enter

/ˈentər//ˈentə/

معنی: بدست اوردن، وارد شدن، در امدن، ثبت کردن، نام نویسی کردن، داخل شدن، قدم نهادن در، داخل عضویت شدن، پا گذاشتن، تو آمدن، تو رفتن
معانی دیگر: درون شدن، اندرون شدن، دخول کردن، (عضو دانشگاه یا کلیسا یا حرفه و غیره) وارد شدن به، پیوستن، شدن، وارد کردن، (مسابقه یا امتحان و غیره) شرکت کردن، (حقوق) دادن (اعتراض و دادخواست و غیره)، صاحب شدن، تملک کردن، گذاشتن، قرار دادن، (تئاتر و غیره) بر پهنه آمدن، وارد صحنه شدن، مورد توجه (یا بحث و غیره) قرار دادن، پرداختن به، دخالت داشتن در، کار داشتن با، دخیل بودن، (به فکر و غیره) خطور کردن، (کشتی و محموله و غیره) در گمرک ثبت کردن، توامدن، اجازه دخول دادن

بررسی کلمه

فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: enters, entering, entered
(1) تعریف: to come or go in.
مترادف: come in, go in
متضاد: exit, leave
مشابه: arrive, break in, come, flow into, intrude, penetrate, pierce

- The butler opened the door and asked the guests to enter.
[ترجمه پارسا میریوسفی] پیشخدمت در را باز کرد و از مهمانان خواست که وارد شوند
|
[ترجمه ....] پیشخدمت در را باز کرد و از مهمانان خواست داخل شوند
|
[ترجمه گوگل] ساقی در را باز کرد و از مهمانان خواست داخل شوند
[ترجمه ترگمان] پیشخدمت در را باز کرد و از مهمانان پرسید که داخل شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The thief entered through the basement window.
[ترجمه گوگل] دزد از پنجره زیرزمین وارد شد
[ترجمه ترگمان] دزد از پنجره زیرزمین وارد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Suddenly there entered a frightening-looking man whose face wore a deep scar.
[ترجمه معمارباشی] ناگهان یک مرد خوفناک که بر صورتش زخم عمیقی داشت وارد شد.
|
[ترجمه بی نام .] ناگهان یه اوسگل اومد تو دیدیم صورت خونی هستش که احتمالا تو کلاب شدع
|
[ترجمه گوگل] ناگهان مردی با ظاهر ترسناک وارد شد که صورتش زخم عمیقی داشت
[ترجمه ترگمان] ناگهان به مردی ترسناک وارد شد که صورتش جای زخم عمیقی داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to begin; embark (usu. fol. by "upon").
مترادف: begin, embark, start
متضاد: leave
مشابه: set about

- They entered upon a new venture.
[ترجمه گوگل] آنها وارد یک سرمایه گذاری جدید شدند
[ترجمه ترگمان] آن ها وارد یک سفر تازه شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to take part (usu. fol. by "into").
مترادف: engage in, participate in
متضاد: refrain, withdraw
مشابه: join in

- We wanted to enter into the debate, but our voices couldn't be heard in all the clamor.
[ترجمه گوگل] می خواستیم وارد مناظره شویم، اما صدایمان در آن همه هیاهو شنیده نمی شد
[ترجمه ترگمان] ما می خواستیم وارد بحث بشیم، اما صدای ما در همه هیاهوی جمعیت به گوش نمی رسید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They finally entered into an agreement that satisfied both parties.
[ترجمه گوگل] آنها در نهایت به توافقی رسیدند که هر دو طرف را راضی کرد
[ترجمه ترگمان] آن ها سرانجام به توافقی وارد شدند که هر دو طرف را راضی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
(1) تعریف: to come or go into.
متضاد: exit, leave
مشابه: access, board, break in, infiltrate, invade, penetrate, pierce

- I saw him as he entered the church.
[ترجمه معمارباشی] هنگامی که وارد کلیسا شد او را دیدم.
|
[ترجمه گوگل] وقتی وارد کلیسا شد او را دیدم
[ترجمه ترگمان] وقتی وارد کلیسا شد او را دیدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The doctors allowed no visitors to enter her room.
[ترجمه معمارباشی] doctor is plural and its possessive adjective isnt in agreement with it, scilicet, her. پزشکان به هیچ بازدیدکننده ای اجازه ندادند که وارد اتاقشان شوند.
|
[ترجمه گوگل] پزشکان به هیچ بازدیدکننده اجازه ورود به اتاق او را ندادند
[ترجمه ترگمان] پزشکان اجازه ورود به اتاق او را ندادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to introduce; insert.
مترادف: insert, introduce, put in
متضاد: remove
مشابه: infix, inject, inset, offer, pass, proffer, propose, submit, suggest, tender

- The nurse entered the needle very carefully.
[ترجمه معمارباشی] پرستار بسیار با دقت سوزن را وارد ساخت.
|
[ترجمه گوگل] پرستار با احتیاط وارد سوزن شد
[ترجمه ترگمان] پرستار با احتیاط وارد اتاق شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to penetrate.
مترادف: penetrate, pierce
مشابه: puncture

- You can still see where the bee's stinger entered the skin.
[ترجمه معمارباشی] شما حتی میتوانید مشاهده کنید که نیش زنبور عسل از کجا وارد پوست شده است.
|
[ترجمه گوگل] هنوز می توانید ببینید که نیش زنبور از کجا وارد پوست شده است
[ترجمه ترگمان] شما هنوز هم می توانید ببینید که نیش زنبور وارد پوست می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The bullet entered a tree outside the window.
[ترجمه گوگل] گلوله بیرون از پنجره وارد درختی شد
[ترجمه ترگمان] گلوله به درختی بیرون پنجره وارد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to gain admission to; enroll.
مترادف: enroll in, register, sign up
مشابه: admit, join

- He entered the university after the war.
[ترجمه پرنیان افزوده] او بعد جنگ در دانشگاه نام نویسی کرد
|
[ترجمه گوگل] بعد از جنگ وارد دانشگاه شد
[ترجمه ترگمان] او پس از جنگ وارد دانشگاه شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to compete or participate in.
مترادف: compete in
مشابه: engage in, enroll in, partake, participate in, register for

- I've decided to enter the writing contest.
[ترجمه گوگل] تصمیم گرفتم در مسابقه نویسندگی شرکت کنم
[ترجمه ترگمان] من تصمیم گرفتم که وارد مسابقه writing بشوم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Are you planning to enter the race this year?
[ترجمه گوگل] آیا قصد دارید امسال وارد مسابقه شوید؟
[ترجمه ترگمان] امسال قصد دارید امسال وارد مسابقه شوید؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to become involved in.
مترادف: join in

- It's been over thirty years since she entered politics.
[ترجمه معمارباشی] از زمانی که وارد سیاست شد بیش از سی سال گذشته است.
|
[ترجمه گوگل] بیش از سی سال از ورود او به سیاست می گذرد
[ترجمه ترگمان] سی سال است که وارد سیاست می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I don't believe one should enter a marriage so casually.
[ترجمه معمارباشی] باور نمیکنم که یک نفر بتواند آنقدر ناگهانی وارد یک مراسم عروسی شود
|
[ترجمه گوگل] من فکر نمی کنم که آدم باید به این راحتی وارد ازدواج شود
[ترجمه ترگمان] فکر نمی کنم کسی این قدر عادی ازدواج کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to record or submit, as on a list or computer interface.
مترادف: record, register, tally
متضاد: delete
مشابه: bill, calendar, catalog, catalogue, index, list, lodge, note, put down

- You enter the date of the transaction in the first column and the dollar amount in the second column.
[ترجمه گوگل] در ستون اول تاریخ معامله و در ستون دوم مبلغ دلار را وارد می کنید
[ترجمه ترگمان] شما وارد تاریخ تراکنش در ستون اول و مقدار دلار در ستون دوم می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I entered my password incorrectly and couldn't access my account.
[ترجمه معمارباشی] من کلمه ی عبور را اشتباه وارد کردم و نتوانستم به حسابم دسترسی پیدا کنم.
|
[ترجمه گوگل] رمز عبورم را اشتباه وارد کردم و نتوانستم به حسابم دسترسی پیدا کنم
[ترجمه ترگمان] من کلمه رمز رو اشتباه وارد کردم و نتونستم به حسابم دسترسی پیدا کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• : تعریف: a key on a computer keyboard or keypad that when pressed allows a command to be confirmed or entered into the computer.

- Once you've made your selection, press enter.
[ترجمه معمارباشی] هنگامی که انتخاب خود را انجام داده اید enter را فشار دهید.
|
[ترجمه گوگل] هنگامی که انتخاب خود را انجام دادید، اینتر را فشار دهید
[ترجمه ترگمان] زمانی که انتخابتان را انجام دادید، فشار وارد کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. enter romeo
رومئو داخل می شود.

2. enter (or join) the fray
وارد جنگ و دعوا شدن

3. enter (somebody) for (something)
اسم کسی را در مسابقه (یا آزمون و غیره) نوشتن

4. enter into
1- شرکت کردن در،وارد شدن (مکالمه و غیره)

5. enter into partnership with someone
با کسی شریک شدن

6. enter on (or upon)
1- آغاز کردن،شروع کردن 2- استفاده بردن از،متمتع شدن،بهره گرفتن

7. enter the lists
وارد مسابقه (یا رقابت یا رزم) شدن

8. don't enter the room while the class is in progress
وقتی که کلاس هست وارد اتاق نشوید.

9. don't enter without permission!
بدون اجازه تو نیا!

10. to enter a game cold
بلامقدمه وارد مسابقه شدن

11. to enter a plea of not guilty
دادخواست رد اتهامات را به دادگاه دادن

12. to enter a protest
اعتراض دادن

13. to enter a university
وارد دانشگاه شدن

14. to enter into a conversation
وارد صحبت شدن

15. to enter into the priesthood
وارد کار کشیشی شدن

16. to enter the cave, he had to dip his head
مجبور شد برای وارد شدن به غار سر خود را فرود بیاورد.

17. many processes enter into the making of this product
فرایندهای زیادی در ساختن این فرآورده دخالت دارد.

18. we will enter into that question later
بعدا به آن موضوع خواهیم پرداخت.

19. you can enter only if you have made a reservation
فقط اگر از قبل جا گرفته باشید می توانید وارد شوید.

20. he hesitated to enter the room pell-mell
او از این که بی پروا وارد اتاق بشود تردید کرد.

21. the thought didn't enter my head
آن اندیشه به فکرم خطور نکرد.

22. a servant must not enter the bedroom unbidden
نوکر نباید بدون اینکه او را صدا زده باشند وارد اتاق خواب شود.

23. you first have to enter your name and code number
اول باید نام و شماره ی کد خودت را ثبت کنی.

24. calling on my mother didn't enter into our original plan
سر زدن به مادرم جزو برنامه ی اولیه ی ما نبود.

25. minor are not permitted to enter
اشخاص نابالغ اجازه ی ورود ندارند.

26. you need a pass to enter this base
برای ورود به این پایگاه کارت عبور لازم دارید.

27. firefighters used a breathing apparatus to enter the burning house
ماموران آتش نشانی برای ورود به خانه ای که در حال سوختن بود از وسایل تنفسی استفاده کردند.

28. hassan and i were deputed to enter into negotiation with them
به حسن و من نمایندگی دادند که با آنها وارد مذاکره شویم.

29. it is unlawful to break and enter somebody else's house
شکستن در و وارد شدن به خانه ی دیگری غیر قانونی است.

30. this window permits more light to enter the room
این پنجره دخول نور بیشتری به اتاق را ممکن می کند.

31. in grading students, personal inclinations should not enter into the picture
در نمره دادن به شاگردان علایق شخصی نباید دخیل شود.

32. the picket persuaded the truck driver not to enter the warehouse
پیشگامان اعتصاب راننده ی کامیون را متقاعد کردند که وارد انبار نشود.

33. the ship was too deep of draught to enter small rivers
آبخور کشتی بیشتر از آن بود که بتواند وارد رودهای کوچک بشود.

34. they felt aggrieved at not being allowed to enter
از اینکه به آنان اجازه ی ورود داده نشد احساس رنجیدگی کردند.

35. don't imagine even for a moment that i would let you enter without a ticket
حتی برای یک لحظه هم تصور نکن که اجازه بدهم بدون بلیط وارد شوی.

مترادف ها

بدست اوردن (فعل)
win, attain, get, gain, receive, have, acquire, earn, procure, obtain, reap, enter, catch

وارد شدن (فعل)
arrive, enter

در امدن (فعل)
measure, prove, enter, erupt, burgeon, eventuate

ثبت کردن (فعل)
incorporate, score, put, note, record, enter, inscribe, scroll, register, docket

نام نویسی کردن (فعل)
matriculate, enter, enlist, enroll

داخل شدن (فعل)
enter

قدم نهادن در (فعل)
enter

داخل عضویت شدن (فعل)
enter

پا گذاشتن (فعل)
join, interfere, enter, tread

تو آمدن (فعل)
enter

تو رفتن (فعل)
retract, enter

تخصصی

[کامپیوتر] داخل کردن، ثبت کردن .
[حقوق] وارد کردن یا ثبت کردن (درخواست پژوهش، شهادت، حکم)
[نساجی] درون - روش قرار دادن کالای نساجی به خصوص کلاف در حمام رنگرزی
[ریاضیات] وارد شدن، وارد کردن

انگلیسی به انگلیسی

• go into; join; record, inscribe
when you enter a place, you come or go into it.
when you enter an organization, institution, or profession, you become a member of it or become involved in it.
if a new quality or feature enters something, it appears in it.
when something enters a new period in its development or history, this period begins.
if you enter a competition or race or if you enter for it, you take part in it.
if you enter a conversation with someone, you start to have a conversation with them.
when you enter something in a book or computer, you write or type it in.
when you enter into something important or complicated, you start doing it or become involved in it.
if you enter into a discussion with someone, you start it or become involved in it.
something that enters into something else is a factor in it.

پیشنهاد کاربران

پا به عرصه. . . نهادن. مثل پا به عرصه وجود نهادن
۱. وارد شدن ۲. وارد کردن ۳. ثبت کردن، نوشتن ۴. شرکت کردن در ۵. شرکت دادن ۶. شروع کردن، آغاز کردن، دست زدن به ۷. ظاهر شدن، پیدا شدن ۸. [دادخواست و مانند آن ] دادن ۹. [اعتراض] کردن ۱۰. [ارث، مال و مانند آن] در اختیار گرفتن، به تصرف درآوردن، تصرف کردن
enter: وارد شدن
دوستان دقت کنین اگر میخواین enter رو برای ورود به مکانی به کار ببرین بعدش نباید into بیاد. یه راست بعد enter اسم مکان رو بیارین. مثلا:
He entered the class
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : enter
✅️ اسم ( noun ) : entrance / entrant / entry
✅️ صفت ( adjective ) : _
✅️ قید ( adverb ) : _
set foot in ( some place )
ورود کردن
To register . Membership. This is the meaning for the verb.
منعقدکردن
پرداختن ( به )
( یادسپاری آسانتر کلمات Retire و Entire و Enter )
- ساده سازیRetire : تایر= tire - دوباره= re
ارتباط سازی: دوباره تایر بازی ، دوباره بیکار شدن ، اینها علامت بازنشسته شدن است.
معنیRetire : کناره گیری کردن ، پس رفتن، منزوی شدن، بازنشسته کردن یا شدن
...
[مشاهده متن کامل]

- ساده سازی Entire : تایر tire= - مخفف کلمه ی English= en
ارتباط سازی: تایر انگلیسی یک تایر تمام و کمال است. .
معنی Entire : تمام، کمال، درست، تمام، سراسر، بی عیب، دست نخورده.
- ساده سازیenter : فرض کنید به معنای تِر زدن به معنای کاری را بد و ناشیانه انجام دادن است= ter - مخفف کلمه ی English= en
ارتباط سازی: انگلیسی های روباه صفت هر جا وارد بشوند تِر می زنند.
معنیenter : وارد شدن، در امدن، داخل شدن، قدم نهادن در ، پا گذاشتن.

get in there
اَندَریدن به جایی.
واردیدن به جایی.
دکتر کزازی در ذیل واژه ی اندر می نویسد : ( ( اندر در پهلوی انتر antar بوده که "ت" به" د" تغییر یافته و اندر شده . این واژه را می توانیم با enter در فرانسوی و اسپانیایی inter در آلمانی و انگلیسی بسنجیم . ریختی کهنتر از آن ، اندرون / اندر / در . ) )
...
[مشاهده متن کامل]

کنون ای خردمند ارج خرد
بدین جایگه ، گفتن اندرخورَد
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 180 )

ملحق شدن
وارد شدن
Noun اون میشه entry

وارد شدن
Noun رو می خواستم
پا نهادن در
ثبت کردن، وارد کردن ( مثلا وارد کردن شروط به قرارداد )
شرکت کردن
ثبت نام کردم در لیست برای کوئیز یا بازی
enter means add your name to the list for an exam or a game
Enter means add your name to the list for an exam
put in
به کار گرفتن
Enter meams add your name

ثبت نام کردن ( verb )
قبول کردن،

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٩)

بپرس