fussily


بادادوبیداد، ازروی بیقراری، بااهمیت دادن بچیزهای جزئی

جمله های نمونه

1. Fussily, the embalmer dusted the remains of the salt from her body.
[ترجمه گوگل]مومیایی کننده بقایای نمک را از بدن او گردگیری کرد
[ترجمه ترگمان]fussily، the بقایای نمک بدنش را گردگیری می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

2. She adjusted her head scarf fussily.
[ترجمه گوگل]روسری اش را با بی حوصلگی مرتب کرد
[ترجمه ترگمان]شال گردن خود را مرتب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. He was once described as a fussily accurate test pilot.
[ترجمه گوگل]زمانی از او به عنوان یک خلبان آزمایشی بسیار دقیق توصیف شد
[ترجمه ترگمان]او یکبار به عنوان یک خلبان آزمایشی دقیق توصیف شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. She adjusted her coloured head scarf fussily.
[ترجمه گوگل]روسری رنگی‌اش را با بی‌حوصلگی مرتب کرد
[ترجمه ترگمان]شال گردن سرخ خود را مرتب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. He spoke to her fussily.
[ترجمه گوگل]با بی حوصلگی با او صحبت کرد
[ترجمه ترگمان]با عجله به سخنان خود ادامه داد:
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. "Ach, " she grumbles, heaving the ham onto the counter where she begins fussily carving off the end. "Such a stupid question.
[ترجمه گوگل]او غر می‌زند و ژامبون را روی پیشخوان می‌گذارد، جایی که شروع می‌کند به حک کردن انتهای آن "چنین سوال احمقانه ای
[ترجمه ترگمان]در حالی که گوشت را روی پیشخوان بار می آورد، با غرولند می گوید: \" آه، این سوال احمقانه را ازسر می گیرد \"
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

انگلیسی به انگلیسی

• nervously; pesteringly, particularly; irritably; in a bothersome manner

پیشنهاد کاربران

🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : fuss
✅️ اسم ( noun ) : fuss / fussiness
✅️ صفت ( adjective ) : fussy
✅️ قید ( adverb ) : fussily

بپرس