discomfort

/dɪsˈkʌmfərt//dɪsˈkʌmfət/

معنی: سختی، رنج، ناراحتی، زحمت، ناراحت کردن
معانی دیگر: دردسر، مایه ی ناراحتی، نگرانی

جمله های نمونه

1. he finished the journey but suffered great discomfort
او سفر را به پایان رساند ولی خیلی ناراحتی کشید.

2. He became conscious of a growing discomfort.
[ترجمه گوگل]او از یک ناراحتی فزاینده آگاه شد
[ترجمه ترگمان]او از ناراحتی رو به رشدی آگاه شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. Steve had some discomfort, but no real pain.
[ترجمه گوگل]استیو کمی ناراحتی داشت، اما درد واقعی نداشت
[ترجمه ترگمان]استیو دچار ناراحتی شده بود اما دردی واقعی در کار نبود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. You will experience some minor discomfort during the treatment.
[ترجمه گوگل]در طول درمان کمی ناراحتی جزئی را تجربه خواهید کرد
[ترجمه ترگمان]شما در طول درمان کمی ناراحتی را تجربه خواهید کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. The others seemed to find my discomfort hugely entertaining.
[ترجمه گوگل]به نظر می رسید که دیگران ناراحتی من را بسیار سرگرم کننده می دانند
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید بقیه ناراحتی مرا خیلی دوست دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. This drug will relieve your discomfort.
[ترجمه گوگل]این دارو ناراحتی شما را برطرف می کند
[ترجمه ترگمان]این دارو باعث تسکین ناراحتی شما خواهد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. If the exercise causes discomfort, stop immediately.
[ترجمه گلی افجه ] اگر تمرینات سبب ناراحتی شما می شود فورا انرا قطع کتید
|
[ترجمه گوگل]اگر ورزش باعث ناراحتی شد، فوراً آن را متوقف کنید
[ترجمه ترگمان]اگر ورزش باعث ناراحتی می شود، فورا توقف کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. I could sense their discomfort at what I was saying.
[ترجمه گوگل]می توانستم ناراحتی آنها را از حرفم حس کنم
[ترجمه ترگمان]می توانستم ناراحتی آن ها را در مورد آنچه می گفتم احساس کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. John's presence caused her considerable discomfort.
[ترجمه گوگل]حضور جان باعث ناراحتی قابل توجه او شد
[ترجمه ترگمان]حضور جان باعث ناراحتی شدید او شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Some patients don't refer to the discomfort of angina as an ache; rather they describe it as sudden sharp pains.
[ترجمه گوگل]برخی از بیماران ناراحتی ناشی از آنژین را یک درد نمی دانند بلکه آن را به عنوان دردهای ناگهانی تیز توصیف می کنند
[ترجمه ترگمان]برخی از بیماران به درد گلودرد به عنوان درد اشاره نمی کنند؛ بلکه آن را به عنوان درده ای شدید و ناگهانی توصیف می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. He took an unholy delight in her discomfort.
[ترجمه گوگل]او از ناراحتی او لذتی نامقدس برد
[ترجمه ترگمان]او از ناراحتی و ناراحتی او لذت عمیقی کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. The wound isn't serious, but may cause some discomfort.
[ترجمه گوگل]زخم جدی نیست، اما ممکن است کمی ناراحتی ایجاد کند
[ترجمه ترگمان]زخم جدی نیست، اما ممکنه باعث ناراحتی بشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The revelations caused some discomfort to the president.
[ترجمه گوگل]این افشاگری ها باعث ناراحتی رئیس جمهور شد
[ترجمه ترگمان]این revelations موجب ناراحتی رئیس جمهور شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. He appeared to be in great discomfort.
[ترجمه گوگل]به نظر می رسید که او در ناراحتی زیادی است
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید که در ناراحتی شدیدی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. Her discomfort amused him greatly.
[ترجمه گوگل]ناراحتی او را بسیار سرگرم کرد
[ترجمه ترگمان]ناراحتی و ناراحتی اش او را به وجد آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

سختی (اسم)
resistance, hardship, privation, rigor, intensity, calamity, distress, severity, violence, tenacity, adversity, hardness, difficulty, trouble, discomfort, rigidity, inclemency, solidity, intension, obstruction, complication, problem, cumber, implacability, inexorability, inflexibility, rigorism

رنج (اسم)
mortification, throe, pain, agony, affliction, labor, toil, tribulation, discomfort, discomfiture, trial, fatigue, bale, difficulties, teen

ناراحتی (اسم)
ailment, irritation, discomfort, turmoil, worriment, inconvenience, disturbance, discomfiture, disquietude, inquietude, discommodity, incommodity, malaise

زحمت (اسم)
pain, work, labor, difficulty, trouble, discomfort, torment, tug, inconvenience, discomfiture, discommodity

ناراحت کردن (فعل)
incommode, unsettle, discomfort, disquiet, discomfiture, distemper, knock up, discommode, discomfit, perturb

انگلیسی به انگلیسی

• lack of comfort, uneasiness; something which causes unease or hardship
cause a lack of comfort, cause unease
discomfort is an unpleasant or painful feeling in a part of your body.
discomfort is also a feeling of worry or embarrassment.
discomforts are conditions which make you feel uncomfortable or suffer pain.

پیشنهاد کاربران

Feeling of slight pain
( کسی را ) ناراحت، مضطرب یا خجالت زده کردن؛ عدم راحتی؛ درد و رنج جزئی
به یک نکته توجه کنید:
درسته که discomfort رو ناراحتی ترجمه می کنیم، اما این واژه متضاد "راحتی و آسودگی" ( یا همون comfort ) هست، نه متضاد "خوشحالی" ( یا happiness ) .
یعنی این جا منظور از واژه ی "ناراحتی"، غمگین بودن نیست
discomforts of life ناملایمات زندگی
ناراحتی، درد، ناخوش احوالی، آشفتگی
I feel discomfort in my legs
سختی
دشواری
دردسر
عذاب آور
ملالت
معذب بودن
I did not touch anything out of discomfort
از ناراحتی لب به چیزی نزدم
ناآسودگی
اذیت شدن قسمتی از بدن. .
ناراحتی یا درد در قسمتی از بدن
مرارت

نگرانی
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس