inequitable, unfair, unjust, wrongful
• مشابه: candid, clean, disinterested, dispassionate, equitable, even, evenhanded, honest, objective, right, square, valid
• مترادف: impartial, just, unbiased, unprejudiced
• متضاد: biased, inequitable, unfair, unjust, wrongful
• مشابه: candid, clean, disinterested, dispassionate, equitable, even, evenhanded, honest, objective, right, square, valid
- Because she was a good friend of one of the contestants, she felt she could not be a fair judge of the competition.
[ترجمه گنج جو] احساس میکرد برای این رقابت داور منصفی نخواهد بود چون یکی از شرکت کنندگان مسابقه از دوستان صمیمی اش بود.|
[ترجمه Matin] - از آنجا که او دوست خوب یکی از شرکت کنندگان بود ، احساس کرد نمی تواند یک قاضی عادلانه مسابقه باشد.|
[ترجمه T.N] - از آنجا که او دوست خوب یکی از شرکت کنندگان در مسابقه بود ، احساس کرد نمی تواند داور عادلانه ای در مسابقات باشد.|
[ترجمه Faezeh] از آنجا که او یکی از دوستان خوبش شرکت کننده در مسابقه بود نمیتوانست داور عادلی برای رقابت باشد|
[ترجمه گوگل] از آنجا که او دوست خوب یکی از شرکت کنندگان بود، احساس می کرد که نمی تواند یک داور منصفانه در مسابقه باشد[ترجمه ترگمان] چون او دوست خوبی از یکی از شرکت کننده ها بود، احساس می کرد که نمی تواند قاضی خوبی از مسابقه باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It's not fair that he can go and I have to stay here.
[ترجمه Lika Katsuki] این منصفانه نیست ک او بتواند برود و من باید اینجا بمانم|
[ترجمه گوگل] منصفانه نیست که او می تواند برود و من باید اینجا بمانم[ترجمه ترگمان] این عادلانه نیست که او می تواند برود و من باید اینجا بمانم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: just or reasonable in actions or decisions that affect others.
• مترادف: just, reasonable
• مشابه: conscientious, level-headed, moral
• مترادف: just, reasonable
• مشابه: conscientious, level-headed, moral
- The judge tries hard to be fair in his decisions.
[ترجمه Reza.A] قاضی بشدت تلاش می کند در تصمیماتش عادلانه رفتار کند.|
[ترجمه گوگل] قاضی تلاش زیادی می کند تا در تصمیمات خود منصف باشد[ترجمه ترگمان] قاضی سعی می کند در تصمیمات خود منصف باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- My parents were usually fair with me, but I thought they were being unreasonable at the time.
[ترجمه گوگل] پدر و مادرم معمولاً با من عادلانه رفتار می کردند، اما در آن زمان فکر می کردم آنها غیرمنطقی بودند
[ترجمه ترگمان] پدر و مادرم معمولا با من منصف بودند، اما من فکر می کردم آن ها در آن زمان غیرمنطقی هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پدر و مادرم معمولا با من منصف بودند، اما من فکر می کردم آن ها در آن زمان غیرمنطقی هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: according to the rules; legitimate.
• مترادف: clean, legitimate, proper, right
• متضاد: unfair
• مشابه: aboveboard, safe, valid
• مترادف: clean, legitimate, proper, right
• متضاد: unfair
• مشابه: aboveboard, safe, valid
- Let's argue the matter in a fair debate.
[ترجمه گوگل] بیایید در یک بحث منصفانه بحث کنیم
[ترجمه ترگمان] اجازه دهید بحث را در یک بحث عادلانه مطرح کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اجازه دهید بحث را در یک بحث عادلانه مطرح کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- That kind of punch is not allowed in a fair fight.
[ترجمه گوگل] این نوع مشت در یک مبارزه منصفانه مجاز نیست
[ترجمه ترگمان] همچین مشت زدن به دعوای منصفانه مجاز نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] همچین مشت زدن به دعوای منصفانه مجاز نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: just or justified, deserved.
• مترادف: just, justified, legitimate, merited, warranted
• مترادف: just, justified, legitimate, merited, warranted
- I shouldn't be upset because I know it was a fair criticism.
[ترجمه گوگل] نباید ناراحت باشم چون می دانم نقد منصفانه ای بود
[ترجمه ترگمان] نباید ناراحت باشم، چون می دانم این انتقاد منصفانه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نباید ناراحت باشم، چون می دانم این انتقاد منصفانه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It wasn't fair that he received so harsh a punishment for such a petty crime.
[ترجمه گوگل] منصفانه نبود که او برای چنین جنایت کوچکی چنین مجازات سختی دریافت کند
[ترجمه ترگمان] این انصاف نبود که او چنین تنبیهی برای چنین جنایت ناچیز دریافت کرده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این انصاف نبود که او چنین تنبیهی برای چنین جنایت ناچیز دریافت کرده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: acceptable or reasonable.
• مشابه: legitimate
• مشابه: legitimate
- I had to admit it was a fair argument, and I was beginning to be convinced.
[ترجمه گوگل] من باید اعتراف می کردم که این یک استدلال منصفانه بود و من کم کم متقاعد می شدم
[ترجمه ترگمان] باید اعتراف کنم که این یک استدلال منصفانه بود، و کم کم داشتم متقاعد می شدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] باید اعتراف کنم که این یک استدلال منصفانه بود، و کم کم داشتم متقاعد می شدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Do you think five hundred is a fair price?
[ترجمه Miss ahmadi] آیا شما فکر میکنید پانصد قیمت منصفانه ای است ؟|
[ترجمه گوگل] به نظر شما پانصد قیمت مناسبی است؟[ترجمه ترگمان] فکر می کنید پانصد روبل قیمت منصفانه است؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: pleasing to the eye; lovely.
• مترادف: beauteous, beautiful, comely, lovely, pretty
• متضاد: ugly, unattractive
• مشابه: attractive, good-looking, seemly, well-favored
• مترادف: beauteous, beautiful, comely, lovely, pretty
• متضاد: ugly, unattractive
• مشابه: attractive, good-looking, seemly, well-favored
- Many suitors vied for the hand of the fair princess.
[ترجمه گوگل] بسیاری از خواستگاران برای دست پرنسس زیبا رقابت کردند
[ترجمه ترگمان] بسیاری از خواستگاران برای دست شاهزاده خانم زیبا رقابت می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بسیاری از خواستگاران برای دست شاهزاده خانم زیبا رقابت می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: free from rain, snow, and storms; clear.
• مترادف: clear, clement, mild
• متضاد: foul, inclement
• مشابه: bright, cloudless, pleasant, sunny
• مترادف: clear, clement, mild
• متضاد: foul, inclement
• مشابه: bright, cloudless, pleasant, sunny
- We can take the boat out if the weather is fair.
[ترجمه p.j] اگر هوا صاف باشد می توانیم قایق بگیریم|
[ترجمه گوگل] اگر هوا مناسب باشد می توانیم قایق را بیرون بیاوریم[ترجمه ترگمان] اگه هوا خوب باشه میتونیم قایق رو ببریم بیرون
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: only moderately good; acceptable.
• مترادف: average, decent, tolerable
• مشابه: acceptable, adequate, indifferent, mediocre, middling, moderate, OK, ordinary, passable, so-so
• مترادف: average, decent, tolerable
• مشابه: acceptable, adequate, indifferent, mediocre, middling, moderate, OK, ordinary, passable, so-so
- His chances of surviving are fair.
[ترجمه گوگل] شانس او برای زنده ماندن منصفانه است
[ترجمه ترگمان] شانس زنده ماندن او عادلانه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] شانس زنده ماندن او عادلانه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The food is fair in the cafeteria, but not great.
[ترجمه گوگل] غذا در کافه تریا منصفانه است، اما عالی نیست
[ترجمه ترگمان] غذا در کافه تریا منصفانه است، اما عالی نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] غذا در کافه تریا منصفانه است، اما عالی نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Your grades are fair, but I know you can do better.
[ترجمه شاینی] نمره هات قابل قبوله، ولی میدونم که میتونی بهتر عمل کنی|
[ترجمه گوگل] نمرات شما منصفانه است، اما می دانم که می توانید بهتر انجام دهید[ترجمه ترگمان] ، نمره هات منصفانه ست ولی میدونم که میتونی بهتر عمل کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (9) تعریف: of a light tone.
• مترادف: light, pale
• متضاد: dark
• مشابه: blond, blonde
• مترادف: light, pale
• متضاد: dark
• مشابه: blond, blonde
- People with fair skin are more likely to get a sunburn.
[ترجمه مرمر] افرادی که دارای پوست روشن هستند بیشتر آفتاب سوخته میشوند|
[ترجمه گوگل] افرادی که پوست روشن دارند بیشتر در معرض آفتاب سوختگی هستند[ترجمه ترگمان] افراد مبتلا به پوست سفید به احتمال بیشتری آفتاب سوختگی را به دست می آورند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Her light brown hair becomes quite fair in the summertime.
[ترجمه گوگل] موهای قهوه ای روشن او در تابستان کاملا روشن می شود
[ترجمه ترگمان] موهای قهوه ای روشنش در تابستان کاملا عادلانه می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] موهای قهوه ای روشنش در تابستان کاملا عادلانه می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (10) تعریف: in baseball, designating a batted ball that lands inside the playing area.
• متضاد: foul
• مشابه: in
• متضاد: foul
• مشابه: in
- At first, the ball looked like it was going to be fair, but it landed in foul territory.
[ترجمه گوگل] در ابتدا توپ به نظر می رسید که قرار است منصفانه باشد، اما در زمینی ناپاک فرود آمد
[ترجمه ترگمان] ابتدا مجلس رقص طوری به نظر می رسید که به نظر منصفانه می رسید، اما در قلمرو کثیف فرود آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ابتدا مجلس رقص طوری به نظر می رسید که به نظر منصفانه می رسید، اما در قلمرو کثیف فرود آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (11) تعریف: relatively large; substantial.
- A fair number of people attended the performance.
[ترجمه گوگل] تعداد زیادی از مردم در این اجرا حضور داشتند
[ترجمه ترگمان] تعداد زیادی از مردم در این برنامه شرکت کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تعداد زیادی از مردم در این برنامه شرکت کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He'd had a fair amount to drink.
[ترجمه گوگل] او مقدار زیادی نوشیدنی خورده بود
[ترجمه ترگمان] مقدار زیادی نوشیدنی خورده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مقدار زیادی نوشیدنی خورده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
قید ( adverb )
حالات: fairer, fairest
مشتقات: fairness (n.)
حالات: fairer, fairest
مشتقات: fairness (n.)
• : تعریف: in a just manner; fairly.
• مترادف: fairly
• مشابه: honestly, justly, legitimately, properly, rightly
• مترادف: fairly
• مشابه: honestly, justly, legitimately, properly, rightly
- I don't think you're acting fair in this case.
[ترجمه گوگل] فکر نمی کنم در این مورد منصفانه رفتار کنید
[ترجمه ترگمان] فکر نمی کنم تو این مورد منصفانه رفتار کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] فکر نمی کنم تو این مورد منصفانه رفتار کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a gathering at which farm animals and farm produce are judged, usu. held over several days and including games and amusements.
• مترادف: exhibition, show
• مترادف: exhibition, show
- Their pig won first prize at the county fair.
[ترجمه گوگل] خوک آنها جایزه اول نمایشگاه شهرستان را به دست آورد
[ترجمه ترگمان] خوک اونا جایزه اولین جایزه رو برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خوک اونا جایزه اولین جایزه رو برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The children love to go on the rides at the fair.
[ترجمه T.N] - بچه ها دوست دارند در نمایشگاه سوار شوند.|
[ترجمه پارسا تقوی] خوک ان ها جایزه رتبه اول در نمایشگاه کشورشان را برد .|
[ترجمه گوگل] بچه ها دوست دارند در نمایشگاه سوار شوند[ترجمه ترگمان] بچه ها دوست دارند در بازار سواری کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a gathering to show products to potential buyers.
• مترادف: exhibition, show
• مشابه: bazaar, exhibit, exposition, market, sale
• مترادف: exhibition, show
• مشابه: bazaar, exhibit, exposition, market, sale
- a book fair